کتاب نجات ارداس؛ جلد هفتم
معرفی کتاب نجات ارداس؛ جلد هفتم
درخت ابدی جلد هفتم از مجموعه پرطرفدار نجات ارداس، نوشته مری لو است. مجموعه نجات ارداس را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه نجات ارداس
در دنیایی که ارداس در آن زندگی میکند همه آدمها یک حیوان درون دارند که همیشه در کنارشان زندگی میکند. «کانر»، «میلین»، «رولان» و «ابک» چهار نوجوان این داستان هستند که هرکدام از یک سرزمین آمدهاند. آنها باید با کمک حیوان درون خود ارداس را از نابودی نجات دهند.
در این مجموعه دنیایی از جنگ و ماجراجویی انتظارتان را میکشد. چهار نوچوان این مجموعه قرار است با نیروهای پلید و شیطانی بجنگند.
در هر جلد از ماجراهای این مجموعه چند اتفاق هیجانانگیز میافتد و این چهار نوجوان ماجراجو هر بار توی یک دردسر تازه میافتند. در هر قسمت، بچهها درگیر چند موضوع میشوند و بارها به چالش کشیده میشوند. در این مجموعه داستان فانتزی مفاهیمی مانند روابط بین انسان و حیوان و نیازهای مشرتک آنها مطرح میشود و به ما یادآوری میکند که باید از حیوانات مراقبت کنیم.
خواندن مجموعه نجات ارداس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای دوازده سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب درخت ابدی
جرقههای درخشانی از صاعقه، با درخت ابدیِ آسیبدیده برخورد کرد. اَبِک به پایین خم شد و گوشهایش را گرفت؛ اما انفجار به راحتی او را به زمین انداخت. انفجار، کل دهانهٔ آتشفشان را لرزاند. جرقههای آتش از درخت ابدی به هوا پرواز میکردند و بهسرعت هرکدام از شاخههای زیرین خود را مشتعل میکردند. درخت غولپیکر از درد ناله کرد؛ لرزید و بعد تَرَکی بزرگ کل درخت را از وسط به دو نیم کرد. اَبِک با دیدن آن صحنه بر خودش لرزید؛ گویی صاعقه بهجای درخت با او برخورد کرده بود.
کُوو آخرین فریاد اندوهبارش را سر داد. بعد او هم با تابش نوری، ناپدید شد و به شکل زخمی تیره بر کنار درخت درحال مرگ، پدیدار شد.
او مُرده بود.
درخت ابدی بهسختی بر یک طرفش افتاد. شیرهای طلایی از میان زخمهایش جاری شد و دنبالهای اشکمانند را بر روی تنهٔ درخت نقاشی کرد که پایین میریختند و بر روی چمنهای زیر درخت، دوباره به هم میرسیدند.
بالای سرشان، ابرهای تیرهٔ آسمان به مشکی براق تغییر رنگ داده بودند و در مارپیچهایی دور درخت درحال مرگ، میچرخیدند. برای لحظهای، به نظر آمد درخت ابدی ممکن است هنوز سر پا بایستد؛ احاطهشده در شعلههای آتش. اما بعد، نالهای نهایی کرد و به دنبال آن صدای شکستنی گوشخراش آمد. اَبِک قدمی به عقب برداشت.
درخت ابدی سقوط کرد.
درخت بهآرامی سقوط کرد؛ انگار که یک موجود غولپیکر با وزن تمام دنیا بر روی شانههایش سقوط میکرد. شاخههای نقرهای و طلاییاش شکستند، سوختند و همانطور که درخت با طوفانی از تراشههای چوب بر زمین سقوط میکرد، ابرهای بالای سرشان که از زمان شروع نبرد در صخرهٔ غُرّان جمع شده بودند، بالأخره از هم جدا شدند و بارانی سرد شروع به باریدن کرد. درخت همانجا ماند، بیرمق، زندگیاش بهآرامی درحال اتمام بود و قطعاتش ناله میکردند. همانطور که سیلی از باران از آسمان جاری میشد و لایههای آب با شعلههای خشمگین درخت ابدی برخورد و صدای هیسهیس تولید میکرد، اَبِک به این صحنه خیره شده بود. باران بر صورتش جاری شد.
نمیتوانست بگوید آنچه بر صورتش جاری میشد، باران بود یا اشک.
از جایی که زمانی کُوو بر زمین افتاده بود، اورازا بهسمت طرفِ زخمی بریگان خم شد. حالا که کُوو مُرده، بالأخره توان گرگ تضعیف شده بود. کانِر پیش از آن بهسمت حیوان درونش شتافته و دستهایش را دور گردن گرگ حلقه کرد. اِسیکس نزدیکشان بهسختی فرود آمد و لنگلنگان به آنها ملحق شد. ژی کنار بریگان نشست؛ سرش پایین بود و میلین ساکت کنار او ایستاد. اَبِک بهآرامی راه رفت تا به اورازا رسید. او به پایین خم شد، بریگان را نوازش کرد و سرش را بر سینهٔ اورازا تکیه داد. احساسی عمیق و پوچ، بر او سنگینی کرد.
از روی شانهٔ اورازا، متوجه شِین شد که با فاصلهای از آنها روی زمین نشست. او به نظر مبهوت میآمد؛ چشمهایش بر درخت ابدی قفل شده بود. اَبِک نمیتوانست مطمئن باشد، اما چهرهٔ شِین واقعاً غمانگیز بود.
رنگهای آسمان شروع به تغییر کردند. ابتدا، اَبِک فکر کرد این اتفاق مشابه همان چیزی است که در صخرهٔ غُرّان پیش آمده بود، اما اینبار رنگها درخشان و جسور بودند؛ نه تیره و نحس. سرخِ روشن و طلایی، سبز و فیروزهای، رنگینکمانی از نور که در میان ابرها چرخید و برق زد. رنگها یکپارچه و باشکوه با یکدیگر مخلوط شدند و روبانهایی را تشکیل دادند که از آسمان بالای سرشان تا گوشههای خط افق کشیده شد. انگار که حیات درون درخت ابدی، دنیای مادی را رها کرده و در بهشتها جاری شده بود.
همانطور که اَبِک با شگفتی نگاه میکرد، رنگها تبدیل به اَشکال و شبحها شدند. آنها کنار هم قرار گرفتند و یک تصویر را تشکیل دادند. چشمهای اَبِک گشاد شد. او بهسختی نفس میکشید و دستهایش را در خز بدن اورازا چفت کرد. تصویر واضحتر و پخش شد تا جایی که تمام آسمان را پوشاند. او توانست سرزمین طلایی زیبایی را ببیند؛ اقیانوس آبی شفاف، آسمانی درخشان از نور ستارگان، دنیایی جوان و بکر. شروع همهچیز. او درختی نورسته را دید، با پوستهٔ درخشان و برگهای طلایی که از زمین جدید آتشفشان درحال مرگ رشد میکرد. او حیاتی که ریشههای درخت ابدی در زمین دمیده بودند را حس کرد؛ شروع دنیا. او شاهد تولد اَبَرجانورهایی بود که از این انرژی نوظهور بهوجود آمده و همچنین پیمان مقدس آنها که مراقب دنیا باشند و در مقابل صدمات از آن مواظبت کنند. همانطوری که قبلاً بودند.
او پیوند عمیق و ژرفی که با اورازا داشت را دید؛ از طریق رشتههای نوری که بشریت را به قلمرو پادشاهی حیوانات متصل میکرد و همینطور پیوندی که همهٔ آنها با حیوانهای درونشان و با همهٔ موجودات زنده داشتند.
حجم
۱۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۶۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
من اولین بار جلد سوم این مجموعه را اشتباهی خریدم و از اون موقع به بعد بود که کنجکاو شدم بقیه جلد ها را بخوانم.این مجموعه عالیه به همه پیشنهاد میکنم یه بار هم که شده این مجموعه را بخوانید
حتما این کتاب بخونین عاشقش، میشین من که خودم عاشقش، شدم😍😍😍😍
خیلئیییییی خوبههههههه محشرههههههه عین بقیه جلداششش😍😍😍😍😍😻😻😻
بخوانید
واقعا عالی بود و لذت بردم واقعا
کتاب خوبیه 😍
😢باورم نمیشه بالاخره این مجموعه رو تموم کردم. با شخضیتاش زندگی کردم و از پایانشم راضی بودم اما بازم دلم از تموم شدنش گرفته. شین هم چقد مظلوم شده بود🥲 خیلی مجموعه قشنگیه حتمن بخونین
عالیه