دانلود و خرید کتاب انجیرهای سرخ‌ مزار محمدحسین محمدی
تصویر جلد کتاب انجیرهای سرخ‌ مزار

کتاب انجیرهای سرخ‌ مزار

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۱از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب انجیرهای سرخ‌ مزار

کتاب انجیرهای سرخ‌ مزار مجموعه داستان‌های نویسنده‌ی افغان، محمدحسین محمدی است و حوادث داستان‌ها پیرامون جنگ و روایت‌های مختلف انسان‌های جنگ‌زده می‌چرخد. نشر چشمه این کتاب را منتشر کرده است. کتاب  انجیرهای سرخ مزار در سال ۱۳۸۳ برنده مقام اول بهترین مجموعه‌داستان از طرف بنیاد گلشیری و برنده سومین جایزه ادبی اصفهان شد

درباره‌ی کتاب انجیرهای سرخ مزار

محمدحسین محمدی، نویسنده‌ی معاصر افغان در کتابش، انجیرهای سرخ مزار، داستان‌های کوتاهی با موضوع جنگ نوشته است. روایت افراد مختلف از جنگ و نگاه کردن از چشم و نگرش آن‌ها به جنگ همان چیزی است که در کتاب انجیرهای سرخ مزار می‌یابیم. او از آدم‌هایی نوشته است که هر کدام به نحوی درگیر جنگ هستند. گاهی از جنگ لطمه خوردند و گاهی کشته شده‌اند و گاهی نیز تفنگ به دست گرفتند و کشتند. 

کتاب انجیرهای سرخ مزار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

اگر به مطالعه‌ی داستان کوتاه علاقه دارید و اگر دوست دارید که از نویسندگان معاصر افغان بخوانید، مجموعه داستان انجیرهای سرخ مزار برایتان جذاب و خواندنی است. 

درباره‌ی محمدحسین محمدی

محمد حسین محمدی در سال ۱۳۵۴ خورشیدی در مزارشریف متولد شده است. خود او درباره‌ی روز تولدش چنین نوشته است: محمدحسین محمدی هستم ـ و به گفته ما مردم: محمدحسین ولد قنبرعلی ـ پدرم می‌گوید: ۱۳۵۴ به دنیا آمده‌ای ـ چله تابستان بوده گویی ـ اما در تذکره‌ام نوشته‌اند: ۱۷ سالهٔ ۱۳۷۵ و در کارت مهاجریی که داشتم، سالی دیگر را نوشته‌بودند و در گذرنامه‌ام سالی دیگر… و من مانده‌ام کی به دنیا آمده‌ام؛ مگر یک آدم چند بار به دنیا می‌آید؟!

محمدحسین محمدی در سال ۱۳۶۱ به ایران مهاجرت می‌کند اما در سال ۱۳۷۵ به شهرش برمی‌گردد و در دانشگاه طبی بلخ مشغول به تحصیل می‌شود. او مدتی نیز در اسارت طالبان بوده و بعد از رهایی از چنگ طالبان دوباره به ایران برمی‌گردد. او همچنین مدتی استاد دانشگاه خصوصی ابن سینا در افغانستان بوده‌است. رمان او به نام از یادرفتن برنده جایزه بهترین رمان ایران از سوی انجمن منتقدین مطبوعات ایران شده‌است.

جملاتی از کتاب انجیرهای سرخ مزار

گفتم: «ما را یافتند.»

پدر گفت: «آسوده بودیم، باز جنجال شد.»

کاکایم گفت: «ها، ما را یافتند.»

پدر دوباره گفت: «نمی‌فهمند که مرده‌ها را نباید بیدار کنند.»

گفتم: «ما که نمردیم، ما کشته شدیم.»

کاکایم فقط خنده کرد؛ درست مثل وقتی که هنوز زنده بود و خنده می‌کرد، خنده کرد. بعد از جایش برخاست و کالایش را تکاند و خاک باد کرد. بین چاه از گرد و خاک پُر شد و مامایم که در چاه تا شده بود جنازه‌های ما را بیرون بکشد، سرفه کرد و بعد با شَفِلُنْگی‌اش جلو بینی و دهانش را بست. به یاد بویی افتادم که درون چاه را پُر کرده بود؛ گویی تازه شامه‌ام به‌کار افتاده باشد.


sama65
۱۴۰۰/۰۱/۰۷

مجموعه داستان از کشور افغانستان و مردم که همیشه در حال دفاع هستند در برابر متجاوزان و طالبان. داستان‌های جالبی بودند. فقط مشکلی که بود برخی کلمات نیاز به معنی داشت که البته آخر کتاب اورده شده. ولی انتظار می

- بیشتر
فاطمه
۱۳۹۹/۰۵/۱۲

دو داستان اول شاهکارند.

علیرضا
۱۴۰۱/۰۳/۲۸

بنده داستان اول رو خوندم و نمی تونستم کامنت نذارم و نگم : عااالیییه .... این نظر تنها برای داستان اوله و البته هم که : سالی که نکوست از بهارش پیداست... 😊

hiba
۱۴۰۱/۱۲/۱۴

کتاب مجموعه داستان‌هایی درمورد افغانستان است وطبیعتا اکثر داستان‌ها حول محور جنگ وتبعات آن می‌گردد. یکی ازنقاط قوت کتاب فهرست واژگان آخر آن است که به نظرم قبل ازشروع بهتر است یک دور خوانده شود تا متوجه جریان بعضی از

- بیشتر
می‌دانستی که عبدل به سماوارخانه می‌آید. از سماوارخانه دل کنده نمی‌توانست. نی شاید اول به خانه بیاید. بعد آمدی روی اولین زینه از سه زینه‌پایه‌ای که به برنده می‌رود، نشستی و از آن وقت منتظر شنیدنِ صدای گلوله‌ای هستی که از تفنگ بچه‌های ابضل شلیک خواهد شد. مطمئنی صدای گلوله را که دیگر می‌شنوی. هر چه‌قدر هم که هنوز صدای انفلاق در گوش‌هایت زنگ بزند، صدای گلوله را که می‌شنوی. صدای گلوله، گلوله گلوله... گلوله‌های برف می‌بارد کاکا. کاکا بارش اولین برف زمستانی را برگونه‌های استخوانی‌اش حس می‌کرد و همان‌طور که چشم دوخته بود به دروازهٔ چوبی حویلی؛ پلک هم نمی‌زد که مبادا دروازه باز شود و چشم‌های او بسته باشد و نبیندَش. تا حالا چند مرتبه دیده که یکی از ماها از پشت کلکینِ دو منزلهٔ روبه‌رویی پرده را کنار زده و به او نگاه می‌کرده که ببیند عبدل کی می‌آید. وقتی کاکا نگاهش کرده او با شتاب‌زدگی گوشهٔ پرده را انداخته و از پشت کلکین کنار رفته است. کاکا هم می‌دانست که همهٔ ما منتظر بودیم.
BookishFateme
چیغ می‌زنیم ما. پُخته نشده‌ایم هنوز. چیغ می‌زنیم ومی خواهیم که دروازه را باز کنند. همه صدای‌شان بلند است و هیچ نمی‌فهمم که چی می‌گویند، خدا می‌داند به چند زبان گپ می‌زنند، نمی‌دانم. فکر می‌کنم چند نفر قرآن می‌خوانند، نمی‌دانم. همه ضربه‌هایی را به کانتینر وارد می‌سازند. شاید این سرهای‌شان است که به دیوارهٔ کانتینر می‌خورند و دَنگ دَنگ صدا می‌کنند. نفسم که قیدی می‌کند، سرم را می‌کوبم به دیواره و دنگ دنگ در سرم می‌پیچد و بعد مزهٔ شورِخون را که از بین لب‌هایم به دهانم راه یافته احساس می‌کنم. خون خودم است. آن وقت از کوبیدنِ سرم به دیوارهٔ کانتینر بس می‌کنم و خون را زیر زبانم مزه مزه می‌کنم، خون گرم و شور را فرو می‌دهم. زبانم را دور دهانم می‌چرخانم و خون‌هایی را که از سرم جاری شده می‌خورم. حلقم که تر می‌شود، احساس می‌کنم بیش‌تر می‌توانم چیغ بزنم. چیغ می‌زنم، چیغ می‌زنم، چیغ می‌زنم، چیغ می‌زنم.... بعد آرام می‌گیرم و به صداهایی که رفته رفته می‌میرند، گوش می‌دهم. در تاریکی نگاهانم را به هر طرف می‌گردانم. یک نفر هنوز قرآن می‌خواند. این را خوب می‌فهمم ولی به یاد نمی‌آورم که کدام سوره را می‌خواند.
BookishFateme
هوا دم و دم‌تر شده می‌رفت و من به سختی نفس کشیده می‌توانستم. بعد صداهای‌مان کم‌کم بالا شد و ضربه‌هایی را که به دیواره‌های کانتینر می‌خوردند، احساس می‌کردم. همه با هرکجای‌شان که می‌توانستند به کانتینر ضربه وارد می‌ساختند و کم‌کم صدای دَنگ دَنگِ برخورد دست‌های بسته شده، پای‌های بسته شده و سرهای آزاد در بین کانتینر پیچید. همه چیغ می‌زدند و صدای دَنگْ دَنگِ سرها که به کانتینر می‌خوردند، بلندتر به گوشم می‌رسید. نفسم قیدی می‌کند. چیغ می‌زنم. سرم را به دیوارهٔ کانتینر می‌کوبم. دَنگ دَنگ.... همه چیغ می‌زنند و ضربه‌هایی به دیوارهٔ کانتینر می‌کوبند. با مشت می‌زنند، با پای می‌زنند شاید هم با سرهای‌شان دَنگ دَنگ ضربه می‌زنند.
BookishFateme
انجیر تازه سرخ شده دور بود. دستش را دراز کرد. انجیر با دست‌هایش فاصله داشت. دستش را بیشتر دراز کرد. دست‌های کوچکش به انجیر نمی‌رسید. چند تا گنجشک به درخت هجوم آوردند و به دنبال انجیرهای تازه سرخ شده گشتند. یکی‌شان به انجیر تازه سرخ شده نُول زد. زارا دق شد و احساس کرد کسی به او نول می‌زند. خواست چیغ بزند که باز غرش طیاره‌ها آسمان را پُر کرد. گنجشک‌ها وحشت‌زده پریدند. زارا از زیر درخت انجیر به تکه‌های کوچک آسمان که از لابه‌لای برگ‌ها پیدا بود، نگاه کرد. در تکه‌های کوچک آسمانِ لابه‌لای برگ‌ها طیاره‌ای ندید. «زارا!» مادر بود که از قاب اُرسی صدایش کرده بود. «چی وقتِ انجیر کندن است.» زارا از تکه‌های کوچک آسمانِ لابه‌لای برگ‌ها، چشم گرفت و انجیرِ تازه سرخ شده را پالید. پیدایش نکرد. نبود. فکر کرد: شاید گنجشک‌ها برده باشندش. و دق شد. آخر مادرکلان انجیر بسیار خوش داشت. وقتی که انجیر را در دهانِ بی‌دندانش می‌ماند، زارا فقط نگاهش می‌کند. فکر می‌کند چهرهٔ مادرکلان مقبول می‌شود؛ بسیار مقبول. بعد انجیر تازه سرخ شده را یافت. روی زمین افتاده بود. خوشحال شد.
BookishFateme
جنگ کرده بودند یا نکرده بودند، من نمی‌فهمم، فقط همین‌که از قوم ما نبودند باید می‌کشتم‌شان. آن‌ها هم تا وقتی دست‌شان رسید ما را کشتند، چون ما ازقوم‌شان نیستیم. مگر نواسه‌اش چی‌کرده بود. هم‌سن همان پسرک بود که کشتمَش
Sajede

حجم

۹۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۹۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۳۱,۵۰۰
۱۵,۷۵۰
۵۰%
تومان