دانلود و خرید کتاب از پنج شنبه ها متنفرم مهران نجفی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب از پنج شنبه ها متنفرم اثر مهران نجفی

کتاب از پنج شنبه ها متنفرم

نویسنده:مهران نجفی
انتشارات:انتشارات نگاه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب از پنج شنبه ها متنفرم

کتاب از پنج‌ شنبه‌ ها متنفرم اثری نوشته مهران نجفی است که در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. داستانی جذاب که از زندگی جوانی می‌گوید که به خاطر عذاب وجدانش، درتلاش است تا راز مرگ یکی از دوستانش را دریابد.

درباره کتاب از پنج‌ شنبه‌ ها متنفرم

از پنج شنبه ها متنفرم داستان زندگی و درگیری‌های جوانی به نام رهام سالیانی، مهندس عمرانی است که در یک آژانس و با جگوار کلاسیک ایکس جی ۱۲ کار می‌کند.

وقتی با او آشنا می‌شویم متوجه می‌شویم که در گذشته زندگی‌اش رخدادهایی وجود داشته است. مثلا از دست دادن دوست صمیمی‌اش، آنسه. آن هم به دلیل خودکشی! بدون هیچ خبری و خیلی ناگهانی. آنسه دختری شاد و پر انرژی است و مرگش روی رهام به شدت تاثیر می‌گذارد. عجیب بودن این مرگ باعث می‌شود تا رهام با بحران‌های روحی زیادی درگیر شود و عذاب وجدان حتی برای لحظه‌ای رهایش نکند...

همین عذاب وجدان راوی نسبت به این مرگ است که او را وادار می‌کند در پی علت این مرگ درآید... 

کتاب از پنج‌ شنبه‌ ها متنفرم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب از پنج شنبه ها متنفرم را به تمام دوست‌داران ادبیات داستانی و رمان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب از پنج‌ شنبه‌ ها متنفرم

اتاقک ماشین بوی سیگار می‌دهد. از داخل داشبورد اسپری خوش‌بوکنندهٔ لیمو را درمی‌آورم و سرسری توی ماشین می‌پاشم. جانی کش با Before My Time اش اعصابم را به‌هم می‌ریزد. ولوم ضبط را پایین می‌آورم و به ورودی رافائل نگاه می‌کنم. کنار در مردی ایستاده و تکیه داده به میله‌های فلزی ورودی. پیراهن سفید آستین‌بلندی به تن دارد و شلوار کتان کرم پوشیده. یک پا را انداخته پشت آن یکی پا و دست‌هایش توی جیب شلوارش است. خیره شده به من. سر تکان می‌دهم و به شماره‌های کیلومترشمار ماشین نگاه می‌کنم و دوباره به در رافائل. مرد هم‌چنان به من خیره شده. موها و ریش بلند قهوه‌ای دارد و چشم‌هایش نصفه‌نیمه بازست.

دختر جوانی درِ فلزی و تیرهٔ آپارتمان را باز می‌کند و می‌آید بیرون. در را پشت‌سرش نمی‌بندد. بی‌توجه به آن مرد ریشو، نگاهی توی خیابان میاندازد و طول می‌کشد تا ماشینم را پیدا کند. فکر می‌کنم دنبال سمند یا پژویی زرد یا چیزی شبیه آن می‌گردد. اتومبیل من هیچ نشانی از «ناوگان حمل‌ونقل عمومی» ندارد و همین کار را دشوار می‌کند. یک روزی باید تابلوی سبز آژانس را رویش نصب کنم. یک روزی. دوباره بوق می‌زنم. این‌بار مطمئن می‌شود و آهسته راه میافتد سمت ماشین.

اسپری را میاندازم توی داشبورد. پاکت مارلبورو قرمز را هم پرت می‌کنم کنار اسپری و درش را می‌بندم. پنجره را کمی پایین می‌کشم تا بوی تند اسپری سبک شود. مسافرم در عقب را باز می‌کند، سلام نصفه‌نیمه‌ای پرت می‌کند و سوار می‌شود. می‌گویم: «می‌بخشید کمی دیر شد. ترافیک.» لحظهای از توی آینه به من نگاه می‌کند و حالا می‌توانم چشمها و موهایش را تشخیص دهم، که هر دو در یک چیز با هم اشتراک دارند: سرسری و بی‌حوصله آرایش شدهاند. می‌گوید: «اشکالی ندارد. خودم هم تازه کارم تمام شده بود.» به انتهای خیابان نگاه می‌کنم و توی ذهنم این موضوع می‌چرخد که باید مسیر را تا انتها طی کنم یا دنده‌عقب بگیرم. به همین دلیل می‌پرسم: «کجا تشریف می‌برید؟» او هم تهِ جملهٔ من را می‌چسباند اول حرفش: «تشریف ببرید بهشتی. تقاطع سهروردی.» یادم می‌افتد فلاح مسیر را گفته بود یک‌بار. از توی آینه به پشت‌سرم نگاه می‌کنم که جز ماشینهای پارک‌شده مانع دیگری به چشم نمی‌آید و دنده عقب می‌گیرم. به اوایل خیابان که می‌رسم چشمم میافتد به تابلوِ روی آپارتمانی که مسافرم از آن خارج شده بود: «مؤسسه فنی رافائل.»

توی صف اتومبیلهای سربالایی میرزای شیرازی گیر کردهایم. اواخر مهرماه‌ست. خورشید پرتوِ زردش را روی هر چیزی که فکرش را بکنی پخش کرده، اما هوا سردست و گوشهایم به‌خاطر نزدیکی به شکاف پنجره می‌سوزد. می‌گوید: «کاش از هفت‌تیر می‌رفتید.» جوابش را نمی‌دهم. دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کند. حتی اگر کار موقتی‌ام مثل «راننده آژانس» باشد. به سیگارم فکر می‌کنم که توی صندوق تاریک داشبوردست، و یادم میافتد دو تومان کم دارم. یک‌سوم را از فلاح قرض گرفتهام و به برای همین نمی‌توانم باز به او رو بیندازم. توی چند ثانیه برای هزارمین‌بار تمام آدمهایی که می‌توانستم ازشان پول قرض کنم ردیف می‌شوند پشت پلک‌هایم. از یکی دو نفرشان گرفتهام. بقیهیشان هم که هیچ. فقط دو تومان. یعنی یک‌وهشتصد. دکتر مادر می‌گفت تنها یک هفته می‌تواند عمل را عقب بیاندازد.

قطار ماشینها چیزی حدود بیست متر حرکت می‌کند و بعد دوباره میایستیم. می‌پرسد: «توی ماشین سیگار کشیدهاید؟» افکارم پخش می‌شوند روی شیشهی جلو و سر می‌خورند روی داشبورد و دور شمارههای سرعت‌سنج حلقه می‌شوند. می‌گویم: «می‌بخشید. مال خیلی قبل‌تر از آن بود که شما سوار شوید. فکر می‌کردم بویش رفته.» سر تکان می‌دهد و از شیشه به پیاده‌رو خیابان خیره می‌شود. می‌گوید: «رفته. ماشین بیشتر بوی عصارهی لیمو می‌دهد...» شیشهی ماشین را بیشتر پایین می‌کشم که باعث می‌شود باد سرد بپاشد توی گوشم. نگاهش از آینه خیلی کوتاه مکث می‌کند روی من و دوباره پرت می‌شود توی پیاده‌رو.

نبش بهشتی که می‌رسم تازه یادم میافتد مسیر یک‌طرفه‌ست. از دهانم می‌پرد: «گندش بزنند.» می‌گوید: «برای همین گفته بودم کاش از هفت‌تیر می‌رفتید.» جانی کش خیلی آرام و ملایم می‌خواند و اسم آهنگش هیچ یادم نمی‌آید. می‌گویم: «حواسم نبود این‌جا یک‌طرفه‌ست. شرمنده، دیرتان هم شد. از کرایه کم اش می‌کنیم.» لبخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید.

نظرات کاربران

اشکان
۱۴۰۰/۰۶/۲۸

داستان پردازی کتاب فوق‌العاده بود.

آلْف
۱۴۰۱/۰۸/۲۳

به نظر ارزش یک‌بار خوندن رو داشت اما از یجایی به بعد یه چیزایی کسل‌کننده میشه سیگار فندک، اسم آهنگ ها و خواننده های مشهور، و نویسنده کمی هم سعی داره رگه‌هایی از شبه روشن‌فکری رو به داستان ااقا کنه

استودیوس
۱۴۰۰/۰۴/۱۴

نوع نگراش نویسنده جالب بود بسیار ب جزییاتی ک در حالات و رفتارهاس توجه کرده بود..ولی اینکه هر چند سطر ناگهان پرشی از ی کاراکتر ب کارتر دیگه میشد یا از گذشته ب حال یا برعکس صورت میگرفت یکم گیج

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۵)
چشمهای مادرم می‌درخشند، نه از روی یک‌جور حس خوب یا هر چیز دیگری، یک‌نوع درخشش خاص انسانهایی توی این سن. انگار به زندگی از بالا نگاه می‌کند یا اصلاً نگاه نمی‌کند؛ انگار برای زیستن گوشهی چشم نازک می‌کند و زیر لب می‌گوید: «نبود. آش دهن‌سوزی نبود.»
Narjesbn
می‌دانی؟ زندگی، روح، هرچیزی که برایش یک اسم انتخاب کنی، ترکیبش چیزی مثل خانه‌سازی‌های لگو می‌شود، چهارچوبی که اگر یک تکه‌اش گم شود، باقی‌اش فرو می‌ریزد یا دیگر چفت هم نمی‌شود.
Orson Welles
لفظ قلم حرف زدنش سیگار می‌طلبد. اما فکر می‌کنم جایش نیست
Mahdi Askarian
سیگارم تمام شده وگرنه حس آن هم نبود.
آلْف
با نوک انگشت‌هایت اشاره کردی به من و با لحنی دیگر پی حرفت را گرفتی: «چون بخشی از روحت دارد می‌میرد.» بخشی. می‌دانی؟ زندگی، روح، هرچیزی که برایش یک اسم انتخاب کنی، ترکیبش چیزی مثل خانه‌سازی‌های لگو می‌شود، چهارچوبی که اگر یک تکه‌اش گم شود، باقی‌اش فرو می‌ریزد یا دیگر چفت هم نمی‌شود.
Narjesbn

حجم

۱۷۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۱۳ صفحه

حجم

۱۷۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۱۳ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان