دانلود و خرید کتاب سفرنامه برزخ محمد رضایی‌راد
تصویر جلد کتاب سفرنامه برزخ

کتاب سفرنامه برزخ

معرفی کتاب سفرنامه برزخ

کتاب سفرنامه برزخ نوشتهٔ محمد رضایی‌راد است. نشر بیدگل این کتاب را منتشر کرده است. قصهٔ این نمایشنامه در مسافرخانه‌ای در شهر شیراز می‌گذرد.

درباره کتاب سفرنامه برزخ

سفرنامه برزخ نمایشنامه‌ای تک‌پرده‌ای است. یک زوج میان‌سال برای ملاقات با فرزندشان و نیز مرور خاطرات گذشته به مسافرخانه‌ای که در روزهای جوانی در آن به سر برده بودند، می‌روند. شبی که در این مسافرخانه می‌گذارند، با ورود یک سرباز جوان، عجیب‌وغریب می‌شود. زوج میان‌سال دیگر نمی‌توانند مرز میان خیال و واقعیت و نیز گذشته و حال را از یکدیگر تشخیص دهند.

خواندن کتاب سفرنامه برزخ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات نمایشی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره محمد رضایی راد

محمد رضایی راد متولد ۱۳۴۵ است. او فیلمنامه‌نویس، نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر، مدرس، نویسنده و پژوهشگر ایرانی است. فیلمنامه‌های او برنده جایزه‌های متعددی از جشن خانه سینما و جشنواره فیلم فجر و جشنواره فیلم آسیا پاسیفیک شده است. فیلم کودک و سرباز هم با فیلمنامه‌ای از او برنده بالن نقره‌ای جشنواره سه قاره نانت فرانسه شده است. نشر بیدگل بسیاری از نمایشنامه‌های رضایی راد را منتشر کرده است.

بخش‌هایی از کتاب سفرنامه برزخ

«زن بیرون می‌رود. مرد مشغول آماده کردن جای خواب می‌شود.

جوان: می‌دونید توی دست‌شویی به چی داشتم فکر می‌کردم؟

مرد: به چی؟

جوان: به اینکه شاید من هم سی سال بعد مثل شما برگردم به این مسافرخونه.

مرد: اون موقع دیگه حتماً اینجا خراب شده. یعنی امیدوارم شده باشه.

جوان: ولی خود شما گفتید این اتاق از سی سال پیش تا الان هیچ تغییری نکرده.

مرد: من گفتم؟... کِی؟

جوان: نمی‌دونم... شاید تو یکی از همون لحظه‌های که ازش پریدیم... چه می‌دونم ... گفتید ولی. مطمئنم.

مرد به درودیوار نگاه می‌کند.

مرد: آره تغییری نکرده، برعکسِ خود ما.

جوان: اون‌وقت... وقتی سی سال بعد من برگردم اینجا یه خاطره دارم... خاطره‌ای که هم شما توش هستید و هم همسرتون.

مرد: احتمالاً اون موقع دیگه ما زنده نیستیم.

جوان: برای من همیشه زنده‌اید... امشب مثل یه نقطهٔ روشن تو ذهن من باقی می‌مونه، هم شما و هم همسرتون. همسرتون توی ذهن من، شما توی ذهن خودم.

مرد: شاید من دوست نداشته باشم زنم تو ذهن تو باشه.

جوان: عوضش شما تو ذهن خودمید. ما همه‌چیز رو عادلانه باهم تقسیم می‌کنیم.

مرد: تو انگار واقعاً بالاخونه‌ت اجاره‌داده‌ست جوون.

جوان: نمی‌دونم، شاید!

مرد: حالا اونی که من توی ذهنشم قیافه‌ش به‌دردبه‌خور هست یا نه؟ یعنی این خودت واقعاً خوشگله؟

جوان: خیلی.

مرد: قشنگه؟

جوان: اوف‌ف‌ف.

مرد: حالا چی می‌شد جای تو اون اینجا بود؟

جوان: دوست داری ببینیش؟

مرد: از دیدن تو شاید بهتر باشه!

جوان: مگه تو راهرو خودش رو نشونت نداد؟

مرد: چی؟... نه... کی؟ کِی؟

جوان: فکر کردم خودش رو نشونت داد.

مرد: کسی خودش رو نشونم نداد.

جوان: فکر کردم به همین خاطر زنت رو با اصرار فرستادی بره دست‌شویی.

مرد: برای چی؟

جوان: که باهاش تنها باشی.»

adelnia60
۱۴۰۳/۰۷/۱۶

یک نمایشنامه درجه یک از یکی بهترین نمایشنامه نویسان معاصر.

جوان: هروقت اون خسته می‌شه من کولش می‌کنم. هروقت من خسته می‌شم اون کولم می‌کنه. خوبیش اینه که توی اتوبوس و قطار هم یه بلیت بیشتر نمی‌گیریم. توی مسافرخونه هم یه تختخواب، مثل همین‌جا. تو سرما برای اینکه گرم بشیم همدیگه رو بغل می‌کنیم.
امیر
جوان: پرند با خودش نقشه‌هایی آورده بود. شروع کرد به ساختن اون واحه. البته الان فقط یه قسمت کوچیکش ساخته شده. فقط به‌اندازهٔ جمعیت واحه. هرکسی که اضافه بشه یه برزن و کوچه و کلبه به شهر اضافه می‌شه. فکر کنم تا مدتی دیگه شهر بزرگی بشه. (به‌شوخی) الان به‌جای جن‌ها، جن‌زده‌ها اونجا زندگی می‌کنن.
امیر
زن: بله تو این اتاق موجی هست که گاهی به شکل خاطرات دفن‌شده برمی‌گرده، گاهی به شکل خیال‌های واپس‌زده‌شده و گاهی به شکل سؤال‌های هرگز برزبان‌نیومده.
امیر
جوان: بقیهٔ داستان رو خودم می‌دونم... برگشتید به شهر، شرمنده و با کودکی در آغوش... خانواده بالاخره قبولتون کرد... فارغ‌التحصیل شدید... کار پیدا کردید... من بزرگ‌تر شدم... باهم یه شرکت تأسیس کردید... اسمش رو گذاشتید شرکت مشاور معماری و عمران «شهر زیبا»... ولی برج ساختید... مال ساختید... شهرک ساختید... همهٔ اونچه که در تنگهٔ ظلمات دیده بودید در شهر پیاده کردید... یه بهشت زشت. حالا می‌فهمم چرا حاضر نشدید یک بار من رو بیارید اینجا.
امیر
مرد: بوته‌های تاتوره رو آتش زدیم. زن: کنار آتش نشسستیم و همدیگه رو در آغوش گرفتیم تا یخ نزنیم. مرد: دود تخدیرکنندهٔ تاتوره می‌رفت توی بینی و حلقمون، و منگمون می‌کرد. زن: روز بعد نون و آبمون تموم شد. مرد: تشنه و گشنه بودیم. زن: اما با بوسیدن هم ارتزاق می‌کردیم. مرد: سیر می‌شدیم. زن: سیراب می‌شدیم.
امیر
زن: خب شما چی‌کار می‌کنید تو این بهشت گمشده‌تون؟ باهم کار می‌کنید و  باهم قسمت می‌کنید همه‌چی رو؟ مرد: و اسم این کمونیسم ابتدایی‌تون رو گذاشته‌ید بهشت گمشده؟ هِه پس شما پیشرفت نکردید، برگشته‌ید به جامعهٔ اشتراکی اولیه، به وضعیت انسان‌های نخستین. جوان: ما به چیزی برنگشتیم، اما از همهٔ اون چیزهایی که شما ساختید و از همهٔ اون چیزهایی که از شما یاد گرفتیم فرار کردیم.
امیر
مرد: همین بود که آزارش می‌داد. اینکه ما قبول نداشتیم بزرگ شده. زن: چرا این‌قدر سرکش و لجوجه؟ مرد: به کدوممون رفته؟ جوان غلت می‌زند و روی تخت می‌نشیند. جوان: به هردوتون. چون نطفه‌ش توی کویر جن بسته شد. در سرکش‌ترین بخش وجود شما که همین‌جا جاش گذاشتید و برگشتید، و حالا یه عمره که دارید از خاطره‌ش ارتزاق می‌کنید.
امیر
جوان: توی اون تکه‌هایی که ازش پریدیم کمی شاخ‌وبرگ وجود داره که بخشیش واقعیه بخشیش خیالی. بخش واقعی رو من می‌گم، بخش خیالی رو خودم. حالا شما کدومش رو می‌خوایید بدونید؟
امیر

حجم

۶۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۶۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۴۲,۰۰۰
۲۹,۴۰۰
۳۰%
تومان