کتاب زیبای گمشده
معرفی کتاب زیبای گمشده
کتاب زیبای گمشده نوشتهٔ امی هارمن و ترجمهٔ آتنا رحمتی است و نشر آموت آن را منتشر کرده است. زیبای گمشده رمانی عاشقانه و انگیزشی است و «دیو و دلبر» دنیای مدرن محسوب میشود.
درباره کتاب زیبای گمشده
داستان زیبای گمشده در شهر کوچکی رخ میدهد که در آن همه همدیگر را میشناسند. داستان مربوط به پنج رفیق است که یکی از آنها پسری خوشچهره و جذاب و ورزشکار به نام آمبروز یانگ است که در شهرش همه او را به عنوان یک قهرمان میشناسند.
آمبروز میخواهد مردم او را برای خودش دوست داشته باشند نه به خاطر افتخاراتی که برای شهر کسب کرده است. او دوستانش را راضی میکند که به جنگ عراق بروند. آنها میروند اما آمبروز، تنها، با روانی فروپاشیده بعد از مدتی به شهر برمیگردد.
تا اینکه دختری به نام فرن که خوشقلب و مهربان است اما ظاهری معمولی و ظریف دارد وارد زندگی آمبروز میشود. فرن همیشه شیفتهٔ آمبروز بود اما هیچوقت دیده نمیشد؛ چون فکر میکرد به اندازهٔ آمبروز زیبا نیست. او حالا با قلب مهربانش میخواهد آمبروزِ ناامید را به زندگی برگرداند.
زیبای گمشده از زیبایی درون به ما میگوید؛ از زشتی و زیباییای که در قلب همهٔ ما وجود دارد:
- بعضی وقتها فکر میکنم زیبایی مانع عشق میشود.
- چون گاهی ما عاشق ظاهر میشویم نه آن چیزی که پشت آن است.
خواندن کتاب زیبای گمشده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این رمان به دلیل محتوای زیبایش هم برای نوجوانان مناسب است و هم برای بزرگسالان.
بخشی از کتاب زیبای گمشده
«سالن ورزشی مدرسه به حدی شلوغ بود که فِرن مجبور بود سرش را خم کند و زیر گوش بیلی با صدای بلند حرف بزند تا او صدایش را بشنود. بیلی خود میتوانست ویلچرش را بین انبوه دانشآموزان حرکت دهد، اما فرن ویلچر او را هل میداد تا راحتتر کنار هم باشند و همدیگر را در جمعیت گم نکنند.
فرن، که با چشمهایش میان جمعیت دنبال کسی میگشت، فریاد زد: «ریتا را میبینی؟»
ریتا میدانست که باید در نیمکتهای پایینی بنشینند تا بیلی بتواند با ویلچرش کنار آنها بماند. بیلی به جایی اشاره کرد و فرن با نگاهش مسیر انگشت بیلی را دنبال کرد و ریتا را دید که با هیجان برایشان دست تکان میداد. با تکان دستهایش، سینههایش بالا و پایین میشدند و موهای بلوندش وحشیانه دور شانهاش پیچ و تاب میخوردند. به سمت ریتا رفتند و فرن ویلچر بیلی را رها کرد تا خود آن را کنترل کند. به ردیف دوم رفت و پشت سر ریتا نشست تا بیلی بتواند با ویلچرش بین نیمکتها بماند.
فرن از جشنهای قبل از مسابقه متنفر بود. جثهٔ کوچکی داشت و مهم نبود کجا بنشیند، همیشه به او تنه میزدند؛ به علاوه، علاقهای به شادی و پایکوبی هم نداشت. آه کشید و نیم ساعتی در میان فریادها و صدای بلند موزیک منتظر ماند و به دیوانهبازیهای بازیکنان فوتبال نگاه کرد.
کسی فریاد زد: «لطفاً برای شنیدن سرود ملی بلند شوید.»
میکروفن جیغ کشید و باعث شد حاضران، صورتشان را جمع کنند و گوشهایشان را بگیرند؛ اما سر و صدای سالن خیلی خوب فرو نشست.
«پسرها و دخترها، امروز برنامهٔ ویژهای برایتان تدارک دیدهایم.»
میکروفن در دست کانِر اُتول بود که همه او را با نام بینز میشناختند. لبخندی موذیانه به لب داشت. بینز همیشه دنبال دردسر بود و خیلی زود توجه جمعیت را به خود جلب کرد. او دورگهٔ ایرلندیاسپانیایی بود و بینی سر بالا، چشم های فندقی و لبخند شیطانیاش با رنگ تیرهٔ صورتش همخوانی نداشتند. او سخنگوی خوبی هم بود؛ مشخص بود که از صحبت کردن با میکروفن لذت میبرد.»
حجم
۳۳۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۱۸ صفحه
حجم
۳۳۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۱۸ صفحه
نظرات کاربران
نسخهی چاپی رو خوندم،برای من کتابی بود پر از حس خوب و نکات آموزنده و از معدود کتابهایی که تا مدت ها در ذهنم باقی موند.پیشنهادش میکنم.🤌🏼♥️