کتاب قتل اتسویا
معرفی کتاب قتل اتسویا
کتاب قتل اتسویا داستانی از جونیچیرو تانیزاکی با ترجمه محمود گودرزی است. این داستان از عشقی پرشور میگوید که بعد از گذراندن فراز و نشیبهای بسیار به یک کارزار خونین بدل میشود.
درباره کتاب قتل اتسویا
قتل اتسویا شرح تحولی است که یک رابطه عاشقانه اتفاق میافتد و جنون دیوانهواری که این رابطه را به یک کارزار خونین بدل میکند. دو جوان عاشق پیشه از دو طبقه مختلف اجتماعی دل به هم میبازند. اما برای رسیدن به یکدیگر، چارهای جز فرار از خانه پدریشان ندارند. آنها به مردمی مشکوک پناه میبرند و در همین احوال است که این رابطه عاشقانه رنگ عوض میکند. چنان که عشقی معصومانه به زنجیرهای از قتلهای پی در پی تبدیل میشود.
اتسویا زن جوانی است که یاد گرفته است از زنانگیاش استفاده کند و با جذابیتهایش دلبری کند. او خوب میداند چطور مردان را به دام بیندازد و اینبار قرعه به نام شینسوکه میافتد. جوانی که ابتدا یک طعمه خام به نظر میرسد اما جنون عشق، تمام وجودش را دربر میگیرد و او را وادار به کارهایی عجیب میکند.
کتاب قتل اتسویا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران ادبیات ژاپن هستید و به دنبال تجربه متفاوتی از عشق و جنون میگردید، کتاب قتل اتسویا این تجربه لذتبخش را به شما هدیه میکند.
درباره جونیچیرو تانیزاکی
جونیچیرو تانیزاکی ۲۴ ژوئیه ۱۸۸۶ در یک خانواده ثروتمند به دنیا آمد. اما مدتی بعد در سال ۱۹۱۰ پدرش ورشکسته شد و او از ادامه تحصیل در دانشگاه امپراطوری توکیو بازماند. او در همان سال اولین داستانش را به نام خالکوبی در نشریهای منتشر کرد. این نشریه را با کمک دوستانش تاسیس کرده بود.
از او تا به حال کتابهای خاطرات پیرمردی دیوانه، در ستایش سایهها، نائومی، طلا و نقره، و قتل اتسویا منتشر شده است. جونیچیرو تانیزاکی ۳۰ ژوئیه ۱۹۶۵ از دنیا رفت.
بخشی از کتاب قتل اتسویا
و با همین لحن شوخ، گهگاه آستین اُتسویا را میگرفت و حرفهایی به او میزد که همه خانواده را میخنداند: «گوش کن چه میگویم، اُتسوی کوچولوی من، تنها آرزویی که برایم مانده همین است، پس بیا اینجا بنشین و یک جام پر ساکی برای سِیجی بامرام بریز! ولی نه، ولی نه، خیلی نمیتوانم، فقط در حد یک پیاله، خب دیگر، فقط یک پیاله برای رضایت من کافی است.»
از آنجا که سِیجی با زورق به سانیا، فوکاگاوا یا یاناگیباشی میرفت تا مشتریانش را بیاورد، غرق در فضای محلههای عیش و عشرت میشد، به همین دلیل پس از مدتی این کارشناس امور دلبری به پیوندهای عاشقانهای پی برده بود که دختر جوان را در خفا به شینسوکه ربط میداد؛ با این حال، او میل طبیعیاش را به پرحرفی مهار کرده و توانسته بود به طرزی ستودنی ساکت بماند و تا مدتی مدید کمترین اشارهای به این موضوع نکرده بود. در واقع، اواخر ماه گذشته بود که در راه بازگشت از یاناگیباشی و طی سرکشیای غیرمنتظره، برای نخستین بار نقاب از چهره برگرفته بود. آن روز اُتسویا قرار بود همراه پدر و مادرش به تئاتر یوگوکو برود اما، از آنجا که مایل بود با شینسوکه که مسئولیت مغازه را به عهده داشت حرف بزند، بیماری را بهانه کرده بود تا در منزل بماند. پدر و مادرش صبح زود بیرون رفته و هر دو خدمتکار را با خود برده بودند، چون به این نتیجه رسیده بودند که منصفانه نیست آنها را صرفاً به خاطر اُتسویا در خانه تنها بگذارند. عملاً شوتا کار مشتریان را راه انداخت، چون شینسوکه بیشتر وقت خود را صرف تیمارداری بر بالین دختر جوان کرد. همان لحظه، سِیجیِ سرخرو با چهرهای تابناک که نوشیدن ساکی بانشاطش کرده بود، سرزده وارد شد و همانطور که با لبخندی مرموز چیزی زیر لب میگفت، آمد و ناغافل به شانه شینسوکه زد: «خب رفیق، عجب رویی داری تو! لابد فکر میکنی بقیه خبر ندارند، اما من خیلی وقت است که فهمیدهام شما دو نفر چه نقشهای دارید. شاید بقیه کور باشند، اما بابا سِیجی نمیگذارد کسی سرش شیره بمالد. خب دیگر، نگران نباش، من قصد ندارم چیزی به رئیست بگویم، اما خودت رکوراست اعتراف کن، بگو دیگر، حرف دلت را بزن! اگر بگویی، میتوانم بالاخره یکجوری کمکت کنم. در ضمن طبیعی است، وقتی کوماچیِ خوشگلی مثل اُتسویا را با جوان خوشقیافه و هنرپیشهمانندی مثل تو زیر یک سقف بگذارند، نباید تعجب کرد که عاقبت کار اینطور شود! من ممکن است افکار عجیبوغریبی داشته باشم، اما وقتی زوج جوانی مثل شما را میبینم که مشکلاتی دارند، همیشه دلم میخواهد سعی کنم به اوضاعشان سروسامانی بدهم و حاضرم بدون در نظر گرفتن سختیها جانفشانی کنم.»
درحالیکه سِیجی از اینکه زمام امور را اینچنین در دست گرفته بود در پوست خود نمیگنجید، لرزشی خفیف وجود جوانها را فراگرفت و آندو پس از این غافلگیری با نگاه نظر یکدیگر را جویا شدند.
«در عشق، اگر کسی اینقدر کمرو باشد، چیزی گیرش نمیآید. خب دیگر، حالا که میگویم جای نگرانی نیست به جای اینکه بترسید و گوشهای کز کنید، تمام ماجرا را به من بگویید. بهتر است یکبار برای همیشه با رئیس حرف بزنم و درخواستتان را طوری مطرح کنم که شما بتوانید آشکارا با هم ازدواج کنید، سادهترین راهش همین است! نیتم این نیست که ازت تعریف کنم شین، ولی تو پسر کامل و باتربیتی هستی، یک مرد خوشقیافه باهوش و عاقل. احتمالش کم است که شخصی مثل رئیس دست رد به سینهات بگذارد.»
«ولی آقای سِیجی، اگر فکر میکردیم که این کار شدنی باشد، میرفتیم از او همین را تقاضا میکردیم و نیازی به وساطت شما هم نبود.»
شینسوکه که ناخواسته بند را آب داده بود، برایش شرح داد که در چه وضعیتی قرار دارند. از آنجا که اُتسویا تکدختر خانه و خودش هم یگانهفرزند والدینش بود، حتی اگر تمام احتمالات را در نظر میگرفتند، با توجه به وضعیت موجود در عمل محال بود اجازه داده شود با هم ازدواج کنند.
«اگر نگذارند با شینسوکه زندگی کنم، ترجیح میدهم بمیرم.»
اُتسویا که درددل مرد جوان را شنیده بود، کلافه و درمانده این کلمات را ادا کرد و زد زیر گریه.
حجم
۸۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۸۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
کوتاه بود خیلی سرعتی جلو می رفت در کل چیز خاصی اضافه نکرد بهم کتابهای بهتری برای خوندن هست
آخرش الکی تموم شد
در این اثر نویسنده با استفاده از شیوه ی روایت دانای کل داستان سفر تدریجی یک جوان ساده و پاک به سمت قاتلی وحشتناک و جانی را به تصویر می کشد. تصویری گزارش گونه و روایت با سرعتی تند که از
بد نبود