کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست
معرفی کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست
کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست نوشتهٔ ارنست همینگوی و ترجمهٔ اسدالله امرایی است. نشر افق این رمان آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است. این رمان چهارمین جلد از مجموعهٔ «میراث همینگوی» است.
درباره کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست
کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست رمانی از نویسندهٔ مشهور آمریکایی است که در ۳ بخش ارائه شده است. ارنست همینگوی، این رمان را با معرفی «رابرت کُن» آغاز کرده است؛ فردی که روزگاری قهرمان میانوزن مشتزنی بود. رابرت چون خیلی خجالتی و دلرحم بود، بیرون از باشگاه مشت نمیزد. او زبل بود. این رمان، راوی زندگی جوانان سرگردان و سرخوردهٔ پس از جنگ جهانی اول است. داستان، زندگی «جیک بارنز» و دوستانش را روایت میکند که تصمیم میگیرند برای دیدن فستیوال گاوبازی به اسپانیا بروند تا خوش بگذرانند، اما در آنجا روابطشان کاملاً متلاطم میشود. نویسنده در این اثر، سخنگو و نمایندهٔ نسلی است که در جنگ بهشدت آسیبدیده و احساس سرگشتگی دارد. ارنست همینگوی در این رمان، سبک جدید و مدرنی را در داستاننویسی پایه گذاشت که الگوی نویسندگان بسیاری شد. رمان زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست بهعنوان اولین اثر ارنست همینگوی، هم از نظر قصه و محتوا و هم از لحاظ سبک و فرم ادبی رمانی منحصربهفرد توصیف شده است. قصه در دههٔ ۱۹۲۰ میلادی اتفاق میافتد که روابط فرهنگی و اجتماعی اروپا در حال دگردیسی بود و شیوهٔ زندگی جدیدی شکل میگرفت، اما همینگوی نشان میدهد که زیر پوست این تحولات و عصری که به دوران طلایی معروف شده، تا چه اندازه اندوه و گمشدگی نهفته است. او در این داستان شخصیتهایی زنده و واقعی خلق کرده و تا حد ممکن حواشی را حذف میکند و بهصورتی مینیمال قصهاش را میگوید. از دیگر نقاط قوت رمان، دیالوگهای چشمگیر و کوبندهٔ آن است.
خواندن کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی قرن ۱۹ آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره ارنست همینگوی
ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیهٔ ۱۸۹۹ در اوک پارک در ایالت ایلینوی متولد شد. او یک نویسندهٔ بزرگ آمریکایی، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات و پایهگذار سبک وقایعنگاری ادبی است. همینگوی در سال ۱۹۱۷ کار خود را بهعنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار آغاز کرد. آنچه او به آن شهره است، ماجراجویی اوست. در جنگ جهانی اول داوطلب ورود به ارتش و حضور در جنگ شد. ضعف بینایی او گرچه مانع حضور او در ارتش شد، نتوانست او را از حضور در جنگ بازدارد. همینگوی عضو صلیب سرخ و رانندهٔ آمبولانس شد. او در ژوئیهٔ سال ۱۹۱۸ مجروح شد تا مجبور شود برای ماهها در بیمارستان بستری شود و بعدها بر اساس همین حادثه رمان «وداع با اسلحه» را بنویسد. او پس از درمان جراحات جنگیاش، بهعنوان خبرنگار مشغول به کار شد. در سال ۱۹۲۱ بههمراه همسر اولش «هادلی ریچاردسون» به پاریس مهاجرت کرد و کار خود را پی گرفت. همینگوی در پاریس همنشین نویسندگان و هنرمندان بزرگی شد که در آن ایام در این شهر بودند. او اولین رمان خود «خورشید نیز طلوع میکند» را در سال ۱۹۲۶ نوشت.
همینگوی در سال ۱۹۳۷ برای پوشش جنگ داخلی اسپانیا بهعنوان خبرنگار عازم این کشور شد و تا سال ۱۹۳۹ نیز در آن کشور حضور داشت. او در اوایل سال ۱۹۳۹ با قایق خود به کوبا سفر کرد و هتل آمبوس موندوس در هاوانا ساکن شد. او در هاوانا با «مارتا گلهورن» آشنا شد و این آشنایی پس از جدایی قطعی همینگوی از همسرش اولش در سال ۱۹۴۰ به ازدواج انجامید. او در سال ۱۹۴۱ بههمراه مارتا گلهورن به چین رفت و برای مدتی در آن کشور زندگی کرد. ارنست همینگوی در سال ۱۹۴۴ وارد لندن شد و در آنجا با «مری ولش» خبرنگار روزنامهٔ مجلهٔ تایم آشنا شد و به او علاقه پیدا کرد. همینگوی پس از جدایی از مارتا در سال ۱۹۴۵ با مری ولش ازدواج کرد. او در جنگ جهانی دوم نیز شرکت داشت. یکی از مهمترین لحظات همینگوی در جنگ دوم جهانی، حضور او در آزادی پاریس در ۲۵ آگوست بهعنوان خبرنگار بود. در سال ۱۹۴۷ بهپاس حضور همینگوی در جنگ جهانی دوم، مدال ستارهٔ برنزی به او اعطا شد. ارنست همینگوی پس از یک عمر فعالیت درخشان ادبیْ نوبل ادبیات را در سال ۱۹۵۴ دریافت کرد. او دوم ژوئیه ۱۹۶۱ پس از یک دوره بستری در کلینیک بهدلیل افسردگی، با تفنگ دولول محبوبش، به خودش شلیک کرد و درگذشت.
از آثار ارنست همینگوی میتوان به کتابهای «در زمان ما» (۱۹۲۵)، «خورشید همچنان میدمد» (۱۹۲۶)، «وداع با اسلحه» (۱۹۲۹)، «برفهای کلیمانجارو» (۱۹۳۶)، «زنگها برای که به صدا درمیآیند» (۱۹۴۰) و «پیرمرد و دریا» (۱۹۵۲) اشاره کرد.
بخشی از کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست
«صبح که بیدار شدم سه ساعتی از رفتن دوچرخهسواران و اتومبیلهای همراهشان میگذشت. درحالیکه مشغول نوشیدن قهوه در تختخواب بودم به روزنامهها نگاهی انداختم و پس از پوشیدن لباس، مایو و شانهام را برداشتم و به ساحل رفتم. هوا خنک و مرطوب بود و همهچیز تازه به نظر میآمد. پرستاران با لباسهای سفید، کودکان را برای گردش آورده و مشغول بازی با آنها بودند. بچههای اسپانیایی قشنگ بودند. چند واکسی، کنار هم، زیر درختی نشسته بودند و با سربازی حرف میزدند. سرباز یک دست داشت. دریا در حال مَد بود و بادی خنک میوزید و موجها را به سمت ساحل میراند.
به رختکُن رفتم و بعد از پوشیدن مایو بیرون آمدم. از گذرگاه باریک ساحلی گذشتم و توی آب رفتم. به پشت در آب شنا میکردم و از فاصلهای دور به ساختمانهای ساحل نگاه میکردم. بالای سکوی شناور چوبی رفتم و از آن بالا شیرجه زدم. آرام توی آب چرخیدم و به پشت شنا کردم. شناور که بودم فقط آسمان را میدیدم و بالا و پایین رفتن موجها را حس میکردم و حرکت امواج را میدیدم. بدون دستوپازدن بهطرف ساحل رفتم. بعد برگشتم و سعی کردم خودم را بین دو موج نگه دارم و نگذارم موج بزرگ بر سرم خراب شود. خسته شدم و بهطرف سکوی شناور رفتم. آب آنقدر سرد بود که انگار آدم در آن فرو نمیرفت و احساس میکردم این آب غرقم نمیکند. آهسته شنا کردم و خودم را روی سکوی شناور بالا کشیدم و آبچکان نشستم روی تختهها که زیر آفتاب داغ میشدند. سر برگرداندم و به خلیج نگاه کردم. به شهر قدیمی، ردیف درختهای گردشگاه و هتلهای بزرگ با ایوانهای سفید و اسمهای درشت طلایی، دورتر تپهای سرسبز و قلعهای بر فراز آن به چشم میآمد که دهانهٔ بندر را میبست. آنطرفِ باریکهای که به دریای آزاد راه داشت، دماغهٔ مرتفع دیگری دیده میشد. به فکر افتادم تا آن دست خلیج شنا کنم، ولی ترسیدم عضلاتم بگیرند. توی آفتاب نشستم و آدمها را لب ساحل تماشا کردم، خیلی ریز بودند.»
حجم
۲۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه