کتاب مون بزرگ
معرفی کتاب مون بزرگ
کتاب مون بزرگ نوشتهٔ آلن فورنیه و ترجمهٔ مهدی سحابی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. تناوب دائمی شادمانی و غصه و لذت و دلشوره «مون بزرگ» را دارای تپش و بار احساسی شگرفی میکند که در کمترین کتابی با این همه تأثیر دیده شده است. همین ترکیب ظریف و استادانه روشنی و تاریکی است که کتاب آلن فورنیه را در فراسوی جنبشهای ادبی دورانسازی که پس از او رخ داد، و نیز در ورای سبکهای متداول ادبیات پس از جنگ جهانی اول در جایگاه بلندش به عنوان یک شاهکار ماندگار و تأثیرگذار قرن بیستم حفظ میکند.
درباره کتاب مون بزرگ
مون بزرگ، تنها رمان آلن فورنیه، یکی از کلاسیکهای ادبیات سدهٔ بیستم فرانسه است. این شاهکار کوچک اسرارآمیز، با سادگی و زلالی حیرتانگیزی که دارد و با حساسیت ژرفی که در آن برای نمایاندن احساسات و عواطف یک دنیای کوچک سرشار از امید و اندوه به کار رفته، بر بسیاری از آثار پس از خود بهشدت تأثیر گذاشته است.
مون بزرگ نخستین بار در سال ۱۹۱۳ منتشر شد و فورنیه را که به کار مطبوعاتی و نقد ادبی مشغول بود یک بار به شهرت رساند؛ اما در این میان نویسنده به جبههٔ جنگ رفته بود و آنجا در سال ۱۹۱۴ کشته شد. با این حال اثرش در فراسوی جنبشهای ادبی دورانسازی که پس از او رخ داد و در ورای سبکها و طرزها متداول ادبیات پس از جنگ جهانی اول، جایگاه خود را در مقام یک اثر ماندگار و تأثیرگذار قرن حفظ کرد.
خواندن کتاب مون بزرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران شاهکارهای ادبی دنیا پیشنهاد میکنیم.
درباره هانری آلبن فورنیه
هانری آلبن فورنیه، معروف به «آلن فورنیه»، در سال ۱۸۸۶ در «شاپل دانژیون» در سولونی فرانسه به دنیا آمد. پدر و مادرش هردو آموزگار بودند و از او نیز خواسته میشد که به این حرفه بپردازد. فورنیه در مجموعه قطوری که از مکاتباتش به چاپ رسیده است از تأثیری سخن میگوید که جنبش سمبولیسم، موریس مترلینگ و فرانسیس ژام، و همچنین آندره ژید و آرتو رمبو بر او گذاشتهاند. «مون بزرگ»، تنها رمان او، که در سال ۱۹۱۳ منتشر شد، بسیار زود مورد توجه قرار گرفت و فورنیه را که از مدتی پیشتر به کار در مطبوعات و نقد ادبی روی آورده بود یکباره به شهرت رساند، اما در این حال آلن فورنیه به جبهه جنگ رفته بود و همانجا در سپتامبر ۱۹۱۴ کشته شد.
بخشی از کتاب مون بزرگ
«در یک روز یکشنبه ماه نوامبر ــ ۱۸۹ به خانه ما آمد.
هنوز میگویم «خانه ما» هرچند که دیگر مال ما نیست، نزدیک به پانزده سال است که ترکش کردهایم و بدون شک هرگز آنجا برنمیگردیم.
در ساختمان مدرسه سنت آگات مینشستیم. پدرم آنجا هم دوره «متوسطه» را اداره میکرد و هم دوره «عالی» را که دانشآموزان آن را برای گرفتن گواهی آموزگاری پشتسر میگذاشتند. من هم به پیروی از دیگر شاگردان پدرم را آقای سورل میخواندم. مادرم ابتدایی را درس میداد.
مدرسه ساختمان پنج دری دراز سرخ رنگی در حاشیه روستا بود که تاکهایی وحشی دربرش میگرفت. جلویش حیاط پهناوری با یک رختشویخانه وطاقی سرپناه بود که در بزرگش رو به دهکده باز میشد. از طرف شمال نرده کوتاهی ساختمان را از جاده جدا میکرد که تا ایستگاه راهآهن سه کیلومتر فاصله داشت. در طرف جنوب و در پشت ساختمان کشتزارها و باغچهها و جالیزهایی بود که تا کناره روستا میرفت... این است طرح سردستی خانهای که پرآشوبترین و عزیزترین روزهای زندگیام آنجا گذشت، خانهای که ماجراهای دوران نوجوانی ما از آنجا آغاز میشد و چون موجهایی که به تخته سنگ تک افتادهای بخورد و بشکند به همان جا برمیگشت.
یک «انتقال» ساده، حکم یک بازرس فرهنگ یا فرماندار ما را به آنجا انداخته بود. سالها پیش در آخرهای فصل تعطیلات یک ارابه روستایی که گاری اثاثه ما هم دنبالش میآمد من و مادرم را جلو نردههای زنگ زده ساختمان پیاده کرد. بچههایی که از باغچه هلو میدزدیدند بیسروصدا از شکافهای پرچین در رفتند... مادرم که همه او را میلی صدا میزدیم و وسواسیترین خانهداری بود که به عمرم دیدهام در جا به سرکشی اتاقها رفت که همه پر از کاه کهنه و غبار گرفته بود. باز هم مثل هر بار که «منتقل» میشدیم سرگشته و درمانده شد از این فکر که مبل و اثاثهمان در چنان بیغولهای چگونه جا خواهد گرفت... بیرون آمد تا غصهاش را با من در میان بگذارد. همچنان که با من حرف میزد چهره کودکانهام را که از غبار راه سیاه شده بود با دستمال پاک میکرد. سپس دوباره به خانه رفت تا به شمارش درها و پنجرههایی بپردازد که باید کور میشد تا بشود آنجا زندگی کرد... من که کلاهی حصیری به سر داشتم در همان حیاط غریب منتظر ماندم. آهسته آهسته و بیهیچ شتابی دور چاه و زیر طاقی پلکیدم.
این است آنچه دستکم امروز از چگونگی ورودمان به آن خانه مجسم میکنم. چون هر بار که میخواهم خاطره دور دست آن اولین شب انتظار در حیاط سنت آگات را به یاد بیاورم انتظارهای دیگری به خاطرم میآید؛ خودم را میبینم که نردههای در بزرگ را با دو دست گرفتهام و با دلشوره منتظر کسیام که از جاده بیاید. و اگر بخواهم اولین شبی را مجسم کنم که در اتاقم در بالاخانه طبقه دوم گذراندم شبهای دیگری به یادم میآید که آنجا گذشت؛ دیگر در این اتاق تنها نیستم؛ سایه قامت بلند بیتاب آشنایی روی دیوارها میافتد و میگردد. همه این چشمانداز باصفا ــ مدرسه، زمین بابا مارتن با سه درخت گردویش، باغچه که بعد از ساعت چهار پر از زنهایی میشد که برای دید و بازدید میآمدند ــ این همه را حضور کسی برای همیشه در ذهن من آشفته و دیگرگون کرده است، کسی که دنیای نوجوانی ما را زیرورو کرد و حتی پس از گریختن و رفتنش هم آسودهمان نگذاشت.»
حجم
۲۱۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۱۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه