دانلود و خرید کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم استوارت گیبز ترجمه مریم رفیعی
تصویر جلد کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم

کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم

معرفی کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم

کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد سوم نوشته استوارت گیبز است. این کتاب را انتشارات پرتقال با ترجمه مریم رفیعی منتشر کرده است. در این کتاب می‌خوانید چطور یک دانش‌آموز ساده آموزش می‌بیند جاسوس باشد.

درباره کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد سوم

استان بِن ریپلیه، شاگرد ممتاز و نابغه‌ی ریاضی ۱۲ ساله است. آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا از او می‌خواهد به آکادمی فوق محرمانه‌ی اَبَرجاسوس‌های آینده بپیوندد. اما در حقیقت بن یک طعمه است برای بیرون کشیدن یک جاسوس دوطرفه و خطرناک.

مجموعه‌ی هفت جلدی مدرسه‌ی جاسوسی یک مجموعه‌ی بسیار متفاوت است که همه‌ی چیزهای محرمانه را درآن پیدا می‌کنید. بنجامین که یه نابغه‌ی ریاضی ۱۲ ساله ا‌ست وارد مدرسه‌ی جاسوسی می‌شود و آن‌جا تجربه‌های عجیب و سختی را پشت سر می‌‌گذارد. این مجموعه پر از ماجراجویی و اتفاقات جذاب است.

خواندن کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد سوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام نوجوانان و کودکان علاقه‌مند به داستان‌های پر هیجان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد سوم

لحظه‌ای بعد صدای فریاد وارن را شنیدم. «شلیک!» و بعد صدای انفجار بلندی به گوش رسید. یک بمب رنگی از پناهگاه به بیرون پرت شد، ولی فوراً متوجه شدم یک جای کار می‌لنگد. بمب به جای اینکه به سمت پایگاه دشمن در سمت مخالف میدان نبرد قوس بردارد، تقریباً یکراست در هوا بالا رفت و بعد با سروصدا پایین آمد... دقیقاً به سمت ما.

اریکا فریاد زد: «پناه بگیرین!» برای اولین‌بار من زودتر از او دست‌به‌کار شدم. به درون فضای محافظت‌شدهٔ سنگر پریدیم و لحظه‌ای بعد بمب در زمین بالای سرمان منفجر شد. موجی از رنگ آبی از بالای سرمان گذشت و بقیهٔ فضای سنگر را رنگی کرد.

دوباره از سنگر به بیرون سرک کشیدم. زمین تا شعاع ده متر از هر طرف آبی شده بود. بدترین قسمتش نصیب یکی از سال سومی‌های تیم سرخ شده بود که داشت به سمت سردخانه می‌رفت. سرتاپایش رنگی شده بود.

فریاد زد: «خیلی بی‌مزه‌این! من که مُرده بودم!»

چند نفر از بچه‌های تیم خودمان آبی شده بودند. بیشترشان فقط بازو یا پایشان رنگی شده بود، ولی همین برای حذفشان از بازی کافی بود. همگی فریادزنان چیزهایی خطاب به پایگاه خمپاره‌اندازمان گفتند که در یک مدرسهٔ عادی حتماً به‌خاطرش تنبیه می‌شدند.


طاها آسن
۱۳۹۹/۰۸/۱۵

عالی اگه یه روز نویسنده یه این کتاب رو گیر بیارم بهش می گفتم که 100تا از این کتاب ها باید بنویسی وگرنه ولت نمیکنم

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۱۱/۲۷

کتابش انقدر خوبه که‌ چیزی نمیتونم در وصفش بگم!!!🤍🗿

booklove
۱۳۹۹/۰۹/۲۱

فوق العاده و بی نظیره فکر کنم یکی از بهترین جلد مدرسه جاسوسی هست😍⁦👌🏻⁩

Hana
۱۳۹۹/۱۱/۲۸

خارق العاده بود! کیف کردم. گرچه تقریبا این جلد ها شبیه هم بودن، یعنی توی همشون یه اتفاق این شکلی افتاده بود؛ با این حال نویسنده جوری داستان رو نوشته که آدم حس می کنه این ماجرا کاملا تازه است

- بیشتر
کاربر مدرسه جاسوسی واقعیه باور کن
۱۳۹۹/۰۹/۱۶

بابا لامصب نویسنده رو گیر بیارم میگم ۹۰ هزارتا از این کتاب بنویس و گزنه تیکه تیکهت میکنم خیلی قشنگیه . باور کنید این مدرسه جاسوسی وجود خارجی دارد آخه این همه مهارت تویه یه دوره آموزشی میگم ۲ یا

- بیشتر
sana
۱۴۰۱/۱۱/۰۳

این جلد درباره این هست که بن دفتر مدیر رو نابود می‌کنه و از مدرسه اخراج میشه و وارد مدرسه جاسوسی شرور ها میشه داستان خیلی جذاب بود از خواندن داستان ابدا خسته نشدم و وقتی که این مجموعه رو شروع

- بیشتر
!...!
۱۴۰۰/۰۱/۱۶

در کل مجموعه کتاب یعنی تا اینجایی که من مطالعه کردم داستان جذابی در حال وقوع بوده این قسمت هم مانند جلد های قبلی ولی در این جلد هیجان کمتری در خودم احساس کردم. ولی در کل بسیار عالی.

Luna
۱۴۰۱/۰۲/۲۹

این جلد رو بیشتر از جلدای قبل دوست داشتممم و عاشق این مجموعم.. شخصیتای جدید مثل نفاریوس و اشلی خیلی جذاب بودن

Arad
۱۳۹۹/۱۱/۲۶

خیلی خوب بود هرچی جلوتر میره تازه داره بهتر میشه به شخصه تازه از جلد دوم به این مجموعه علاقه مند شدم

روناک
۱۳۹۹/۰۹/۲۰

مهشر هست اگر نخونید ضرر کردید

(وقتی در را آهسته باز می‌کنی، احتمال قیژقیژ کردنش بیشتر می‌شود)
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی از بچگی انتظار زیادی ازت دارن، از نظر عاطفی تحت فشار قرار می‌گیری
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
اریکا در حال دفع حملات اشلی از من پرسید: «از همچین آدمی خوشت می‌اومد؟ پاک خله!»
ILOVEBOK
دفعهٔ بعد که یه نفر اومد سراغت و پیشنهاد داد زندگی‌ت رو از این رو به اون رو کنه، قبول کن... و بعد سعی کن مثل این دفعه گند نزنی.
AMIr AAa i
فکر می‌کنی احمقم؟» سایرس گفت: «همچین فکری نمی‌کنم. مطمئنم که احمقی.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
بهتره به کسی وابسته نشی
𝐑𝐎𝐒𝐄
«و به جاش یه ساختمون رو نشونه گرفتی، چون منطقاً آدم‌ها توی ساختمونن؟» به اعتراض گفتم: «امروز نه. قرار بود ساختمون خالی باشه. امتحانات امبوم برای همهٔ دانش‌آموزها و پرسنل اجباریه.» «کدوم احمقی این رو گفته؟» «اوم... شما گفتین.» صورت آقای مدیر تا همین جا به قرمزی لبو شده بود، ولی در آن لحظه طوری قرمز شد که فکر نمی‌کردم آدم‌ها قابلیتش را داشته باشند. شبیه قرمزی ماگمای مذاب بود. قبل از اینکه بتواند عصبانیتش را سرم خالی کند، دست توی جیبم کردم و نامه‌ای را که آخر تابستان به خانه‌ام فرستاده بودند، درآوردم. همان نامه‌ای که می‌گفت حضور در امتحانات امبوم در روز اول مدرسه برای همهٔ دانش‌آموزها و پرسنل اجباری است. خود مدیر امضایش کرده بود. آن را نشانش دادم و پرسیدم: «می‌بینید؟» مدیر یک ثانیه قبل از خط‌ونشان کشیدن برای من با دهان باز خشکش زد. به خاطر سرخی صورتش نمی‌توانستم بفهمم از اینکه گند زدنش را به رخش کشیده بودم خجالت‌زده شده یا عصبانی. تقریباً می‌توانستم صدای چرخش چرخ‌دنده‌های مغزش را بشنوم؛ داشت فکر می‌کرد باید چه کار کند. سرانجام گفت: «از مدرسه اخراجی.»
پیگیری
ولی از مدرسهٔ راهنمایی خیلی دل‌پذیرتر بود. آنجا به نحو خواب‌آوری کسل‌کننده، از نظر اجتماعی اضطراب‌آور و احتمالاً خطرناک هم بود. گروه‌های مختلف قلدرها عادت داشتند تهدید کنند کتکت می‌زنند. تازه، غذاهای سلف سمی و دست‌شویی‌ها بوگندو بود و بسیاری از معلم‌ها اندازهٔ نخود عقل نداشتند
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
«بهت گفتم دوست‌ها حکم دارایی آدم رو دارن.»
☆...○●arty🎓☆
«اوم... نه، ممنون.» اشلی اصرار کرد: «مطمئنی؟ زیاد درست کردم. خیلی هم برای سلامتی‌ت مفیده.» گفتم: «شاید. ولی شبیه موادیه که باید از بدنت بیاد بیرون، نه اینکه بره تو.»
☆...○●arty🎓☆
مدیر به تمسخر گفت: «شونه خالی کردن از بار مسئولیت کار آدمای حرفه‌ای نیست.» این را کسی می‌گفت که یک سال کامل دسر منشی‌اش را از ظرف غذایش کش رفته و بعد سعی کرده بود تقصیر را گردن نظافتچی‌های مدرسه بیندازد.
احمد اسدی
«ما با رها کردنت در یه جامعهٔ عادی، ریسک خیلی بزرگی می‌کنیم. بااینکه دیگه جایی در این آکادمی نداری، لازمه که رازش رو پیش خودت نگه داری. اگه ماهیت واقعی‌ش رو به کسی بگی... یا بگی برای جاسوس شدن آموزش می‌دیدی... بد می‌بینی.» گفتم: «برو بمیر.» به‌هرحال او که نمی‌توانست دوباره اخراجم کند
پیگیری
مدیر جواب داد: «خب، باید یه کار دیگه می‌کردی.» «مثلاً چی؟» «نمی‌دونم. یه کاری که من رو روی کاسهٔ توالت به کشتن نده!» مدیر متوجه اشتباهش شد و بلافاصله سعی کرد عقب‌نشینی کند. «منظورم اینه که ممکن بود من رو روی کاسه‌توالت بکشه... اگه اونجا بودم... که نبودم. من اینجا توی دفترم بودم و داشتم کارهای مهمی می‌کردم. بعدش هم وقتی صدای غرش خمپاره رو شنیدم، با زرنگی تمام توی دست‌شویی پناه گرفتم. نکتهٔ اصلی اینه که رفتارت نسنجیده بود و بی‌فکری‌ت رو نشون می‌ده...» «وقت نداشتم فکر کنم!» مدیر با تشر گفت: «فکر کردن تا حالا مانع من نشده! اصلاً به ندرت واسه فکر کردن وقت می‌ذارم، ولی تا حالا نشده دفتر کسی رو منفجر کنم!» اگر کس دیگری بود، فکر می‌کردم این حرف را از روی عصبانیت زده و حواسش سر جایش نیست. ولی افکار مدیر معمولاً از یک بشقاب پاستا هم بهم ریخته‌تر بود.
پیگیری
غذا پیدا نمی‌شه، برق قطع می‌شه. کاری که شما دارین می‌کنین به مرگ و شورش و رنج مردم ختم می‌شه، اون هم فقط واسه اینکه از بدبختی‌شون یه کم پول در بیارین.
☆...○●arty🎓☆
«خوشحالم دوباره می‌بینمت بن. ظاهراً خودت رو حسابی تو فرم نگه داشتی ها.» «ممنون.» چون تفنگ دستش بود، سعی کردم مؤدب باشم. «تو هم... اوم. خب، نمی‌گم ظاهرت خوبه، ولی...» «فکر کنم کلمه‌ای که داری دنبالش می‌گردی ‘وحشتناکه’.» اخم کردم. «همهٔ اینا نتیجهٔ سقوطته؟» «بیشترش. دست و پام رو از دست دادم، ولی چشمم رو نه.» «اوه. اون رو چه‌جوری از دست دادی؟» «یه حشره رفت توش.» «اوم... حشره بره تو چشم آدم که چشم چیزی‌ش نمی‌شه.» «اگه اولین روز استفاده‌ت از قلاب به جای دست باشه، می‌شه.»
AMIr AAa i
گفتم: «پس اگه همون جا وایمیستادم و می‌ذاشتم اون دانش‌آموزها کشته بشن، الان اخراج نمی‌شدم، آره؟»
پیگیری
عکسی از یک کوهنورد بالای قله‌ای برفی با این شعار: «بخت همیشه در می‌زند، ولی اکثر مردم در را باز نمی‌کنند».
☆...○●arty🎓☆
حتی اگر بی‌خواب شده باشی، اگر چیز فوق‌العاده مهمی وجود داشته باشد که باید حتماً برای انجام آن نصفه‌شبی بیدار باشی، همیشه دقیقاً قبل از اتفاق افتادنش خوابت می‌برد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
معلم تاریخ آمریکا که نمی‌دانست جنگِ ۱۸۱۲ چه زمانی اتفاق افتاده
𝐑𝐎𝐒𝐄
الکساندر هم همین‌طور. با وجود تمام سروصداها همچنان خواب بود. وقتی قایق را دوباره به آب انداختیم، بیدار شد. کلروفرم باعث شده بود گیج و منگ باشد و با دیدن آتش و هیاهوی ساحل با سردرگمی چند بار پلک زد. با خواب‌آلودگی گفت: «اوه! آتیش‌بازی! مگه امروز روز استقلاله؟» سایرس با بدخلقی گفت: «اون‌وقت براش سؤاله که چرا هیچ‌وقت تو مأموریت‌هام نبرده‌مش.» اریکا بازوی الکساندر را گرفت و کمک کرد بلند شود. «بیا بابا. باید بریم.» الکساندر پرسید: «می‌ریم قایق‌سواری؟ چه عالی!» قایق را از شن‌ها جدا کردیم و بعد به سمت مرکز خلیج هدایت کردیم و در کابین نشستیم. الکساندر با صورت توی قایق فرود آمد و پاهایش به هوا رفت.
n.m🎻Violin

حجم

۴۳۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۴۳۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰
۵۰%
تومان