کتاب دیوانگی
معرفی کتاب دیوانگی
کتاب دیوانگی داستانی از اوراسیو کاستیانوس مویا با ترجمه حسین ترکمننژاد است. این رمان داستان مردی است از دریچه بیمارگونه ذهنش، نگاهی بر جنایتهای ارتش گواتمالا میاندازد.
درباره کتاب دیوانگی
دیوانگی داستانی جذاب از مرد ویراستاری است که کار عجیبی را قبول میکند. او قبول میکند تا با یک کلیسا کاتولیک در گواتمالا سه ماه همکاری کند تا گرازش هزار و صد صفحهای را ویرایش کند. این گزارش از جنایات هولناک و شکنجه هزاران روستایی سرخ پوست میگوید که در جنگ داخلی از بین رفتهاند.
ویراستار که خودش هم از پارانویا و وسواس فکری رنج میبرد در ابتدا به شدت تحت تاثیر این روایتها قرار میگیرد و شاعرانگی شهادتهای شفاهی بومیان او را نگان میدهد. تمام فکر و ذکرش معطوف به جملات شعرگونه سرخپوستان جان سپرده میشود و کمکم خواندن گزارشها سلامت روحی و روانیاش را به خطر میاندازد. اما خطر بزرگتری که او تهدید میکند، همان ژنرالهایی هستند که عاملان کشتار روستائیانند و هنوز در گواتمالا بر صندلی قدرت نشستهاند.
کتاب دیوانگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دیوانگی را به تمام علاقهمندان به رمانهای اجتماعی پیشنهاد میکنیم.
درباره اوراسیو کاستیانوس مویا
اوراسیو کاستیانوس مویا، نویسنده و روزنامهنگار اهل السالوادور، در سال ۱۹۵۷ از مادری اهل هندوراس و پدری السالوادوری، متولد شد. آنها زمانی که پسرشان چهارساله بود به السالوادور آمدند و خودش، تا سال ۱۹۷۹ و پیش از اینکه برای تحصیل به دانشگاه یورک در تورنتو برود آنجا اقامت داشت. او به السالوادور برگشت اما بعد از اینکه مطالبی را علیه نظام دیکتاتوری حکومت این کشور نوشت تبعید شد.
آثار اوراسیو کاستیانوس مویا عموما درباره حقوق بشر و حفظ و صیانت آزادیهای بشری است. از ا تا به حال ۱۱ رمان و پنج داستان کوتاه منتشر شده است و آثارش به بیش از دوازده زبان در دنیا ترجمه شدهاند. کتاب دیوانگی اولین کتابی است که از او به زبان فارسی ترجمه شده است.
بخشی از کتاب دیوانگی
مشاعر من مختل شده است. این جمله را با ماژیک زرد هایلایت کردم و حتی در دفترچه یادداشتم هم نوشتم، چون از این جملههای مبتذل روزمره نبود؛ از جنس کلمات قصار قلنبهسلنبه هم نبود؛ جملهای بود که بیشتر از هر جمله دیگری که روز اول کارم خواندم بهتزدهام کرد؛ جملهای که در همان برخورد اولم با متن مو به تنم سیخ کرد: همان متن هزاروصد صفحهای، با خطهای نزدیک به هم که دوستم، اِریک، روی میز کار آیندهام گذاشته بود تا درباره مسئولیتی که قرار بود بر عهده بگیرم ذهنیت پیدا کنم. با خودم تکرار کردم مشاعر من مختل شده است. از عمق آشفتگی روحی این مرد کاکچیکل، که قتل خانوادهاش را به چشم دیده بود، مبهوت ماندم؛ مبهوت از اینکه این مرد بومی از فروپاشی روانی خود درنتیجه تماشای کشتار خانوادهاش آگاه بوده. درست است که خودش مجروح و نیمهجان افتاده بوده، اما دیده که سربازان ارتش کشورش، در اوج نفرت و بیرحمی، هر چهار بچه کوچکش را با قداره تکهتکه کردهاند و بعد سراغ زنش رفتهاند؛ زن بیچاره سرآسیمه بوده، چون او را هم مجبور کرده بودند صحنه تبدیل شدن فرزندان کوچکش به تکههای تپنده گوشت انسان را تماشا کند.
با خودم گفتم هر کس از چنین مصیبتی جان سالم به در ببرد مشاعرش مختل میشود. بعد این قضیه به شکل بیمارگونهای ذهنم را مشغول کرد و سعی کردم تصور کنم وقتی یارو بیدار شده چه احساسی داشته، مردی که خیال کرده بودند مُرده و وسط شقههای گوشت زن و بچههایش رهایش کرده بودند تا سالها بعد این فرصت را پیدا کند که شهادت بدهد و من هم شهادتش را بخوانم و ویرایش کنم؛ شهادتی که با جمله مشاعر من مختل شده است آغاز میشد؛ جملهای که عمیقاً تکانم داد، چون به سرراستترین شکل ممکن وضعیت روانی دهها هزار نفر با تجربیاتی مشابه مصائب این مرد کاکچیکل را خلاصه میکرد و همچنین خلاصهای بود از وضعیت روانی هزاران سرباز و نیروی شبهنظامی که مردمِ بهاصطلاح «هموطن» خود را تکهتکه کرده بودند و ککشان هم نگزیده بود. البته، اعتراف میکنم اختلال مشاعر پس از تماشای سلاخی شدن بچههایت خیلی فرق دارد با اختلال مشاعر پس از سلاخی کردن بچههای دیگران.
بعد زنجیره افکارم به این نتیجه وحشتناک منتهی شد که درواقع تمام جمعیت این مملکت اختلال مشاعر دارند و این فکر من را به نتیجه حتی بدتر و آزارندهتری رساند: فقط کسی که پاک عقلش را از دست داده ممکن است تمایل داشته باشد به کشور بیگانهای بیاید که جمعیتش اختلال مشاعر دارند، آن هم برای تصحیح و ویرایش یک گزارش مفصل هزاروصد صفحهای که صدها قتل را ثبت و روانپریشی عمومی را اثبات میکرد. پس در همان اولین روز کارم، وقتی پشت میزی نشسته بودم که قرار بود طیِ این مدت میز کارم باشد، با خودم گفتم مشاعر من هم مختل شده است.
دیوارهای سفید بلند و تقریباً برهنه اتاقی را که در سه ماه آینده مال من بود برانداز کردم؛ اتاقی که تنها اثاثیهاش میز و کامپیوتر روبهرویم و صندلیای بود که رویش نشسته بودم و فکر و خیال میکردم، بهعلاوه یک تندیس عیسای مصلوب که پشت سرم آویزان شده بود و دیوارها را از برهنگی کامل نجات میداد. بعد درحالیکه سرم را عقب بردم و مراقب بودم تعادلم را در صندلی از دست ندهم، با خودم فکر کردم چقدر باید دندان روی جگر بگذارم تا به آن صلیب عادت کنم؛ صلیبی که حتی فکر برداشتنش از روی دیوار را هم نمیتوانستم بکنم، چون همانطور که اریک، چند ساعت پیش، وقتی من را اینجا میآورد، متذکر شده بود، این دفتر مال اسقف بود. البته اسقف تقریباً هیچوقت از آن استفاده نمیکرد و دفترش در کلیسای محل را، که سکونتگاهش هم بود، ترجیح میداد. بنابراین، اجازه داشتم تا هر وقت دلم میخواست از آن استفاده کنم، اما نمیتوانستم صلیب را بردارم و چیز دیگری جایش بگذارم؛ چیزی که به دیوار بزنم و از فشار روحیام کم کند و سرحالم بیاورد تا شاید یادم برود که محل کارم در آن لحظه و در هفتههای پیشرو در کاخ اسقف اعظم، درست پشت کلیسای جامع، است. دلواپس شده بودم. با خودم گفتم این هم یک نشانه دیگر از اینکه مشاعر من مختل شده است، چون فقط با این فرض میتوان توجیه کرد که آدمی مثل من، که کوچکترین علاقهای به هیچ کلیسایی نداشتم، بیایم در کاخ اسقف اعظم روبهروی آن متن هزاروصد صفحهای با خطهای نزدیک به هم، که حاوی داستانهای وحشتناک نابودی دهها روستا و کشتار ساکنانشان بود، بنشینم! مشاعر من از همه بیشتر مختل شده است!
حجم
۱۱۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۱۱۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
ترجمه خوب از نویسندی توانمند که بدون پرداخت به مسائل غیر مرتبط و غیر ضروری میر سر اصل موضوع