کتاب نجات ارداس؛ جلد چهارم
معرفی کتاب نجات ارداس؛ جلد چهارم
آتش و یخ جلد چهارم از مجموعه پرطرفدار نجات ارداس، نوشته شانون هیل است. مجموعه نجات ارداس را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه نجات ارداس
در دنیایی که ارداس در آن زندگی میکند همه آدمها یک حیوان درون دارند که همیشه در کنارشان زندگی میکند. «کانر»، «میلین»، «رولان» و «ابک» چهار نوجوان این داستان هستند که هرکدام از یک سرزمین آمدهاند. آنها باید با کمک حیوان درون خود ارداس را از نابودی نجات دهند.
در این مجموعه دنیایی از جنگ و ماجراجویی انتظارتان را میکشد. چهار نوچوان این مجموعه قرار است با نیروهای پلید و شیطانی بجنگند.
در هر جلد از ماجراهای این مجموعه چند اتفاق هیجانانگیز میافتد و این چهار نوجوان ماجراجو هر بار توی یک دردسر تازه میافتند. در هر قسمت، بچهها درگیر چند موضوع میشوند و بارها به چالش کشیده میشوند. در این مجموعه داستان فانتزی مفاهیمی مانند روابط بین انسان و حیوان و نیازهای مشرتک آنها مطرح میشود و به ما یادآوری میکند که باید از حیوانات مراقبت کنیم.
خواندن مجموعه نجات ارداس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای دوازده سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب آتش و یخ
اِسیکس رفته بود. همه در میدان روستا بهحالت تدافعی، اسلحهبهدست و همراهِ حیوانهای درونشان ایستاده بودند. رولان احساس بیدفاعی میکرد؛ برای همین دستش میلرزید. نمیدانست چرا دهانش خشک شده بود و میترسید به زنی نگاه کند که یک زاغ همراهش بود؛ هیچ دلیلی برای این حالتهایش پیدا نمیکرد.
وقتی کسی حواسش به او نبود، پنهانی به پشت یک خانه رفت و روی حصارهای روستا مشغول جستوجو شد.
آهسته صدا میزد: «اِسیکس! خواهش میکنم بیا اِسیکس.»
نمیتوانست اِسیکس را مقصر بداند و از او انتظار داشته باشد در جایی بماند که جز دردسر برایش چیزی ندارد. در محلههای کانکوربا، بعد از سختیهای زیاد، این را یاد گرفته بود: باید فرار کنی. اگر یکجا بمانی، زورگوها پیدایت میکنند. تو را میزنند، تکهنانت را میدزدند و تقریباً تو را میکُشند.
رولان این را بهخوبی یاد گرفته بود. فقط آرزو میکرد اِسیکس یکبار خودش را نشان دهد تا او بهعنوان یک سرباز جنگجو با حیوان درون وفادارش آبروداری کند. در محلهٔ آنها، کسی که بیآزار بود، به خاک کشیده میشد.
دوباره نجوا کرد: «اِسیکس!» صدایش میلرزید. هنوز از رودررویی با شِین و کسی که همراهش آورده بود، گیج بود. غیرممکن نبود؛ میدانست که غیرممکن نیست! اما او خیلی شبیهِ... سرش را تکان داد و خیلی عصبانی شد که آن چهرهٔ آشنا حواسش را پرت کرده است.
رولان مخفیانه خودش را به یکی از آن خانههای زیبا رساند که دریچهای رنگی و حکاکیشده داشت. وقتی صدای پای کسی را شنید که از طرف دیگر میآمد، تصور کرد باید یکی از مردم قدبلند، ورزیده، موطلایی و زیبای سامیز باشد که درحال گذر از روستاست.
اما او همان زن بود.
موهای زن به سیاهی بالهای زاغش بود؛ صاف و پُرپُشت تا کمرش میرسید. چشمهایش دُرُشت و تیره بود، رنگ پوستش مثل رنگ نانی عالی بود و صورتی پهن داشت؛ قفسهٔ سینهاش با هر نفس بالاوپایین میشد. چهرهٔ او زیباترین چهرهای بود که رولان در همهٔ عمرش دیده بود. بعد از اینهمه سال، صورت او تصویری بود که دیگر هرگز آن را در میان مردم کانکوربا نتوانست پیدا کند. هر روز و برای سالهای سال، با قلبی شکسته دنبال او بود؛ هرچند میدانست بیفایده است.
سرانجام سالها قبل تسلیم شده بود؛ درواقع تسلیمِ این شده بود که دنبال او نگردد، به او فکر نکند و به او امیدوار نباشد. او مُرده بود؛ اطمینان داشت.
حالا اینجا، نزدیک اقیانوس، در این روستای کوچک عجیب که تَهِ دنیا بود، یکبار دیگر چهرهٔ او را میدید.
با خودش گفت: «نه، اون نیست. نمیتونه اون باشه.»
اما دید که دستهای زن بالا رفت و تکان خورد. ظاهراً دنبال رولان میگشت. چشمهایش بازِ باز بود؛ طوری که انگار نمیتوانست بهخوبی به رولان نگاه کند.
زیر لب گفت: «رولان؟ واقعاً خودتی؟»
رولان به علامت تأیید سرش را تکان داد. سرش گیج میرفت. پاهایش مثل کیسهٔ شن، بهطرز خندهداری میلرزیدند.
دوباره گفت: «رولان!»
و بعد زد زیر گریه.
روی یک سنگ نشست و رولان اجازه خواست تا بنشیند؛ چون مطمئن نبود بتواند روی پاهایش بایستد. حضور زن را کنار خودش حس میکرد. واقعاً شوکه شده بود. هیچکدام اینها خواب و خیال نبود. او واقعاً آنجا بود.
زن گفت: «اسم من آیداناست... ولی... فکر کنم من رو بشناسی.»
رولان سرش را به علامت تأیید تکان داد. احساس کرد لال شده است!
زن گفت: «متأسفم. خیلیخیلی متأسفم! میدونی، میدونی که تو رو وِل نمیکردم اگه... اگه من... اگه بهاندازهٔ کافی دوستت نداشتم.»
او اشکهایش را پاک نمیکرد و اجازه میداد روی
حجم
۲۵۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۲۵۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خیلی خوبی بود من نسخه چاپیش رو دارم تو این فصل ابک میلین رولان و کانر باید طلسم خرس رو بگیرن یکی از مجموعه های عالی👌👌
این کتاب واقعا بی نظیر بود. از وقتی که رولان اون قطب نما رو گرفت و آیاندا یعنی مادرش حواسش رو پرت کرد، بعد مشخص شد قطب نما یک فریب بود، کانر با خواندن آن شعر به آنها کمک کرد
داستانش جالب بود خوشم اومد و پیشنهادش میکنم
خیلی عالیه به نظرم نباید بخریمش باید کامل باشه
خیلی معرکههههه هست 😍