کتاب زنبوردار حلب
معرفی کتاب زنبوردار حلب
کتاب زنبوردار حلب اثری از کریستی لفتری است که با ترجمه آرزو مقدس میخوانید. این کتاب درباره خانوادهای است که تحت تاثیر جنگ سوریه، زندگیشان مختل میشود و تصمیم به مهاجرت میگیرند، اما مسیری که در آن قدم گذاشتهاند، مسیری سخت دشوار است.
این اثر موفق شد تا جایزه اسپن وردز را از آن خود کند.
درباره کتاب زنبوردار حلب
زنبوردار حلب داستان خانوادهای است که در سوریه زندگی خوبی دارند اما با آغاز جنگ، ناچار به ترک سرزمینشان میشوند و برای رسیدن به آرامش، مسیری بینهایت دشوار را طی میکنند.
نوری مردی آرام است و کارش زنبورداری است. او به همراه همسرش عفرا و پسرشان سامی در سوریه زندگی میکنند و زندگی آرام و خوبی دارند. عفرا نقاش است، نقاشیهایی بسیار زیبا میکشد و عاشق دریا و آب است. با آغاز جنگ، نوری و عفرا پسرشان را در بمباران از دست میدهند و عفرا بیناییاش را هم از دست میدهد.
آنها تصمیم میگیرند تا از سوریه به جایی کوچ کنند که بتوانند در آن با آرامش زندگی کنند. مقصدشان انگلستان است اما وقتی سفر را آغاز میکنند، سختیهای مسیر، تازه خودش را نشان میدهد...
کتاب زنبوردار حلب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
زنبوردار حلب، داستانی عمیق و جذاب برای تمام دوستداران ادبیات داستانی و رمانهای ترجمه است. اگر از خواندن رمانهایی با درونمایه اجتماعی لذت میبرید، این کتاب گزینه خوبی برای شما است.
درباره کریستی لفتری
کریستی لفتری در سال ۱۹۸۰ در لندن از پدری یونانی و مادری قبرسی به دنیا آمد. خانواده او در سال ۱۹۷۴ در جریان حمله ترکیه به لندن نقل مهاجرت کرده بودند. او در رشته زبان انگلیسی و نویسندگی خلاق تحصیل کرد. مدتی معلم زبان دانشجویان خارجی بود و مدتی هم در دبیرستان درس داد.
کریستی لفتری در حال حاضر برای روانپزشک شدن درس میخواند. او داستان زیباش، زنبوردار حلب را زمانی نوشت که به عنوان داوطلب در یک مرکز پناهندگی تحت حمایت یونیسف در آتن کار میکرد.
بخشی از کتاب زنبوردار حلب
مددکار اجتماعی میگوید قصدش کمک به ما است. اسمش لوسی فیشِر است و از اینکه من اینقدر خوب انگلیسی حرف میزنم تحت تأثیر قرار گرفته است. از شغلم در سوریه برایش میگویم، از زنبورها و کلونیها اما پیدا است که درست به حرفهایم گوش نمیکند. حواسش پیش کاغذهایی است که مقابلش گذاشته.
عفرا حتی صورتش را هم بهطرف او برنمیگرداند. اگر نمیدانستی کور است، خیال میکردی دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. امروز هوا اندکی آفتابی است و پرتوهای نور از روی عنبیههایش منعکس میشود و شکلی شبیه آب به آنها میدهد. دستهایش را روی میز آشپزخانه در هم قلاب کرده و لبهایش را محکم روی هم فشار میدهد. کمی انگلیسی بلد است، به اندازهای هست که منظورش را برساند اما غیر از من با هیچکس حرف نمیزند. جز من، فقط شنیدم با یک نفر دیگر حرف بزند و آن هم آنگلیکی بود. آنگلیکی که از پستانهایش شیر میچکید. نمیدانم بالاخره توانست راه خروج از آن جنگل را پیدا کند یا نه.
لوسی فیشر میپرسد: «وضعیتتون اینجا چطوریه، خانم و آقای ابراهیم؟» و بعد با آن چشمهای درشت آبی و عینکش که قاب نقرهای دارد به کاغذهایش نگاه میکند؛ انگار پاسخ سؤالش روی آنها نوشته شده است. من سعی میکنم بفهمم مرد مراکشی از چه حرف میزد.
سرش را بالا میآورد. نگاهم میکند و چهرهاش سرشار از گرما است.
میگویم: «در مقایسه با جاهای دیگه به نظرم خیلی تمیز و بیخطره.» از آن جاهای دیگر برایش نمیگویم و اصلاً قصد ندارم از موشها و سوسکهای اتاقمان حرفی به میان بیاورم. میترسم فکر کند آدم نمکنشناسی هستم.
زیاد سؤال نمیکند، اما توضیح میدهد که بهزودی یک مأمور مهاجرت با ما مصاحبه خواهد کرد. عینکش را روی بینیاش بالا میدهد و آرام و مختصر به من اطمینان میدهد که هروقت مدارک اثبات پناهجوییمان را بگیریم، عفرا میتواند برای درد چشمهایش برود دکتر. نگاهی به عفرا میاندازد و متوجه میشوم لوسی فیشر هم دستهایش را درست مثل عفرا مقابلش گذاشته. چیزی در این وضعیت به نظرم غریب است. بعد دستهای کاغذ به دستم میدهد. بستهای از طرف وزارت کشور است که در آن اطلاعاتی درباره درخواست پناهندگی، شرایط موردنیاز، نکاتی درباره بررسی صلاحیت و نکاتی درباره روند مصاحبه آمده. نگاهی به برگهها میاندازم و مددکار با شکیبایی منتظر میماند و نگاهم میکند.
برای پناهندگی در بریتانیا نباید بتوانید در هیچ نقطه از کشور خود در امنیت و به دور از ترس پیگرد و آزار زندگی کنید.
میگویم: «در هیچ نقطه؟ یعنی ممکنه ما رو برگردونین یه منطقه دیگه؟»
اخم میکند و دستهای از موهایش را میکشد. لبهایش را طوری جمع میکند انگار چیز بدمزهای خورده است.
میگوید: «نکته مهم اینه که باید قصه دقیقی سرهم کنین. به چیزی که میخواین به مأمور مهاجرت بگین خوب فکر کنین؛ مطمئن بشین که تا حد ممکن واضح و روشن و قابل درک باشه.»
«ولی ممکنه ما رو برگردونین ترکیه یا یونان؟ معنای پیگرد و آزار از دید شما چیه؟» صدایم وقت حرف زدن از آنچه میخواهم بلندتر میشود و بازویم به گِزگِز میافتد. باریکه برجسته گوشت و بافت سرخ را با دستم میمالم و یاد لبه چاقو میافتم و چهره لوسی فیشر تار میشود و دستهایم به لرزه میافتد. دکمه بالایی پیراهنم را باز میکنم. تلاش میکنم دستهایم را بیحرکت نگه دارم.
میگویم: «هوای اینجا گرمه؟»
چیزی میگوید اما نمیشنوم، فقط حرکت لبهایش را میبینم. میایستد و احساس میکنم عفرا روی صندلی کناریام حرکتی میکند. صدای آبِ جاری میآید؛ صدای خروش رود است. اما درخششی میبینم، مثل لبهٔ چاقویی بسیار تیز. دست لوسی فیشر شیر آب را میچرخاند، بهطرفم میآید، لیوان را در دستهایم میگذارد و طوری آن را بهطرف صورتم میآورد که انگار کودکی باشم. همه آب را مینوشم و او مینشیند. حالا کاملاً واضح میبینمش، چهرهاش وحشتزده است. عفرا دستش را روی پایم میگذارد.
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
نظرات کاربران
آخ که چقدرررر باهاش گریه کردم...
کتابی از رنج و دردهای پناهجویانی که از وطن خود دنبال آرامش هستند ..وطنی که توسط سیستم فاسد آرزوهای آدم را ویران و او را آواره کوچه و خیابان کشوری می کند، رنج و درد و اضطراب و استرس و