کتاب برف های کلیمانجارو
معرفی کتاب برف های کلیمانجارو
کتاب برف های کلیمانجارو نوشتهٔ ارنست همینگوی است و با ترجمهٔ اسدالله امرایی در نشر افق منتشر شده است.
درباره کتاب برف های کلیمانجارو
داستان با یک پاراگراف در مورد کوه کلیمانجارو، بلندترین کوه آفریقا که قلهٔ غربی آن در ماسایی «خانهٔ خدا» نامیده میشود، آغاز شده است. به خواننده گفته میشود که لاشهٔ یخزدهٔ یک پلنگ در نزدیکی قله وجود دارد. هیچکس نمیداند چرا به چنین ارتفاعی آمده است.
خواننده با هری، نویسندهای که با قانقاریا درگیر است و هلن که با او در سافاری در آفریقا است آشنا میشود. آنها در کمپ گیر افتادهاند، زیرا یاتاقان موتور کامیون آنها سوخته است. هری مدام در مورد مرگ قریبالوقوع خود به شیوهای واقعی و طعنهآمیز صحبت میکند که هلن را ناراحت میکند. تنش این آدمها در کمپ موضوع اصلی داستان برف های کلیمانجارو است.
خواندن کتاب برف های کلیمانجارو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات آمریکا پیشنهاد میکنیم.
درباره ارنست همینگوی
ارنست همینگوی نویسندهٔ بزرگ آمریکایی، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات و پایهگذار سبک وقایعنگاری ادبی است. همینگوی در ۲۱ ژوئیهٔ ۱۸۹۹ در اوک پارک ایالت ایلینوی متولد شد. همینگوی در سال ۱۹۱۷ کار خود را بهعنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار آغاز کرد. آنچه که همینگوی به آن شهره است، ماجراجویی اوست. او در جنگ جهانی اول داوطلب ورود به ارتش و حضور در جنگ شد. ضعف بینایی او گرچه مانع حضور او در ارتش شد اما نتوانست او را از حضور در جنگ بازدارد. همینگوی عضو صلیب سرخ و رانندهٔ آمبولانس شد. او در ژوئیهٔ سال ۱۹۱۸ مجروح شد تا مجبور شود برای ماهها در بیمارستان بستری شود و بعدها بر اساس همین حادثه رمان «وداع با اسلحه» را نوشت. او پس از درمان جراحات برداشته از جنگ، بهعنوان خبرنگار مشغول به کار شد. او در سال ۱۹۲۱ به همراه همسر اولش هادلی ریچاردسون به پاریس مهاجرت کرد و کار خود را پی گرفت. همینگوی در پاریس همنشین نویسندگان و هنرمندان بزرگی شد که در آن ایام در این شهر مأوا گزیده بودند. او اولین رمان خود «خورشید نیز طلوع میکند» را در سال ۱۹۲۶ نوشت.
همینگوی در سال ۱۹۳۷ برای پوشش جنگ داخلی اسپانیا بهعنوان خبرنگار عازم این کشور شد و تا سال ۱۹۳۹ نیز در آن کشور حضور داشت. او در اوایل سال ۱۹۳۹ با قایق خود به کوبا سفر کرد و هتل آمبوس موندوس در هاوانا ساکن شد. او در هاوانا با مارتا گلهورن آشنا شد و این آشنایی پس از جدایی قطعی همینگوی از همسرش اولش در سال ۱۹۴۰ به ازدواج انجامید. او در سال ۱۹۴۱ به همراه مارتا گلهورن به چین رفت و برای مدتی در آن کشور زندگی کرد. ارنست همینگوی در سال ۱۹۴۴ وارد لندن شد و در آنجا با مری ولش خبرنگار روزنامهٔ مجلهٔ تایم آشنا شد و به او علاقه پیدا کرد. همینگوی پس از جدایی از مارتا در سال ۱۹۴۵ با مری ولش ازدواج کرد. همینگوی در جنگ جهانی دوم نیز شرکت داشت. یکی از مهمترین لحظات همینگوی در جنگ دوم جهانی حضور او در آزادی پاریس در ۲۵ آگوست بهعنوان خبرنگار بود. در سال ۱۹۴۷ به پاس حضور همینگوی در جنگ جهانی دوم مدال ستارهٔ برنزی به او اعطا شد. ارنست همینگوی پس از یک عمر فعالیت درخشان ادبی نوبل ادبیات را در سال ۱۹۵۴ دریافت کرد. همینگوی در دوم ژوئیه ۱۹۶۱ پس از یک دوره بستری در کلینیک به دلیل افسردگی، با تفنگ دولول محبوبش به خود شلیک کرد و درگذشت.
از آثار ارنست همینگوی میتوان به کتابهای در زمان ما (۱۹۲۵)، خورشید همچنان میدمد (۱۹۲۶)، وداع با اسلحه (۱۹۲۹)، برفهای کلیمانجارو (۱۹۳۶)، زنگها برای که به صدا درمیآیند (۱۹۴۰) و پیرمرد و دریا (۱۹۵۲) اشاره کرد.
بخشی از کتاب برف های کلیمانجارو
«زن گفت: «خودت هم میدانی که ناراحتم نمیکند. فقط خیلی عصبی هستم که کاری از دستم برنمیآید. باید سعی کنیم تا جایی که میتوانیم آرام باشیم تا هواپیما برسد.»
ــ یا تا وقتی نرسد.
ــ خواهش میکنم بگو ببینم چه کاری از دست من برمیآید. لابد کاری هست که من انجام بدهم.
ــ این پا را قطع کن. شاید جلوش را بگیرد، گر چه شک دارم. یا یک تیر بزن و خلاص. تیرانداز ماهری هستی. خودم یادت دادم. مگه نه؟
ــ اینطوری حرف نزن، خواهش میکنم. دوست داری چیزی بخوانم برات؟
ــ چی بخوانی؟
ــ هر چی تو کیسهٔ کتابها که نخواندهایم.
مرد گفت: «نمیتوانم گوش کنم. حرف زدن راحتتر است. دعوا میکنیم وقت میگذرد.»
ــ من دعوا ندارم. هیچ وقت اهل دعوا نبودهام. بیا دیگر دعوا نکنیم. هر قدر هم عصبی شدیم مهم نیست. شاید امروز با یک کامیون دیگر برگردند. شاید هم هواپیما بیاید.»
مرد گفت: «من که حتی نمیخواهم از اینجا تکان بخورم. رفتن دیگر معنی ندارد، غیر از اینکه کار تو را آسانتر کند.»
ــ این بُزدلی است.
ــ تو نمیتوانی بگذاری آدم راحت به حال خودش بمیرد و بد و بیراه نگویی؟ لیچار گفتن به من چه فایدهای دارد؟
ــ تو که قرار نیست بمیری.
ــ چرند نگو. من همین الان هم کارم تمام است. باور نمیکنی از این لاشخورها بپرس.
چشم گرداند به طرف آن پرندههای گندهٔ کثیف که منقارشان را لای پرهاشان فرو برده بودند. پرندهٔ چهارم به زمین نشست و با قدمهای تند دوید و سپس آهسته به طرف پرندههای دیگر لنگر برداشت.
ــ اینها دور و بر هر اردوگاهی هستند. آدم حواسش نیست به آنها. اگر وا ندهی نمیمیری.
ــ این را کجا خواندهای؟ خدایی تو هم خلیها!
ــ باید به فکر یکی دیگر باشی.
مرد گفت: «به خدا من همیشه کارم همین بوده.»
مرد دراز کشیده و مدتی آرام بود و هُرم لرزان گرمای دشت کنارهٔ بوتهزار را تماشا میکرد. چند قوچ سفید و ریز در زردی دوردست دشت به چشم میخوردند. یک گله گورخر سفید را هم در سبزی علفزار دید. آنجا اردوگاه دلپذیری بود با درختهای تنومند در دامنهٔ تپهای با آب خوب و دم دست. آبگیر رو به خشکی هم بود و هر صبح یک دسته سنگخوارک دورش میپریدند.
زن که روی صندلی برزنتی کنار مرد نشسته بود گفت: «نمیخواهی چیزی بخوانم؟ نمه بادی بلند شده انگار.»
ــ نه، دستت درد نکند.
ــ شاید کامیون بیاید.
ــ جهنم. اهمیتی نمیدهم.
ــ من میدهم.
ــ تو به خیلی چیزها اهمیت میدهی که من نمیدهم.
ــ زیاد نیست، هَری.
ــ نوشیدنی داریم؟
ــ برایت خوب نیست. توی کتابِ بلَک نوشته از هر گونه نوشیدنی الکلی پرهیز کنید. تو نباید مشروب بخوری.»
حجم
۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
نظرات کاربران
به نظر یک داستان کوتاه است اما داستانک های زیادی در دل خود دارد که مرد داستان که می خواسته بنویسد را به یاد می آورد. همینگوی بسیار سفر کرده و جنگ دیده بود به نظر من او از آنچه
نمیدونم واسه ترجمه بدی بود که همه ازش انتقاد کردن یا داستانش واقعا چنگی به دل نمیزد در هر صورت خوشم نیومد نباید همینگوی با این شروع میشد برام!
خود داستان زبباست اما ترجمهی بشدت افتضاحی دارد، دقیقا تحت اللفظی ترجمه شده است.
ترجمه افتضاحه و عملاً خوندن کتاب رو بیفایده میکنه چیز زیادی از خوندنش دستگیرم نشد
متحوایی سطحی و تو خالی داشت. جذابیت و داستان پردازی به شدت ضعیف بود. توقع بیشتری داشتم.
خیلی داستان بی مزه ای بود 😐 حیف وقت آدم که صرف این کتاب بشه 🥲🤦🏻♀️🤌
به نظر من این داستان ضعیف ترین کتاب ارنست همینگوی هستش. توصیه میکنم از این نویسنده کتاب پیرمرد و دریا رو بخونید که بسیار انگیزشی آمونده و الهام بخشه.
من نسخه چاپی این کتاب رو به همراه چند داستان کوتاه دیگر خوندم به نظرم اگر به سبک سورئالیسم علاقه دارید حتما این کتاب مطالعه کنید
بعدازخواندن هرمقدارازصفحات کتاب ونشانه گذاری صفحه خوانده شده با یک مداد درک مطلبی که ازمطالب خوانده شده داشتیم دریک خط درپایان کتاب بنویسیم(لطفا بعدازپایان کتاب وقتی کتاب را به دیگری پیشنهاد می کنیم چندخطی که خودنوشته ایم را صادقانه به