دانلود و خرید کتاب دختر ترکستانی احمد مدقق
تصویر جلد کتاب دختر ترکستانی

کتاب دختر ترکستانی

معرفی کتاب دختر ترکستانی

دختر ترکستانی، مجموعه هفت داستان عاشقانه از احمد مدقق است که در نشر صاد برای دوست‌داران داستان به چاپ رسیده است

 درباره کتاب دختر ترکستانی

این داستان‌ها اکثر داستان‌هایی عاشقانه‌اند که گاه رگه‌هایی از مهاجرت هم در آن‌ها دیده می‌شود. تلاش‌های معصومانه‌ای که رنج و لذتش در هم تنیده و مخاطب را با آدم‌های سرگشته قصه همراه می‌کند.

پنج داستان این مجموعه در سال‌های مختلف در مجله تخصصی همشهری داستان منتشر شده بودند. هریک از داستان‌ها نامی دخترانه دارد که در جغرافیای ایران و کابل اتفاق می‌گذرد. نثر و زبان داستان‌ها حال و هوایی بومی و اقلیمی به آن داده است. «قیمت»، «خجسته»، «گندُم»، «دختر تُرکستانی»، «شَکردخت»، «حواگُل» و «شکریه» نام داستان‌های این مجموعه‌اند. 

درباره سید احمد مدقق

سید احمد مدقق متولد سال ۱۳۶۴ داستان‌نویس افغانستانی‌تبار اهل ایران است.

خانواده مدقق در سال ۱۳۵۹ به ایران کوچیدند و او در شهر قم به دنیا آمد. نوشتن داستان را از اوایل دهه هشتاد با نویسندگی در مجله سلام بچه‌ها شروع کرد و در اغاز دهه نود خیلی جدی‌تر داستان‌نویسی را با شرکت در مدرسه اسلامی هنر ادامه داد. مدقق اکنون در مدرسه دراماتورژی قرآن کریم وابسته به مدرسه اسلامی هنر در قم فعالیت دارد.

آتشگاه، رمان نوجوان، تهران: نشر صاد، ۱۳۹۹، آوازهای روسی، رمان، تهران: شهرستان ادب، ۱۳۹۶، پروانه‌های دور چادر، داستان‌های کودکانه، قم: انتشارات دارالحدیث،۱۳۹۶، فرشته‌ها زیر باران، داستان‌های کودکانه، قم: انتشارات دارالحدیث، ۱۳۹۶، نذر حلوای سرخ، داستان‌های راه‌یافته به چهارمین کنگره واژه‌های تشنه، کابل: نشر واژه، ۱۳۹۵ از اثار داستانی مدقق هستند.

او فیلمنامه سریال ۲۴ قسمتی سُرخ‌سالی محصول کشور افغانستان را نیز نوشته است.

مدقق در یازدهمین دوره جایزه جلال آل احمد برای رمان آوازهای روسی در سال ۱۳۹۷ تحسین شد. در سال ۱۳۹۴ توانست برنده رتبه اول رمان نوجوان، جشنواره هنرهای آسمانی شود و در اردیبهشت ۱۳۹۳ برگزیدهٔ یازدهمین جشنواره ملی مطبوعات کودک و نوجوان در بخش داستان نوجوان شد.

 بخشی از کتاب دختر ترکستانی

گندم

عتیق‌آغا تا می‌توانست گام‌هایش را بلند برمی‌داشت دور و دورتر شود؛ اما سر پیچ خیابان احساس کرد مأمور شهرداری هنوز در تعقیبش است. اگر فقط یکی‌دو ماه دیگر متّصل کارش را ادامه می‌داد، می‌توانست یک دکان دروازه‌آهنی بخرد. زمستان‌ها گرمش می‌کرد و ناچار نبود هر روز این کتاب‌های سنگین را به خانه ببرد و بیاورد. در این سن‌وسال، این هوا برایش سردی می‌کرد. دیگر طاقت لب خیابان نشستن را نداشت. یک تابلوِ بزرگ هم بالای دروازهٔ دکانش می‌چسباند که «معالجهٔ آسان سحر و جادو. دعای دلگرمی و محبّت و رفع جنیات در اینجا به‌آسانی معالجه می‌شود.» آن‌وقت هر روز صبح که می‌آمد قفس بودینه‌ها را از شاخهٔ درختی که مقابل دکانش است آویزان می‌کرد. با رنگی دیگر بالای تابلو می‌نوشت:

«دکانِ عتیق‌آغای تعویذنویس.»

درشت‌خط؛ آخ اگر فقط یکی‌دو ماه دیگر مأمورهای شهرداری دردسر نمی‌شدند. زیرچشمی پشت‌سرش را نگاه کرد و تیزتر راه رفت. جوانک هنوز از پشتش می‌آمد. داخل جوی پر از کثافت تف کرد و از رویش رد شد. سر زانوهایش درد گرفت. مقابل دکانی ایستاد و باز نفسی تازه کرد. مانکن‌ها زیر نور چراغ‌های ویترین برق می‌زدند. نگاهش رفت به پیراهن‌های چین‌چین و توری عروسک‌های پشت ویترین. به این فکر کرد که گندم هم وقت جوانی‌اش به همین زیبایی بوده؟ باید فکر می‌کرد تا صورتش که بیشترِوقت‌ها پوشیده در برقع بود یادش بیاید. به روزهایی فکر کرد که گندم هر صبح از اوّلین اتوبوس پایین می‌شد و خودش را به کلینیک نسائی و ولادی می‌رساند. سایه‌ای روی شیشه‌های دکان افتاد.

«عتیق‌آغا! نامِ خدا عجب تیز می‌روین!»

به عقب برگشت. همان جوانکی بود که از پشت‌سرش می‌آمد. یادش آمد گندم هم در راه‌گشتن چالاک بود. این را وقتی فهمید که در کوچه‌های خیس و گل‌آلود، گام‌های بلند برمی‌داشت و از چاله‌های پرآب جست می‌زد تا به پای گندم برسد. جوان بود و می‌توانست حتّی ساعت‌ها بدود. دست گذاشته بود روی برگهٔ کاغذی که تعویذ محبّت و دلگرمی روی آن نوشته شده بود و هزار روپیه خرجش کرده بود. به گندم رسید. همان دمِ راه‌پلّه‌های کلینیک. پرید روی پلّه‌ها و راهش را گرفت. گندم ترسید. بی‌گپ و سخن سیلی محکمی زد و ناسزایی گفت. عتیق آغا دست روی جیبش کشید تا مطمئن شود تعویذ دلگرمی داخل جیبش است. سر جایش بود. پس چرا بر دل و جگر گندم تأثیری نکرده بود؟ با پشت دست دور دهانش را پاک کرد و همان جا ماند تا ظهر شد. سایهٔ کلینیک تا نیمی از خیابان را گرفت و از ظهر هم رد شد. ماند تا گندم از کارش رخصت شد. خسته‌ازکار، پلّه‌های کلینیک را پایین آمد و رفت سمت چهارراهی. عتیق هم راه افتاد به دنبالش. به چهارراه نرسیده، دید گندم از وسط خیابان رد شد و لبهٔ چادرش گردوخاک جدول پیاده‌رو را روفت و زیر درختی بی‌برگ ایستاد. بدون‌اینکه به آن‌طرف خیابان نگاهی کند، راهش را ادامه داد. سر چهارراه، دست راست که پیچید، خواست گردنش را بچرخاند، ببیند هنوز زیر درخت است یا نه؟ نچرخاند. کاغذ تعویذ را پاره‌پاره کرد و رفت کراچی پاکستان. پیش استاد مشعوف‌دینهو. با لباس‌های پاره‌پاره و لب‌های چاک‌خورده دکان استاد مشعوف دینهو را در بازاری کهنه پیدا کرد. استاد گفت:

«تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.»

«تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.»

پرسید:

«چه کنم؟»

گفت:

«سه سال باید زانوی تلمذ بزنی.»

سالی سالی
۱۴۰۰/۰۵/۱۴

چند داستان عاشقانه‌ی زیبا که با مهارت و زیبایی، تصویر شده‌اند...مطمئنا از خواندنشان لذت خواهید برد...

mina
۱۴۰۰/۰۵/۱۴

کتابهای جناب مدقق رو چشم بسته بخرید و با جون و دل بخونید تا نوش بشه به جونتون ،کلا قصه گوی حرفه ای هستند

«شمشیر که به کون فیل نزده‌ای. یک‌رقم سَیّید سیّید می‌کنی که آدم خیال می‌کند صاحب معجزه هستی.»
omid
پدر جواب ابراهیم پهلوان را داده بود. به پهلوان گفته بود: «ها! عاشق شدم. عاشق یک دختر ترکستانی!»
نویسا
اگر از بامیان و قندهاریم همگی یَگ بِراریم و یا از کابل و بلخ و تخاریم همگی یَگ بِراریم
omid
بی‌دلیل عاشق شده بودم؛ ولی چرا بی‌دلیل دروغ بگویم؟ در مقابل به خجسته می‌گفتم هر کار دیگری که از دستم بربیاید کوتاهی نمی‌کنم. مثلاً می‌گفتم در سفری که اعلیحضرت ظاهرشاه به تهران دارد تو را هم می‌برم. هیئت همراه. با شهردار تهران جلسه می‌گذاریم و یک شب هم می‌رویم کاخ شاه. تنها نیستی. زن شاه هم می‌آید. تا من و شهردار و هر دو شاه در حیاط پردرخت سعدآباد دربارهٔ جنگ عرب‌ها و اسرائیل گپ بزنیم تو با ملکه اختلاط کن. یک روز هم می‌توانی بروی خیابان‌های تهران را قدم بزنی و همان زن‌هایی که عکسشان را در مجلهٔ زن روز می‌دیدی از نزدیک ببینی. می‌توانستم همهٔ این حرف‌ها را بگویم؛ ولی نگفتم. دروغ به این بزرگی را حتّی اگر باور می‌کرد بسیار زود معلوم می‌شد که راست نگفته‌ام و می‌فهمید شهردار نیستم. آدم می‌تواند خودش را به‌جای مدیر یک شرکت یا مؤسسه معرّفی کند؛ ولی خود را شهردارنامیدن کمی مشکل است. آن‌هم شهری که از لندن تا پکن شُهره است. کم مقامی نیست.
BookishFateme
عتیق به‌سختی خودش را کنترل کرد تا نگوید «امیدی به این تعویذهای دروغ نیست.»
omid
گفت: «جوانی‌ات را مثل من تباه نکن. زن نگیری زود پیر و افتاده می‌شوی!» عبدالحسین خواست بگوید اگر قیمت را می‌دادند، من اینجا چی می‌کردم؟ نگفت.
omid
پیرمرد گفت: «همی یک دختر، ملائک هم که باشد، این دربه‌دری را می‌ارزد؟» عبدالحسین نان ماست‌آلودش را به کاسه برگرداند. در دلش آهسته گفت ندیده‌ای! و با صدای گرفته‌ای گفت: «می‌ارزد.»
omid
اگر شهردار شهری مثل مزارشریف بودم، هیچ مشکل نبود. چاره‌اش یک تماس تیلیفونی بود. بعد همان روز، با حضور چند مدیر شهرداری و چند مسئول امنیتی نام اصلی‌ترین خیابان شهر را می‌گذاشتم خیابان خجسته. با سردبیر یکی از روزنامه‌های محلی هم تماس می‌گرفتم تا نشر خبرش هم مدیریت شده باشد؛ ولی کابل مشکل است. هزار آدم فضول دارد که بین نَمَد، موی می‌پالند. باز خدا را شکر که اینجا پاریس یا بَرلین نیست تا اِن‌جی‌اوها مفت و مجانی کیسه به دست بگیرند و دو کوچهٔ یک‌متری را پاک‌کاری کنند بعد تا یک سال دیگر میتینگ بگیرند و مظاهره کنند که شهردار فاسد است و کار نمی‌کند. حالی اگر بفهمند یک خیابان را به نام معشوقه‌اش کرده است، باز بیا جنجال را سَیر کن. نه. نمی‌توانم.
BookishFateme
عبدالحسین از سینما که برآمد، زیر لب گفت امشب تو را خواهم دید عشق من
نویسا

حجم

۵۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۰ صفحه

حجم

۵۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۰ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان