دانلود و خرید کتاب عصیان یوزف روت ترجمه سینا درویش‌عمران
تصویر جلد کتاب عصیان

کتاب عصیان

نویسنده:یوزف روت
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۵۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عصیان

عصیان رمانی از نویسنده اتریسی، یوزف روت است که در سال ۱۹۲۴ به چاپ رسید. این کتاب داستان یک جانباز جنگی را روایت می‌کند که پس از از دست دادن یک پا، تبدیل به نوازنده‌ای دوره‌گرد می‌شود.

 درباره کتاب عصیان

آندریاس، سرباز اتریشی از جنگ جهانی دوم برمی‌گردد او یک پایش را از دست داده اما قهرمان جنگ است. او رنج دیده اما بسیار به خدا و دولت و کشورش ایمان دارد. او به حکومت خوشبین است و آن را پشتوانه خود می‌داند تا این‌که  پس از سپری کردن زمانی در آسایشگاه خبر می‌رسد که فقط موجی‌ها می‌توانند بمانند و باقی باید مرخص شوند. حالا آندریاس فکر می‌کند باید شغلی مناسب داشته باشد اما از ان موقعیت‌های شغلی خبری نیست. او مورد لطف پزشکان قرار می‌گیرد و مجوزی برای پخش موسیقی در خیابان‌ها به او می‌دهند؛ شغل او حالا چرخیدن در خیابان‌ها و به صدا در آوردن پای چوبیِ مصنوعی‌اش و چرخاندن دسته‌ی جعبه‌ موسیقی است.

عصیان تصویری از جامعه پس از جنگ در اروپا است. در این داستان روت از عدالت و جامعه صحبت می‌کند. 

مجله گاردین درباره این داستان نوشته است: «داستان روت دارای همان منطق بسیار اروپایی و سرراست قصه‌های پریان است که در عین حال که همه چیز را اجتناب ناپذیر می‌سازد، به کابوسی نیز مبدل می‌کند. اگر روت را به عنوان رأس چهارم مربعی که رأس‌های دیگرش کافکا، موزیل و تسوایگ هستند در نظر بگیرید، اشتباه نکرده‌اید.»

مجله نیویورک تایمز هم در مورد رمان عصیان نوشته است:

«رمانی از یوزف روت یک رمان نویس تمثیلی اما در عین حال به صورت قاطعانه ای مدرن، داستان سرخوردگی پس از جنگ، حدود ایمان و سرنوشت شخصی که توسط کارهای کورکورانه و گاه و بیگاه یک ماشین کنترل می شود. ماشینی که توسط هیچ کس هدایت نمی‌شود و هیچ کس مسئول آن نیست.»

 بخشی از کتاب عصیان

کمپ بیمارستان صحرایی شمارهٔ ۲۴ در حومهٔ شهر قرار داشت. آدم سالم و سرحال فاصلهٔ آخرین ایستگاه تراموا تا بیمارستان را در نیم ساعت طی می‌کرد. تراموا به‌طرف دنیا می‌رفت، به‌طرف شهر و زندگی. اما بیماران بیمارستان صحرایی شمارهٔ ۲۴ قادر نبودند خود را به ایستگاه تراموا برسانند.

آنها نابینا یا فلج بودند. می‌لنگیدند. ستون فقراتشان خردوخمیر شده بود یا قطع عضو شده بودند یا منتظر عمل قطع عضو بودند. جنگ را خیلی وقت پیش پشت‌سر گذاشته بودند؛ آموزش نظامی، گروهبان، سروان، گروهان خط‌شکن، وعاظ ارتش، تولد قیصر، یغلاوی، سنگر و حمله همه را فراموش کرده بودند. جنگ بین آنها و دشمن دیگر تمام شده بود. حالا برای جنگی دیگر آماده می‌شدند، جنگی علیه درد، علیه عضوهای مصنوعی، علیه عضوهای فلج‌شده، علیه کمرهای خمیده، علیه شب‌های بی‌خوابی و علیه باقی آدم‌ها که سالم بودند.

فقط آندریاس پوم از وضع موجود راضی بود. یک پایش را از دست داده بود و مدالی دریافت کرده بود. خیلی‌ها، گرچه بیش از یک پا از دست داده بودند، یک مدال هم نصیبشان نشده بود. دست‌ها یا پاهایشان قطع شده بود یا نخاعشان چنان آسیب دیده بود که باید تا آخر عمر درازبه‌دراز می‌افتادند روی تخت. دیدن درد و رنج بقیه آندریاس پوم را خوشحال می‌کرد.

او به خدای عادل اعتقاد داشت. خدایی که آسیب‌های نخاعی، قطع عضو و حتی مدال‌ها را براساس لیاقت آدم‌ها بین یکایکشان تقسیم می‌کرد. با این فرض، ازدست‌دادن یک پا چندان هم بد نبود و دریافت مدال خودش کم چیزی نبود. مجروحان جنگی شاید احترام همگانی نصیبشان می‌شد، اما آنهایی که مدال گرفته بودند پشتشان به حکومت گرم بود.

حکومت چیزی مافوق همهٔ انسان‌هاست، همچون آسمان برفراز زمین. آنچه از دل حکومت بیرون می‌آید ممکن است خیر یا شر باشد، اما همیشه بزرگ و مهیب است و حتی اگر گاهی برای آدم‌های معمولی فهمیدنی و درک‌پذیر باشد، غریب و درک‌ناپذیر است.

بعضی از هم‌قطارانش به حکومت بدوبیراه می‌گفتند. از نظر آنها همیشه در حقشان بی‌عدالتی شده بود. انگار که جنگ ضرورت نداشته است! انگار عواقب جنگ چیزی جز درد، قطع عضو، گرسنگی و تنگدستی بود! چه می‌خواستند؟ آنها نه خدا را قبول داشتند نه قیصر را و نه سرزمین پدری‌شان را. حتماً کافر بودند. «کافر» بهترین تعبیر برای کسانی است که دربرابر هر اقدام حکومت

مقاومت می‌کنند.

یکشنبهٔ گرمی در ماه آوریل آندریاس پوم وسط چمنِ مقابلِ کمپ روی یکی از نیمکت‌های چوبی سفیدرنگ و صیقل‌نخورده نشسته بود. کم‌وبیش روی همهٔ نیمکت‌ها دو یا سه نفر که دوران نقاهت را پشت‌سر می‌گذاشتند نشسته و گرم صحبت بودند. فقط آندریاس تک‌وتنها نشسته بود و از بابت لقبی که به هم‌قطارانش داده بود به وجد آمده بود.

آنها کافر بودند، درست مثل کسانی که به‌خاطر شهادت دروغ، دزدی، قتل غیرعمد و یا آدم‌کشی به زندان می‌افتادند. اینها چرا دست به سرقت، جنایت و غارت می‌زدند و از خدمت فرار می‌کردند؟ چون‌که کافر بودند.


MediaAsvad
۱۳۹۹/۰۹/۲۰

اصلا احساس نمیکردم یک کتاب به این حجم کم اینقدر پر محتوا باشه که تاثیر زیادی روی من بزاره این کتاب دغدغه های بشر در مورد خدا و قوانین و حکومت ها و نقش اونا رو بر ما نشون میده

- بیشتر
mnaimabadi
۱۳۹۹/۱۰/۱۹

واقعا ترجمه به غایت عالی بود. داستان هم که مثل آثار دیگه یوزف روت واقعا زیبا بود. مثل اعترافات یک قاتل. کلا درون‌مایه داستان‌های یوزف روت درباره آدم‌هایی هست که به دنبال عدالتی‌ان که فکر می‌کنن وجود داره و سرنوشتشون همینه،

- بیشتر
Mohammad
۱۴۰۱/۰۸/۰۲

(۸-۳-[۱۸۰]) کتاب نقد تند و صریحی نسبت به ارزش های جامعه، دولت، مفهوم عدالت، دین و قوانین داره؛ آندریاس به عنوان یک انسان وطن پرست و مطیع، دولت رو مظهر تمام خوبی ها میدونه و در راه دفاع از حاکمیتِ اون،

- بیشتر
Reza.golshan
۱۳۹۹/۰۹/۲۸

این کتاب بهترین داستانی بود که این روزها خوندم داستان مردی که علیه تمام آرمان های خودش میشه...

SamanSamsam
۱۳۹۹/۱۰/۰۵

من قصد داشتم نگاهی بهش بندازم و تا اخر خوندمش.عجیب و غریب کشش داره . امیدوارم یک صفحش رو بخونید و گرفتاری من رو هم عمیقا درک کنید.لذت بردم خیلی.دیدن عمیق انسانها و در واقع خودم همیشه به وجد اورنده

- بیشتر
محمود
۱۴۰۰/۰۵/۰۷

کتاب از رنگ باختن باورها سخن می‌گوید؛ از سقوط آرمان‌ها. از تفکراتی که با گذشت زمان و وقوع حوادث، از ارزش‌ها تهی می‌شوند و شکوه و جلال‌شان فرو می‌ریزد. باورهایی که زمانی متعصبانه به آن‌ها اعتقاد داریم و زمانی از

- بیشتر
حدیث
۱۳۹۹/۰۹/۰۷

داستان و ترجمه عالی 👌

rezak3
۱۳۹۹/۰۹/۲۱

بخونید کتاب خوب واقعا خوب

Amir fathi
۱۳۹۹/۰۸/۲۸

لطفا این کتاب رو در بی نهایت بذارید

محمود خورسند
۱۳۹۹/۰۹/۳۰

نویسنده رمان رو با روزمرگی‌های یک مجروح جنگی در یک بیمارشتان صحرایی آغاز میکنه و به معرفی افکار، دل خستگی‌ها و خواسته‌هایش میپردازه، هرچه به جلوتر میریم نویسنده به ما نشان میده علاقه خاصی داره کاراکتر‌های داستان رو تو یه

- بیشتر
من تابع قوانین کشورم بودم، چون فکر می‌کردم که کسانی عاقل‌تر از من آنها را وضع کرده‌اند و دست عدالت، به نام خدایی که جهان را خلق کرده است، آن قوانین را به اجرا درمی‌آورد. وای که بیش از چهار دهه زندگی کرده‌ام تا بفهمم که در پرتو آزادی کور بوده‌ام و تازه حالا در ظلمت زندان یاد گرفته‌ام که ببینم.
Mohammad
اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی‌بریم؟
Mahsa Bi
بعضی‌ها می‌گن خدا خودش هوای آدم‌ها رو داره! ولی خدا اصلاً براش مهم نیست!
Mohammad
با خیالی آسوده و راحت و با سازگاری کامل با قوانین الهی و بشری، قوانینی که مطلوب کشیش‌ها و همین‌طور مطلوب کارمندهای دولت بود، اگر مردی غریبه وارد زندگی‌اش نمی‌شد تا همهٔ اینها را نابود کند، آن‌هم نه از سر شرارت، که تقدیر شوم او را پیش می‌برد و از او ابزاری می‌سازد بی‌اراده در دست شیطان، شیطانی که گاه، بی‌اینکه روح ما خبردار شود، در مشیت الهی مداخله می‌کند؛ و ما همچنان با خیالی آسوده به درگاه خداوند دعا می‌کنیم، با این تصور که این اوست که بر تمام امور ما ناظر است؛ و وقتی دعاها اجابت نمی‌شود، شگفت‌زده می‌شویم.
misbeliever
خیلی از آرزوها دیر محقق می‌شوند، آن‌هم زمانی که آدم دیگر پیر شده است و تقریباً دیگر آرزویی ندارد.
Mohammad
مردها یکی از دیگری بی‌فکرترند، همه‌شان می‌خواهند بدون قبول مسئولیت لذت ببرند، به قول معروف همه‌شان می‌خواهند، بدون آنکه بهایی بپردازند، صاحب همه‌چیز شوند.
❤ محمد حسین ❤
شاید دست‌ها هم برای خودشان حافظه داشتند!
Sophie
علیه توست که من سر به عصیان برمی‌دارم، نه علیه آنها. تو مقصری، نه مزدورانت. تو میلیون‌ها دنیا داری ولی نمی‌دانی چه باید بکنی؟ قدرت مطلقت چه بی‌اثر است! آیا کوهی از وظایف بر گردنت است و نمی‌توانی آنها را از هم تفکیک کنی؟ عجب خدایی هستی! آیا قساوتت حکمتی است که ما از آن سر درنمی‌آوریم؛ پس چه ناقص خلقمان کرده‌ای! اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی‌بریم؟ اگر رحمتت برای همه کافی نیست، دست‌کم عادلانه تقسیمش کن! اگر گناهی مرتکب شدم، نیتم آن بوده که کار خوبی انجام دهم! چرا نگذاشتی به پرنده‌های کوچک غذا بدهم؟ اگر تو خود به آنها غذا می‌دهی پس چه بد این کار را می‌کنی. آه ای‌کاش که هنوز می‌توانستم انکارت کنم. اما تو اینجایی. تنها، بی‌رحم، ابدی، توانا بر همه‌چیز، قادر مطلق و بالاترین مرجع؛ و هیچ امیدی نیست که مجازات شامل حال خودت شود، که مرگ تو را فرابخواند، که دلت به رحم بیاید. من لطفت را نمی‌خواهم! مرا به جهنم بفرست!
MediaAsvad
هنوز خدایی هست بالای سر همهٔ پزشک‌ها که سلامتی ما بسته به ارادهٔ اوست؛ و ازآنجاکه تا حالا خیلی مهربان بوده، به ما قوت‌قلب می‌دهد که فقط و فقط روی او حساب کنیم.
مروارید ابراهیمیان
من لطفت را نمی‌خواهم! مرا به جهنم بفرست!
Mohammad
توی زندگی استقامت و پایداری مهم‌ترین چیزه.
Mahsa Bi
اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی‌بریم؟ اگر رحمتت برای همه کافی نیست، دست‌کم عادلانه تقسیمش کن!
👑Nargess Ansari👑
در این سر بی‌مقدارم فکری نبود که ازآنِ خودم باشد، آخر طبیعت هوش چندانی در من به ودیعه نگذاشته بود و همان اندک هوش را هم والدینم، مدرسه، معلمان، جنابِ‌گروهبان و جناب‌سروان و روزنامه‌هایی که برای خواندن به من می‌دادند زایل کردند.
MediaAsvad
من تابع قوانین کشورم بودم، چون فکر می‌کردم که کسانی عاقل‌تر از من آنها را وضع کرده‌اند و دست عدالت، به نام خدایی که جهان را خلق کرده است، آن قوانین را به اجرا درمی‌آورد. وای که بیش از چهار دهه زندگی کرده‌ام تا بفهمم که در پرتو آزادی کور بوده‌ام و تازه حالا در ظلمت زندان یاد گرفته‌ام که ببینم.
MediaAsvad
آیا خدا پشت آن ستاره‌ها بود؟ آیا بدبختی انسان را می‌دید و دم برنمی‌آورد؟ پشت آن آسمان یخ‌زده چه خبر بود؟ آیا ستمگری بر اریکهٔ جهان تکیه زده بود که بی‌عدالتی‌اش مثل آسمانش بی‌حدواندازه بود؟ چرا این‌طور ناگهان و بی‌رحمانه مجازاتمان می‌کرد؟ ما نه خطایی کرده‌ایم نه در سر خیال گناه داشته‌ایم.
Vahid
علیه توست که من سر به عصیان برمی‌دارم، نه علیه آنها. تو مقصری، نه مزدورانت. تو میلیون‌ها دنیا داری ولی نمی‌دانی چه باید بکنی؟ قدرت مطلقت چه بی‌اثر است! آیا کوهی از وظایف بر گردنت است و نمی‌توانی آنها را از هم تفکیک کنی؟ عجب خدایی هستی! آیا قساوتت حکمتی است که ما از آن سر درنمی‌آوریم؛ پس چه ناقص خلقمان کرده‌ای! اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی‌بریم؟ اگر رحمتت برای همه کافی نیست، دست‌کم عادلانه تقسیمش کن! اگر گناهی مرتکب شدم، نیتم آن بوده که کار خوبی انجام دهم! چرا نگذاشتی به پرنده‌های کوچک غذا بدهم؟ اگر تو خود به آنها غذا می‌دهی پس چه بد این کار را می‌کنی. آه ای‌کاش که هنوز می‌توانستم انکارت کنم. اما تو اینجایی. تنها، بی‌رحم، ابدی، توانا بر همه‌چیز، قادر مطلق و بالاترین مرجع؛ و هیچ امیدی نیست که مجازات شامل حال خودت شود، که مرگ تو را فرابخواند، که دلت به رحم بیاید. من لطفت را نمی‌خواهم! مرا به جهنم بفرست!
John Kramer
قانون مثل تله‌ای است که در مسیری که ما بیچاره‌ها در آن قدم برمی‌داریم کار گذاشته شده است
mj94
موهبتی جادویی نصیبش شده بود که خاص آدم‌های نابینا بود. گوش‌هایش می‌دیدند.
❤ محمد حسین ❤
جنگ بین آنها و دشمن دیگر تمام شده بود. حالا برای جنگی دیگر آماده می‌شدند، جنگی علیه درد، علیه عضوهای مصنوعی، علیه عضوهای فلج‌شده، علیه کمرهای خمیده، علیه شب‌های بی‌خوابی و علیه باقی آدم‌ها که سالم بودند.
مهسا
روزی از روزها، اتفاقی ما را از این بی‌اعتنایی درمی‌آورد، قدم به خیابان می‌گذاریم و به‌سمت دنیا بازمی‌گردیم
siavash fouladi

حجم

۱۳۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۹ صفحه

حجم

۱۳۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۹ صفحه

قیمت:
۸۴,۰۰۰
تومان