دانلود و خرید کتاب صوتی در کشور مردان
معرفی کتاب صوتی در کشور مردان
کتاب صوتی در کشور مردان نوشتهٔ هشام مطر و ترجمهٔ مهدی غبرایی است. هوتن شاطری پور گویندگی این رمان خارجی صوتی را انجام داده و نیکو نشر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب صوتی در کشور مردان
داستان کتاب صوتی در کشور مردان در لیبی در سال ۱۹۷۹ اتفاق میافتد. هشام مطر در این اثر صوتی روایت زندگی پسر نهسالهای به نام «سلیمان» را بیان است. سلیمان در زندگی چند دلخوشی دارد: رفتن به خرابههای طرابلس، بازی با دوستانش در آنجا و گرفتن کادوهایی عجیبغریبی از پدرش که در سفر کاری در خارج است. او یک روز پدرش را در بازار میبیند و پدرش او را نادیده میگیرد. مگر پدر در سفر کاری نبود؟ چرا دروغ گفته است؟ همین موضوع باعث میشود تا سلیمان درگیر دنیایی شود که هیچ درکی از آن ندارد.
هشام مطر در این رمان صوتی زندگی در لیبی را در قالب داستان نشان داده است؛ دورانی پر از خشونت، خفقان و وحشت که تمامی ابعاد زندگی مردم نهادینه شده است. ترس در هر لحظه و خشونت در همه جا حضور دارد. تنها یک نفر است که میکوشد از این دنیا فاصله بگیرد؛ مادر سلیمان.
هشام مطر هرچند هیچگاه از وقایع سیاسی دوران خودش نمیگوید، اما با شرح عواطف و احساساتش گریزی هم به دنیای سیاست میزند. دنیایی که برای مخاطبان امروز آشنا است. جهانی که او ترسیم کرده با آغاز اعتراضات در لیبی و کشتهشدن «قذافی»، به وضوح پیش چشم مردم جهان نقش بسته است. این اثر نامزد جایزهٔ «حلقه منتقدین کتاب آمریکا» شد و توجه منتقدان را به خود جلب کرده است.
شنیدن کتاب صوتی در کشور مردان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به دوستداران ادبیات لیبی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره هشام مطر
هشام مَطَر در سال ۱۹۷۰ در لیبی متولد شد و در حال حاضر در لندن زندگی میکند. او رماننویس و روزنامهنگاری است که مقالاتش را در در نشریاتی مانند الشرق الاوسط، ایندیپندنت، گاردین، تایمز و نیویورک تایمز منتشر میشود. از میان آثار هشام مطر میتوان به کتابهای «در کشور مردان»، «آناتومی یک ناپدید شدن»، «بازگشت: پدران، پسران» و «سرزمینهای میان آنها» (زندگینامه) اشاره کرد.کتاب در کشور مردان جایزهٔ «پولیتزر» را از آن خود کرده است. جایزهٔ پولیتزر که به نام بنیانگذار آن «جوزف پولیتزر»، روزنامهنگار مجاریتبار آمریکایی، در سدهٔ نوزدهم نامگذاری شده است، معتبرترین جایزهٔ روزنامهنگاری در آمریکا است. این جایزه از سال ۱۹۱۷ در ماه آوریل و با نظارت دانشگاه کلمبیا به روزنامهنگاران، نویسندگان، شاعران و موسیقیدانان داده میشود.
درباره مهدی غبرایی
مهدی غبرایی در سال ۱۳۲۴ در لنگرود در خانوادهای پر جمعیت به دنیا آمد. او فرزند «محمد غبرایی» و «فاطمه محمد راسخی» است. او دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در لنگرود گذراند. در سال ۱۳۴۷ از دانشگاه تهران در رشتهٔ علوم سیاسی لیسانس گرفت. از سال ۱۳۶۰ بهطور حرفهای به کار ترجمهٔ ادبی پرداخت. برادرانش فرهاد غبرایی و هادی غبرایی نیز مترجمند. مهدی غبرایی تاکنون آثار نویسندگان مشهوری مانند «خالد حسینی»، «ارنست همینگوی»، «جک لندن»، «ژوزه ساراماگو» و «هاروکی موراکامی» را به فارسی ترجمه کرده است.
بخشی از کتاب صوتی در کشور مردان
«در راه خانه، ساکتتر از پیش بودم و این دفعه بیهیچ زحمتی. همین که از میدان شهدا بیرون رفتیم، مامان نگاهش مدام به آینه جلو بود. وقتی جلو چراغ راهنمای بعدی ایستاد، دعایی زیر لب زمزمه میکرد. اتومبیلی چنان به ما چسبید که میتوانستم گونههای راننده را لمس کنم. چهار مرد که لباس تابستانی تیره پوشیده بودند، در اتومبیل تماشایمان میکردند. اول آنها را بجا نیاوردم، بعد یادم آمد. چنان یکهو یادم آمد که قلبم از جا کنده شد. همان افراد کمیته انقلابی بودند که هفته پیش آمده بودند اوستا رشید را با خود برده بودند.
مامان جلو را نگاه کرد، پشتش چند سانتیمتر از پشتی فاصله داشت و پنجههاش دور فرمان سفت شده بود. یک دست را خلاص کرد، روی زانویم گذاشت و با وقار پچپچ کرد: «جلوت را نگاه کن!»
چراغ که سبز شد، اتومبیل بغلدستی ما راه نیفتاد. همه میدانند که نباید از اتومبیل کمیته انقلابی جلو افتاد، اگر هم این کار را بکنی، باید جانب احتیاط را نگه داری و نشان ندهی که از آن خوشحالی. چند اتومبیل که نمیدانستند کی کنار ما ایستاده، بنا کردند به بوق زدن. مامان یواشیواش راه افتاد و بیشتر توی آینه جلو نگاه میکرد تا به خیابان. بعد گفت: «دنبال ما هستند، به عقب نگاه نکن!» من به زانوهای برهنهام زل زدم و همان دعا را بارها خواندم. احساس کردم کف دستهایم عرق کرده و کاغذ مومی حلواکنجدی خیس شده. به خانه که رسیدیم، مامان گفت: «خب، آنها رفتند.» بعد زیر لب گفت: «موشهای کثیف کار بهتری غیر از تعقیب ما ندارند.»
قلبم آرام گرفت و پشتم راست شد. دیگر دعا نخواندم.
شیخ مصطفی، امام مسجد محل، به من گفته بود: «آدم بیگناه دلیلی برای ترسیدن ندارد؛ فقط گناهکار است که با ترس زندگی میکند.»
برخلاف همیشه کمکش نکردم که خریدها را ببرد توی خانه. یکراست رفتم اتاقم و حلواکنجدی را روی تخت انداختم و دستهایم را تکانتکان دادم تا خون دوباره در آنها جریان پیدا کند. کتاب مصورم درباره لپسیس ماگنا را برداشتم. ده روز پیش برای اولین بار و بعدها معلوم شد برای آخرین بار از این شهر باستانی دیدار کردم. تصویر خرابههای این شهر که دریا ویرانش کرده بود، هنوز در ذهنم زنده بود. آرزو داشتم به آنجا برگردم.
تا ناچار نشده بودم، از اتاق بیرون نیامدم: بعد از اینکه ناهار حاضر کرد و سفره را چید و صدایم زد. نان را که تکه کرد، تکهای به من داد و من که دیدم خودش سالاد ندارد، کاسه سالاد را به طرفش هل دادم. وسط غذا پا شد رادیو را روشن کرد. مردی درباره کشاورزی و آباد کردن بیابان حرف میزد. بلند شدم گفتم: «دستت درد نکند.» و رفتم اتاقم. پشت سرم گفت: «میروم چرتی بزنم.» سکوتم وادارش میکرد حرفهایی بزند که لازم نبود. همیشه بعدازظهرها چرت میزد، همه میزدند، همه جز من. هیچ وقت اهل چرت زدن در بعدازظهر نبودم.»
زمان
۸ ساعت و ۱۰ دقیقه
حجم
۳۷۳٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۸ ساعت و ۱۰ دقیقه
حجم
۳۷۳٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد