کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور
معرفی کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور
کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور نوشتهٔ اوراسیو کاستیانوس مویا و ترجمهٔ حسین ترکمن نژاد است و انتشارات خوب آن را منتشر کرده است. اوراسیو کاستیانوس مویا کتاب انزجار را با این هدف نوشت که از سبک توماس برنهارت، نویسندهٔ اتریشی، پیروی کند؛ یعنی هم از شیوهٔ نثرنویسیاش که بر پایهٔ ضربآهنگ و اسلوب گفتار بنا شده و هم از مضامین آثارش که حاوی نقد گزندهای بر اتریش و فرهنگ آن است. این کتاب نقد فرهنگ کشور السالوادور است. راوی و شخصیت اصلی کتاب انزجار، استاد دانشگاهی السالوادوری به نام ادگاردو وگا است که به علت مشارکت در فعالیتهای سیاسی علیه حاکمانِ السالوادور، جلای وطن کرده و حال، پس از سالها زندگی در غربت، برای شرکت در مراسم ختم مادر خویش، به سان سالوادور، پایتخت زادگاهِ آشوبزدهٔ خود، بازگشته است.
درباره کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور
بهترین معرفی کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور را خود اوراسیو کاستیانوس مویا نوشته است: «حدود بیست سال پیش، در تابستان ۱۹۹۷، رفته بودم به گواتمالاسیتی و در خانهٔ یکی از دوستان شاعرم مانده بودم. در یکی از شبهای اقامتم، حوالی نیمهشب، تلفن زنگ زد. مادرم بود که از سانسالوادور تماس میگرفت. با ترسولرز گفت همین الان دو نفر با او تماس گرفتهاند و بهخاطر رمان کوتاهی که هفتهٔ پیش منتشر شده بود مرا تهدید به مرگ کردهاند. من که دهنم از شدت ترس خشک شده بود و احساس میکردم فشارم بالا رفته، بهزحمت پرسیدم آیا طرف خودش را معرفی کرده؟ مادرم گفت نه، هویتش را افشا نکرده، اما تهدیدهایش خیلی جدی به نظر میرسید. بعد با صدای لرزان از من پرسید که با وجود وضعیت پیشآمده، هنوز طبق برنامهٔ قبلیام تصمیم دارم در چند روز آینده برگردم به السالوادور یا نه.
رمانی که چنین نفرتی را برانگیخت همین کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور است. من آن را در سالهای ۱۹۹۶ و ۱۹۹۷ در مکزیکوسیتی نوشتم، با این هدف که از سبک توماس برنهارت، نویسندهٔ اتریشی، پیروی کنم؛ یعنی هم از شیوهٔ نثرنویسیاش که بر پایهٔ ضربآهنگ و اسلوب گفتار بنا شده و هم از مضامین آثارش که حاوی نقد گزندهای بر اتریش و فرهنگ آن است.
نوشتن این رمان برایم لذتبخش بود و حال کسی را داشتم که دارد تلافی میکند و دلش خنک میشود. هدفم این بود که فرهنگ و سیاست سانسالوادور را به باد انتقاد بگیرم، همانطور که برنهارت با زالتسبورگ چنین کرده بود. اصلاً انتظار نداشتم که برخی واکنشها، از جمله واکنشهای چند نفر از نزدیکانم، تا این اندازه تند و خصومتآمیز باشد. مثلاً همسر یکی از دوستان نویسندهام بهقدری از حرفهای بیادبانهٔ ادگاردو وگا دربارهٔ پوپوسا، غذای ملی السالوادور، خشمگین شده بود که ظاهراً کتابش را از پنجرهٔ دستشویی به خیابان پرت کرده بود. ناگفته پیداست که به سانسالوادور برنگشتم. به چندتا از دوستانم که در خبرگزاریهای بینالمللی کار میکردند زنگ زدم و ماجرای تهدید را گفتم. در مطبوعات ملی اصلاً قضیه را پوشش ندادند؛ البته یکی از ستوننویسها ادعا کرد من این تهدیدها را از خودم درآوردهام تا کتابم را تبلیغ کنم. مثل گذشته، به روزنامهنگاری در گواتمالا، مکزیک و اسپانیا ادامه دادم. یکی از همکارانم گفت بعید نیست تهدیدها به پریمرا پلانا۲۱، هفتهنامهٔ کمدوامی که در سالهای ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵ سرویراستارش بودم، مربوط باشد. در آن هفتهنامه انتقادهای خیلی تندی از نیروهای سیاسیای که پس از جنگ داخلی پدید آمده بود منتشر میشد و همکارم حدس میزد کتاب انزجار دیگر کاسهٔ صبر دشمنانم را لبریز کرده. اما این ماجرا اصلاً غیرعادی نبود. باید پذیرفت که السالوادور اتریش نیست. اینجا کشوری است که در سال ۱۹۷۵، چپگراها به مهمترین شاعر کشور، روکه دالتون، که همرزم خودشان بود اتهام همکاری با سازمان سیا زدند و ترورش کردند. تصمیم گرفتم بهجای اینکه ادای ازجانگذشتهها را از خودم دربیاورم به تبعید خودخواسته بروم. جالب است که بعد از تمام این قضایا، انزجار موفق از آب درآمد. بهرغم تهدیدها و رفتنم از کشور، این کتاب کوچک هر سال به همت یک ناشر کمآوازه و شجاع در السالوادور تجدید چاپ شد و حتی دست تقدیر کاری کرد که در دانشگاه هم تدریس شد. بهزودی، نسخههایی از این کتاب به کشورهای همسایه هم رسید. چند بار برایم پیش آمد که در کافهای در آنتیگوا، گواتمالا، یا در سان خوزه، کاستاریکا، یا در مکزیکوسیتی، با افرادی آشنا شدم که کتاب را ستودند و از من خواستند یک انزجار هم برای کشور خودشان بنویسم؛ یعنی رمانی به شیوهٔ توماس برنهارت که فرهنگ کشورشان را با زبانی گزنده درهم بکوبد. البته من همیشه عذرخواهی میکردم و بهانه میآوردم که دیگر کارم را انجام دادهام؛ بعد هم بدون اینکه لبخند بزنم میگفتم برای نوشتن انزجار دربارهٔ بعضی از کشورها باید کتاب بهمراتب قطورتری نوشت و من نویسندهٔ رمانهای کوتاهم. دو سال بعد از تهدیدها، در تابستان ۱۹۹۹، محتاطانه چند روزی به سانسالوادور برگشتم تا هم خانوادهام را ببینم و هم به چند کار اداری برسم. در رستورانی با یک آشنای قدیمی دیدار کردم که وکیل بود و برای یک نهاد بینالمللی حقوق بشر کار میکرد. او با بهت و حیرتی که طنز تلخی هم چاشنیاش بود پرسید: «اینجا چهکار میکنی؟ میخواهی دخلت را بیاورند؟» فردای آن روز چندتا از دوستانم را دیدم و شگفتزده شدم وقتی همگی به من گفتند باید جلد دوم انزجار را هم بنویسم چون اوضاع کشور وخیمتر هم شده و مشکلاتی مثل فساد سیاسی، جرایم سازمانیافته، باندهای اراذلواوباش و بیارزش شدن جان انسانها بیداد میکند.
اما من برنامههای ادبی دیگری در سر میپروراندم. انزجار یک مسئله را اثبات کرده بود: بعضی از نویسندگان با کارشان پول درمیآورند، بعضی دیگر به شهرت میرسند و بعضی فقط برای خودشان دشمن میتراشند. بعد از انتشار اولین رمانم به نام دور از وطن که به فساد انقلابیهای چپگرای سالوادوری در زمان جنگ داخلی میپرداخت، من به گروه سوم تعلق پیدا کرده بودم. راستش را بخواهید از زندگی در چنین وضعیتی خسته شده بودم. اما همانطور که روبرت والزِر به ویراستارش، کارل زیلیگ، گفت: «ممکن نیست نویسندهای به کشور خودش بپردازد و هیچکس کاری به کارش نداشته باشد.» اکنون سالها از آن زمان گذشته و من چندین رمان دیگر با موضوعات گوناگون نوشتهام و از هیچ نویسندهای هم تقلید نکردهام و ضمناً به نوشتن جلد دومی که بعضی خواستارش بودند تن ندادهام؛ بااینحال، سالوادوریها هنوز که هنوز است مرا منحصراً بهعنوان نویسندهٔ انزجار میشناسند. این رمان کوچک مقلدانه کماکان دست از سرم برنمیدارد.»
شایان ذکر است که نیکولاس توماس برنهارت داستاننویس، نمایشنامهنویس و شاعر اتریشی است. آثار او را «بزرگترین دستاوردهای ادبی پس از جنگ جهانی دوم» و خودش را از مهمترین نویسندگان آلمانیزبانِ پس از جنگ جهانی دانستهاند. برنهارت آدمی تندخو بود و لحنی بسیار خودخواهانه، پرخاشگر و گزنده داشت.
خواندن کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به طرفداران ادبیات جهان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب انزجار؛ توماس برنهارت در سان سالوادور
«وگا گفت: خدا را شکر پا شدی آمدی مویا. مطمئن نبودم که میآیی، آخر خیلیها از اینجا خوششان نمیآید و اصلاً باهاش حال نمیکنند، برای همین هم شک داشتم بیایی. من یکی که خیلی کیف میکنم دم غروب بیایم اینجا بنشینم توی حیاطخلوت، لبی تر کنم. تازه به تولین هم سفارش میکنم چهارتا آهنگ بهدردبخور برایم بگذارد تا قشنگ عیشم تکمیل شود. هیچوقت نمیروم تو بنشینم.
بغل پیشخان آنقدر گرم است که آدم میپزد؛ حیاطخلوت را ترجیح میدهم. نوشیدنیام را میخورم و آهنگهای جازی را که تولین میگذارد گوش میکنم. تنها جایی که توی این مملکت آرامش دارم همینجاست. بقیهٔ کافههای اینجا را که میبینم عُقم میگیرد. کثافت از درودیوارشان میبارد. یک مشت شکمگنده هم تویشان تمرگیدهاند که انگار وظیفهٔ خودشان میدانند آنقدر ماءالشعیر بخورند تا بترکند. ببین مویا، اصلاً تو کَتم نمیرود چطور با آن ولع همچین ماءالشعیر آشغالی میخورند. باور کن جلوی سگ بریزی لب نمیزند. بخوری بیبروبرگرد اسهال میگیری. تازه جالبش اینجاست که خیلی هم به این ماءالشعیر آشغالشان میبالند! اگر بهشان بگویی این لجن بوگندویی که میخورید اسمش ماءالشعیر نیست، چنان به تریج قبایشان برمیخورد که همانجا حاضرند باهات دستبهیقه شوند. ولی مویا خودمانیم، هیچجای دنیا به آن مایع مُهوع نمیگویند ماءالشعیر. اما بیا ببین با چه ولعی تا قطرهٔ آخرش را هورت میکشند و میروند بالا. خداوکیلی خیلی خرند. اصلاً انگار بهش یکجور عِرق ملی دارند! خیال میکنند رو دست ماءالشعیر السالوادور نیامده. من که خریت از این بالاتر سراغ ندارم که لجن خودت را بهترین ماءالشعیر دنیا بدانی، هرکس هم غیر از این گفت طوری از کوره دربروی که انگار بهت فحش ناموسی دادهاند. از اینجا خوشم میآید مویا، چون از زمین تا آسمان با آن کافههای گندگرفتهای که آن ماءالشعیر آشغال را میفروشند فرق دارد. اینجا هویت دارد. لااقل توی تزییناتش یک سلیقهای به خرج دادهاند. حالا کاری ندارم اسمش لا لومبره است و شبها واقعاً غیرقابلتحمل میشود، چون گروههای موسیقی راک چنان آلودگی صوتیای درست میکنند که آدم سرسام میگیرد. اما این ساعت روز از این خبرها نیست. مویا، راستش این کافه تنها جایی است که طبعم میگیرد بیایم. میدانی، کسی کاری به کار آدم ندارد. به همین خاطر اینجا دعوتت کردم. لا لومبره تنها جایی توی سانسالوادور است که میتوانم با خیال تخت بنشینم و یکخرده از این زهرماری بخورم و چند ساعت وقت بگذرانم. البته بگویم ها، فقط بین پنج تا هفت بعدازظهر؛ بعدش دیوانهخانهای میشود که بیا و ببین! آن گروههای راک قربانشان بروم طوری اینجا را روی سرشان میگذارند که هرچی خوردهای کوفتت میشود. اصلاً میگویی صد رحمت به همان کافههایی که از آن ماءالشعیرهای آشغال به خورد ملت میدهند. اما الان با آرامش میتوانیم گپ بزنیم. خدا را شکر بین پنج تا هفت کسی مزاحممان نمیشود. از هفتهٔ قبل که لا لومبره را کشف کردم هر روز بعدازظهر آمدهام اینجا. به همین خاطر تصمیم گرفتم اینجا ببینمت مویا. باید قبل از اینکه بروم باهات گپ بزنم. باید برایت تعریف کنم چه حسی نسبت به اینهمه گند و کثافت دارم. هیچ کسِ دیگر نیست که باهاش درددل کنم و فکرهایی را که اینجا دارم برایش بگویم. وقتی توی تشییعجنازهٔ مادرم دیدمت، پیش خودم گفتم این همان کسی است که باید باهاش حرف بزنم. بهجز تو، هیچکدام از دوستهای دوران مدرسه خبر مرگشان پا نشدند یک تُکپا بیایند تشییعجنازهٔ مادر پیر من. قشنگ نشان دادند چقدر برایشان مهم هستم. قربان مرام خودت مویا. آخر به اینها هم میگویند دوست؟ البته از یک لحاظ بد هم نشد؛ آخر با هیچکدام از بچههای مدرسه درستوحسابی رفیق نبودم. بعد از مدرسه ارتباطم با همهشان قطع شد. اصلاً همان بهتر که نیامدند.
میدانی، از تشییعجنازه متنفرم. از اینکه بیایند بهم تسلیت بگویند حالم به هم میخورد. نمیدانم چی جوابشان را بدهم. آخر این چه رسمی است که وقتی یکی از کسانت میمیرد یک مشت غریبه میآیند بغلت میکنند و ادای دوستهای صمیمی را درمیآورند؟ کاش هیچکدامشان نمیآمدند. چرا باید با کسانی که اصلاً نمیشناسی دوستانه رفتار کنی؟ آن هم کسانی که بعداً هم هیچوقت قرار نیست ببینیشان! اما بههرحال باید قیافهٔ سپاسگزار و شرمنده به خودت بگیری، طوری که خیال کنند از اینکه برای عرض تسلیت آمدهاند از صمیم قلب ممنونشان هستی. نه که آدم اینجور وقتها خیلی حالوحوصلهٔ محبت کردن به غریبهها را دارد! بعد که تو آمدی، پیش خودم گفتم دم مویا گرم که اینقدر مرام دارد؛ چه بهتر که اینقدر زود پا شد رفت، چون دیگر خبری از بچههای دوران مدرسه نیست و مجبور نیستم با کسی دوستانه رفتار کنم. آخر اصلاً جمعیتی هم برای تشییع مادرم نیامده بود. برادرم ایبو و خانوادهاش بودند و چندتا دوست و آشنای مادر و برادرم، بهاضافهٔ خودم که پسر بزرگ آن پیرزن بودم و بهمحض اینکه شستم خبردار شد خودم را از مونترئال رساندم اینجا؛ منی که آرزو داشتم هیچوقت به این شهر گندگرفته برنگردم. خودمانیم مویا، این دوستان سابقمان عجب آدمهای ضایعی از آب درآمدهاند! آدم حالش ازشان به هم میخورد. عجب شانسی آوردم جز تو به هیچکدامشان برنخوردم. ما را چه به آنها؟ اگر یک ویژگی مشترک بین خودمان و آن جماعت پیدا کردی اسمم را عوض میکنم. اصلاً مگر میشود آدم یازده سال آزگار توی یکی از مدرسههای برادران مریست درس بخواند و خلوچل نشود؟ دیگر بعد از آنهمه شستوشوی مغزی، فکر توی کلهٔ آدم میمانَد؟ مویا، بدترین فاجعهٔ زندگیام همین بود که زیر دست برادران شکمگندهٔ مریست درس خواندم. ننگی بالاتر از این وجود ندارد که آدم از دبیرستان خصوصی برادران مریست در سانسالوادور فارغالتحصیل شود. تازه جالبش اینجاست که بهترین مدرسهشان در السالوادور همینی بود که ما تویش درس خواندیم! چه بلاهایی که در آن یازده سال سر روح و روانمان نیاوردند. مویا، یازده سال یک روز دو روز نیست؛ یک عمر است! یازده سال مزخرفاتشان را توی کلهمان فروکردند و وادارمان کردند تن به قوانین ابلهانهشان بدهیم. فکرش را بکن! یازده سال گفتیم چشم برادر پدرو، چشم برادر بتو، چشم برادر اِلیودورو. ما را یک مشت بدبخت توسریخور بار آوردند مویا. به همین خاطر هم عین خیالم نیست هیچکدام از آن رفقای سابقمان برای تشییع مادرم نیامدند. بعد از یازده سال عذاب و زجر روحی، هرکدامشان میآمدند فقط آن سالهای نکبتی زندگیام را یادم میانداختند. اما این حرفها را ول کن. چهارتا پیک از این زهرماری بخورم یکخرده آرام میگیرم و اینقدر نق نمیزنم. تو هم بیا دُمی به خمره بزن. بگذار تولین را صدا بزنم. قربانش بروم هم ساقی است هم دیجی. از هر انگشتش یک هنر میبارد. اگر او نبود یک لحظه هم این مملکت خرابشده را نمیتوانستم تحمل کنم.
خوشحالم که دارم با تو گپ میزنم مویا. هرچند تو هم توی آن دیوانهخانه درس خواندهای و دچار همان نجاستهای روحیای هستی که برادران مریست در آن یازده سال سر من آوردند، خوشحالم که دیدمت؛ چون تو خودت را از این بلاهت جمعی کنار کشیدهای. از این لحاظ عین خودمی مویا. هجده سال از این مملکت دور بودم و یک لحظه هم دلم نخواست برگردم. اگر قرار بود دلم برایش تنگ شود که نمیزدم به چاک. تو را به خدا شانس ما را میبینی؟ اینهمه کشور توی دنیا هست، آنوقت ما عدل باید توی این خرابشده به دنیا میآمدیم که مهد حماقت و جنایت است.»
حجم
۷۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۷۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
نظرات کاربران
حروف معرفی کتاب در هم ریخته است و قابل خواندن نیست. لطفا رفع اشکال کنید.
خیلی بد و افتضاح بود چیزی خاصی برای گفتن نداشت
دوتا ترجمه از کتاب وجود داره فکر کنم این ترجمه بیشتر به متن اصلی نزدیکتر و وفادار تر باشه