کتاب نجات ارداس؛ جلد دوم
معرفی کتاب نجات ارداس؛ جلد دوم
تسخیر شده جلد دوم از مجموعه پرطرفدار نجات ارداس، نوشته مگی استیفویتر است. مجموعه نجات ارداس را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه نجات ارداس
در دنیایی که ارداس در آن زندگی میکند همه آدمها یک حیوان درون دارند که همیشه در کنارشان زندگی میکند. «کانر»، «میلین»، «رولان» و «ابک» چهار نوجوان این داستان هستند که هرکدام از یک سرزمین آمدهاند. آنها باید با کمک حیوان درون خود ارداس را از نابودی نجات دهند.
در این مجموعه دنیایی از جنگ و ماجراجویی انتظارتان را میکشد. چهار نوچوان این مجموعه قرار است با نیروهای پلید و شیطانی بجنگند.
در هر جلد از ماجراهای این مجموعه چند اتفاق هیجانانگیز میافتد و این چهار نوجوان ماجراجو هر بار توی یک دردسر تازه میافتند. در هر قسمت، بچهها درگیر چند موضوع میشوند و بارها به چالش کشیده میشوند. در این مجموعه داستان فانتزی مفاهیمی مانند روابط بین انسان و حیوان و نیازهای مشرتک آنها مطرح میشود و به ما یادآوری میکند که باید از حیوانات مراقبت کنیم.
خواندن مجموعه نجات ارداس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای دوازده سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب وحشیهای رام
فین همچنان در موقعیتهای مختلف، زندگی آنها را نجات میداد.
رولان که در زندگیاش بارها تعقیب شده بود، شک نداشت که فرار آنها از تِرِنزویک، هیجانانگیز، اما موقت بود. او کُنتِ ازخودراضیِ تِرِنزویک و از آن مهمتر، اسب او را هم دیده بود؛ و با وجودِ روابط ناخوشایندی که با اسب سابقش داشت، بهخوبی میدانست که سرعت اسب از سرعت آنها با پای پیاده بیشتر است.
اما نگهبانهای تِرِنزویک به آنها نرسیدند؛ چون فین گروه را از مسیری غیرقابل ردیابی میبُرد. وقتی هنوز نزدیک تِرِنزویک بودند، موقع عبور از رودخانهها به دل آب میزدند تا سگهای ردیاب بوی آنها را گم کنند. بعد از اینکه کمی از تِرِنزویک فاصله گرفتند، فین آنها را بهسمت جنگلی پر از تختهسنگ بُرد که هیچ اسبی قادر به ردشدن از آنجا نبود. شاخههای خمیدهٔ درختها تا کمرِ رولان پایین آمده بودند؛ سنگها پوشیده از خزههای همیشهمرطوب بودند و اگر رولان موقع بالارفتن، لحظهای غفلت میکرد، بهآسانی لیز میخورد و زخمی میشد.
آنها از مسیرهای عجیبوغریب رفتند و رفتند. هرچه فضای اطراف ناآشناتر میشد، فین آسودهتر به نظر میآمد. بعد از اینکه خیالش از ناشناختهبودن مسیر راحت شد، درحالیکه زیر لب با خودش حرف میزد و فکر میکرد، با یک تکهچوب، روی نقشه میانبُرها را هم مشخص میکرد.
اینگونه بود که رولان فهمید چطور از کوههای سبزی که به نظر خیلی راحت نمیآمدند، بدون اینکه متوجه شود، با طنابی به دورِ کمرش بالا رفته است؛ طنابی که او را به نفر بعدی وصل میکرد؛ نفر بعد هم با طنابی به دورِ کمرش به نفر بعدی وصل میشد و همینطور میرفت تا آخر! این کار برای این بود که اگر مثلاً رولان بیفتد، بقیه بتوانند او را بگیرند. رولان با خودش گفت: «احتمال اتفاق برعکسش که بیشتره؛ اینکه اگه یه نفر بیفته، بقیه هم به دنبالش میافتن.» اما به نظرش این تعهدِ به گروه در بالارفتن از کوه، آرامشبخش بود.
در همان سفر، فین به آنها یک روش خیلی قدیمیِ متعلق به شمال یورا را برای فرستادن پیامهای رمزی آموخته بود.
فین گفت: «اینطوری اَبِک رو هِجّی میکنین.»
او چند سری گِرِه عجیبوغریب به یک روبان زد. در نظر رولان خیلی مفهومی نداشت و فهمید که کانِر هم ـ که از زمان ترکِ تِرِنزویک افسرده شده بود ـ مثل او متوجه نمیشود. اَبِک و میلین خیلی مشتاق نگاه میکردند. فین ادامه داد: «کافیه این روبان رو دورِ پایِ یه کبوترِ طلایی تِرِنزویکی گِرِه بزنین و رهاش کنین. کبوتر پیام شما رو به مقصد میرسونه.»
درحالحاضر کسی به ذهن رولان نمیرسید که برایش پیام بفرستد. شاید توی نامهاش فقط بنویسد: «مادر عزیزم! ممنونم برای هیچی!» و پرنده را بهسمت سرزمین آمایا بفرستد.
آنها درمورد حرفی هم که زِریف دربارهٔ زرداب زده بود، صحبت کردند؛ اینکه حیوانهای درون میتوانند به اجبار پیوند داده شوند! قیافهٔ کانِر درهم رفت، اما برای رولان سؤال بود که آیا واقعاً این اتفاقِ بدی است که مردم حق انتخابِ این را داشته باشند که چهجور حیوانی را برای بقیهٔ عمرشان انتخاب کنند؟ البته حرفی نزد؛ میتوانست از قیافهٔ بقیه بفهمد که این فکر زیاد خوب نیست.
بااینکه تنها چند روز گذشته بود، اما حس میکردند که هفتههاست درحالِ راهرفتن هستند. رولان تمام خوراکیهای خوشمزهٔ داخل کولهپُشتیاش را خورده بود و آنهایی را که دوست نداشت، برای روزِ مبادا نگه داشته بود؛ و حالا کمکم باید خوردن خوراکیهای غیرجذاب را هم شروع میکرد. درهمینحین، طبیعت هم وحشیتر و سرسختتر شده بود؛ کوهها کمکم از سبز به خاکستری تغییر رنگ میدادند و تعداد سنگهای دُرُشتی که از دل چمنها بیرون زده بود، بیشتر میشد. به دشت پهناور بنفش و طلاییِ خشکی رسیدند که با وجود زیبایی، برای احشام نامناسب به نظر میآمد. آنها در مسیرشان، نه شهری دیدند، نه مزرعهای، نه خانهای و نه هیچ آدمی.
حجم
۲۹۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خیلی از طاقچه ممنونم که به به حرف کاربرای طاقچه توجه میکنه 👌👌👌
خیلی زیبا بود من این مجموعه نجات ارداس رو واقعا دوست دارم و پیشنهاد میکنم شماهم این کتاب زیبا رو بخونید.
♥️Was fantastic♥️
داستانش جالب بود و خوشم اومد فقط اینوه چرا هم مترجم و هم نویسنده متفاوته؟ اینطوری خیلی داستان ممکنه مشکل پیدا کنه