کتاب خانه کاغذی
معرفی کتاب خانه کاغذی
کتاب الکترونیکی «خانه کاغذی» نوشتهٔ ماریا دومینگس با ترجمهٔ بیوک بوداغی در انتشارات آگه چاپ شده است.
درباره کتاب خانه کاغذی
خانه کاغذی با داستان زندگی زنی به نام بلوما لنون آغاز میشود که استاد ادبیات انگلیسی است و روزی هنگام عبور از خیابان، درحالیکه شعری از امیلی دیکنسون را میخواند، با ماشینی تصادف میکند. در ادامهٔ این رمان با داستان زندگی مردی به اسم کارلوس بروئر آشنا میشویم که بهطور جنونآمیزی عاشق کتاب است و با ولع عجیبی کتاب میخواند. شاید روزی که کارلوس اولین کتابش را خرید و آن را با خود به خانه برد، هرگز تصور نمیکرد زندگیاش از این رو به آن رو شود.
کتاب خانه کاغذی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این اثر به افرادی که به کتابها و داستانهایی با موضوع «کتابخواندن» علاقه دارند، پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب خانه کاغذی
«یکروز صبح، پاکتی دریافت کردم که نشانیِ همکار مرحومام روی آن بود و نامه تمبر کشور اوروگوئه را داشت؛ اگر نام فرستنده قید شده بود، گمان میکردم توی پاکتْ باز یک نسخه از آن کتابهاست که معمولاً به امید نقد و معرفی در یک مجلهٔ آکادمیک از طرف نویسندهها ارسال میشود. بلوما هیچوقت این کار را نمیکرد، مگر اینکه نویسنده چنان معروف میبود که یکجورهایی استفادهای هم برای او میداشت. همیشه از من میخواست آنها را به آرشیو کتابخانه ببرم، و ضمناً قید «غیرقابل خواندن» را بر روی آن از خاطر نبرم و به اینترتیب آنها برای همیشه مهر محکومیت میخوردند.
توی پاکت کتاب بود، ولی نه از آن کتابها که آدم انتظار داشت. تا جلد کتاب را باز کردم، انگار چیزی نگرانکننده به دلام برات شد. بهطرفِ درِ دفترم رفتم، آن را بستم و نسخهٔ قدیمی و کهنهٔ رمان مرز سایه از جوزف کنراد جلوِ چشمام بود. میدانستم که رسالهٔ دکترای بلوما دربارهٔ کنراد بود. تعجبام از این بود که روکشی چرک و چروک به جلد کتاب چسبیده بود و لبهٔ صفحات آن را ذرات سیمان گرفته بود و غباری ریز از آن روی میز چوبی براق من میریخت.
دستمالی بیرون آوردم و با تعجب ریگهای کوچک را از روی میز پاک کردم. درواقع ریگ نبود، سنگِ آهک ساختمانی بود، یا همان سیمان پرتلند. در اینمورد شک نداشتم. ملاطْ محکم به کتاب چسبیده بود، و کندن آن حسابی زور میخواست.
لای روکش کتاب چیزی، نوشتهای یا یادداشتی نبود، فقط، خودِ کتاب آنقدر کثیف بود که رغبت نمیکردم دست به آن بزنم. وقتی با نوک انگشتام جلد را باز کردم، در صفحهٔ اول تقدیمنامهٔ بلوما بود. خط خودش بود با جوهر سبز، تمیز و سرراست، مثل همهچیزِ بلوما، و پیبردن به آن کار چندان سختی برایم نبود: «برای کارلوس بهیاد روزهای جنونآمیز در مونتِرِّی: رمانی که مرا از فرودگاهی به فرودگاه دیگر همراهی کرد. متأسفام، اما در درون من ساحرهای لانه کرده است و همان که از آغاز به تو گفتم: مهم هم نیست تو چه میکنی، تو هرگز نمیتوانی شگفتزدهام بکنی. هشتم ژوئن ۱۹۹۶.»
آپارتمان بلوما را خوب میشناختم، خوراکیهای ارگانیکِ یخچالاش را، و بوی ملافهها و پیرهنهایش را. من، و دو نفر معاون رئیس گروه، و دانشجویی که خود را به این فهرست سنجاق کرده بود، تخت را با او تقسیم میکردیم. من هم مثل بقیه میدانستم که برای شرکت در کنفرانسی به مونتِرِّی سفر کرده بود، همانجا، گویا ماجراهای گذرایی داشته؛ از آن کارها که بلوما گاهیوقتها بهخاطر دل خودش و بازیافتن غرورش مرتکب میشد تا شاید از حس خلأ و واهمهٔ ازدسترفتن جوانی، و دو همسر سابق، و همچنین از رؤیای قایقرانی در رودخانهٔ ماکوندو ــ یک گیر ذهنی که ارمغان صد سال تنهایی بود ــ خلاص شود. اما برای چه کتاب بعد از دو سال به کمبریج برگشته بود؟ تاکنون کجا بود؟ و بلوما از کتاب آغشته به گرد سیمان چه باید درمییافت؟»
حجم
۶۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۷ صفحه
حجم
۶۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۷ صفحه
نظرات کاربران
داستان نداره. یک نوشته به درد نخور