دانلود و خرید کتاب آمریکا فرانتس کافکا ترجمه علی عبداللهی
تصویر جلد کتاب آمریکا

کتاب آمریکا

انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آمریکا

کتاب آمریکا نوشتهٔ فرانتس کافکا و ترجمهٔ علی عبداللهی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. این داستانْ روایت زندگی مرد جوانی به نام کارل روسمان است که خانواده‌اش او را به سرزمین موعود، آمریکا، می‌فرستند.

درباره کتاب آمریکا

کارل، نوجوان ساده‌دل اروپایی، در جست‌وجوی خوشبختی از همه‌چیز دل می‌کند تا در آمریکا برای خود سعادتی نو دست‌وپا کند، اما ناباورانه در خلال ماجراهای پیچیده، سویه‌ٔ دیگری از ناکامی‌های خود و مردم آن سوی آب‌ها را می‌بیند.

رمان پیشگویانه و خوش‌خوان آمریکا، سال‌ها پس از مرگ کافکا، به پیشنهاد ماکس بـرود، با همین نام و برخی دستکاری‌هـا در متنِ دست‌نوشته‌های نویسنده انتشار یافت و به زبان‌های مختلف ترجمه شد.

امـا به‌تازگی در مجموعه آثار انتقادی کافکا و بـر مبنـای دست‌نوشته‌های او، نام اصلی گمشده را بر پیشانی خود دارد. ترجمه‌ٔ کتاب حاضر بر اساس جدیدترین ویراست گمشده (۲۰۰۸) از زبان آلمانی و با نگاه دقیق به ویراست ماکس برود و ترجمه‌ٔ انگلیسی آن سامان یافته است. اما به دلیل شهرت نام قبلی رمان (آمریکا)، این ترجمه نیز با همین نام به فارسی منتشر شده است.

خواندن کتاب آمریکا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران شاهکارهای ادبی کافکا پیشنهاد می‌کنیم.

درباره فرانتس کافکا

فرانتس کافکا زادهٔ ۳ ژوئیه ۱۸۸۳ یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان آلمانی‌زبان در سده ۲۰ میلادی است. آثار کافکا در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به‌شمار می‌آیند.

فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این دستور وصیت‌نامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند. مسخ مهم‌ترین اثر کافکا و رمان محاکمه و رمان قصر که ناتمام مانده است از دیگر آثار کافکا هستند. او در نوشته‌هایش اتفاقات پیش پا افتاده را به شکلی نامعقول و فراواقع گرایانه توصیف می‌کند و همین سبک خاص او است که به نام کافکایی می‌شناسیم.

فرانتس کافکا در ۳ ژوئن ۱۹۲۴ بر اثر بیماری سل، درگذشت.

بخشی از کتاب آمریکا

«کارل توی دلش گفت: «چاره‌ای بهتر از این به ذهنم نمی‌رسد.» و بهتر آن دید به جای پند و اندرز دادن‌هایی که آتشکار همه‌شان را از دم احمقانه تلقی می‌کرد، برود دنبال چمدانش. پدر وقتی داشت چمدان را برای همیشه به او می‌سپرد، شوخی شوخی گفته بود: «ببینم تا کی عُرضهٔ نگهداری آن را خواهی داشت؟»

و حالا بعید نبود آن چمدان باارزش را جدی جدی از دست داده باشد. تنها آرامش خاطرش این بود که پدر مشکل می‌توانست از وضعیت کنونی‌اش خبردار شود. حتی اگر پی‌گیری هم می‌کرد، باز هم نمی‌توانست. چون فقط ممکن بود شرکت کشتی‌رانی بگوید پسرتان تا نیویورک همراه کشتی بوده و همین. اما کارل از این بابت ناراحت بود که چرا حین سفر از خرت و پرت‌های داخل چمدان تقریباً هیچ استفاده‌ای نکرده بود. با وجودی که مثلاً مدت‌ها پیش باید پیراهنش را عوض می‌کرد. چون بی‌سبب، در جایی که نباید، خِسّت به خرج داده بود آن هم درست در آغاز مرحلهٔ تازه‌ای از زندگی‌اش که لازم بود با سر و وضع مرتب ظاهر شود، در آن وضع چاره‌ای جز این نداشت که با پیراهن چرک همه جا آفتابی بشود. غیر از این، گم کردن چمدان خیلی ناراحتش نمی‌کرد. چون کت و شلوار تنش، به مراتب بهتر از آنی بود که توی چمدان داشت و مادرش برای روزِ مبادا آن را درست پیش از عزیمتش وصله پینه کرده بود. در آن گیر و دار یادش آمد که مادر تکه‌ای سالامی دودی را به عنوان هدیه‌ای سفارشی برایش توی چمدان گذاشته بود که کارل توانسته بود فقط کمی از آن را بخورد. البته حین سفر اصلاً اشتها نداشت و سوپی که در طبقهٔ وسطی کشتی به مسافران می‌دادند، به اندازهٔ کافی سیرش کرده بود. اما در آن لحظه اگر آن کالباس دستش می‌بود، با جان و دل به آتشکار می‌دادش. کارل این را از پدرش یاد گرفته بود که با هدیه‌ای ولو ناقابل می‌شود دل چنین آدم‌هایی را به دست آورد و خوشحال‌شان کرد. پدر با تعارف کردن چند نخ سیگار به کارکنان دون‌پایه‌ای که هرازگاهی در کار تجارت سروکارش با آن‌ها می‌افتاد، نظرشان را به خود جلب می‌کرد و کارش را به خوبی پیش می‌بُرد. تنها هدیه‌ای که می‌توانست در آن لحظه به مرد بدهد، پول نقد بود که آن را هم در صورتی که چمدانش گم می‌شد، خودش لازم داشت و نباید به آن دست می‌زد. دوباره فکرش مشغول چمدان شد و در آن گیر و دار واقعاً ذهنش قد نمی‌داد که چرا حین سفر خواب را بر خود حرام کرده، چهارچشمی آن را پاییده بود و بعد گذاشته بود آن را راحت از چنگش در بیاورند. یاد آن پنج شبی افتاد که بی‌وقفه با این سوءظن سر کرده بود که مبادا مردک ریزنقشِ اسلواک خوابیده روی دو تخت دورتر در سمت چپ او، برای چمدانش دندان تیز کرده باشد و گوش به زنگ باشد، تا بالاخره کارل از شدت ضعف و خستگی از پا در بیآید و در یک چشم بر هم زدن با میلهٔ بلندی که در طول روز با آن بازی یا تمرین می‌کرد، چمدان را سُر بدهد سمت خودش. مرد اسلواک قیافهٔ بسیار معصومی داشت ولی به محض تاریک شدن هوا، هر دم و ساعت از جایش بلند می‌شد و غمگین به چمدان کارل چشم می‌دوخت. کارل خیلی خوب می‌دانست چه خیالی در سر دارد، چون اینجا و آنجا کسی با دلواپسی معمول هر مهاجری، چراغک بالای سرش را با وجود ممنوعیت این کار طبق مقررات کشتی، روشن می‌کرد و زور می‌زد بروشورهای نامفهوم آژانس‌های مهاجرتی را رمزگشایی کند. وقتی همین چراغک در نزدیکی او روشن می‌شد، فرصت پیدا می‌کرد کمی چرت بزند، اما اگر همین چراغ جایی دورتر از تختش روشن می‌شد یا آن‌که همه جا یک‌دست تاریک می‌شد، ناگزیر بود چشم‌هایش را باز و اجیر نگه دارد. این همه تقلا، حسابی او را از پا در آورده بود و با این تفاسیر چه بسا به هدر هم رفته بود. وای به حال بوتربائوم، اگر جایی چشم تو چشم کارل بیاندازد!»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۶۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۹۹ صفحه

حجم

۳۶۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۹۹ صفحه

قیمت:
۸۸,۰۰۰
۶۱,۶۰۰
۳۰%
تومان