کتاب تخت بخواب
معرفی کتاب تخت بخواب
کتاب تخت بخواب، رمانی نوشته حسین یعقوبی، داستان اجتماعی با رگههای ظریف طنز است که میانمایگی امروز جامعه را نشان میدهد. تخت بخواب داستان جوانی است که در آرزوی نویسنده شدن به تهران مهاجرت کرده و در تلاش است تا شاهکاری به ادبیات دنیا اضافه کند.
دربارهی کتاب تخت بخواب
کتاب تخت بخواب، رمانی از حسین یعقوبی دربارهی جوانی به نام امیرعباس مرادی است. او که آرزوی نویسنده شدن و نوشتن یک شاهکار ادبی را در سرش میپروراند. او در تهران کاری ملالآور پیدا کرده است و به این امید که تهران، سکوی پرتاب و موفقیت او باشد، مهاجرت کرده است. او به دنبال سوژههای نابی برای نوشتن میگردد. چیزی که دنیا را متحول کند. همین موضوع پایش را به جلسات داستانخوانی و کارگاههای ادبی مختلف باز میکند. بعد کمکم توجهش به فضای کار کارمندی خستهکننده و ملالآورش جلب میشود. آدمهایی را با آرزوهای کوچک میبیند و تصمیم میگیرد همان آدمها را شخصیتهایی برای شاهکارش کند. این تازه ابتدای داستان اوست..
کتاب تخت بخواب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از رمانهای نویسندگان ایرانی لذت میبرید، کتاب تخت بخواب یک انتخاب عالی برای شما است.
دربارهی حسین یعقوبی
حسین یعقوبی نویسنده، روزنامهنگار، مترجم، طنزنویس، نمایشنامهنویس و فعال مطبوعاتی است. او همکاری با مطبوعات را با نشریه مهر در سال ۶۷ آغاز کرد و برای نشریاتی مثل دانستنیها، چلچراغ، اعتماد، اعتماد ملی و شرق نوشت. اولین کتاب او «نشان پنجم حماقت» نام دارد که در سال ۷۹ منتشر شد، «تومیمیری به همین سادگی» او هم در سال ۸۴ برنده جایزه ادبی صادق هدایت شد. کتاب دیگر یعقوبی، تهران، دنیا تمام وقت نام دارد که آن را هم نشر چشمه منتشر کرده است. حسین یعقوبی در میان کارنامهی فعالیتهای ادبیاش ترجمهی چندین اثر فلسفی را هم دارد.
بخشی از کتاب تخت بخواب
زنگ آپارتمانش را که میزنم کمیطول میکشد تا بیاید دمدر. مردی حدوداً پنجاهساله با موی جوگندمی، بینی استخوانی و چهرهای جدی. البته پیژامه و عرقگیرش کمی ظاهر رسمی او را خدشهدار میکند. همان دمدر با خوشاخلاقی و در کمال صبر و حوصله دربارهٔ خودش و مجتمع و ساکنانش صحبت میکند. در مورد چند مسئله تأکید خاصی دارد؛ برنامهریزی برای پرداخت بهموقع شارژ، گذاشتن زباله دمدر رأس ساعت نُه و همچنین ممنوعیت بلند بودن صدای ضبط و تلویزیون از ساعت یازده شب تا هشت صبح. ضمناً از من میخواهد اگر زبالههایم چکه میکردند حتماً داخل کیسهزباله بگذارمشان. بعد شروع میکند به تعریف خاطرهای معنادار دربارهٔ مستأجران یکی از واحدها که چند جوان مجرد بودند و با وجود اینکه خودشان آدمهای ناجوری نبودند آدمهای ناجوری را به خانه میآوردند ــ آن هم در ساختمانی که زنوبچهٔ مردم در آن زندگی میکنند. بعد با کنجکاوی و اشتیاق میپرسد که چه هستم، که هستم و با که هستم. برایش توضیح میدهم که خانوادهام در شهرستاناند و من چون در تهران استخدام شدهام به اینجا آمدهام. تصمیم میگیرم دربارهٔ نویسنده بودنم چیزی به او نگویم، چون مطمئناً اولین سؤالی که میپرسد دربارهٔ کتابهای چاپشدهام است ــ کتابهایی که هنوز هیچکدامشان را ننوشتهام. در عوض برای آسودگی خاطرش توضیح میدهم که نامزد دارم و بهمحض اینکه در تهران جا بیفتم زنم را به خانهام میآورم.
وارد واحدم میشوم. فقط یک ساک با خودم آوردهام. اثاثم فردا میرسد. احساس میکنم از همین امشب باید نوشتن را به صورت جدی شروع کنم. خانهٔ کوچک و جمعوجور و خوبی است، اما بیشتر از همه بالکنش را دوست دارم که رو به خیابان است. از اکثر کسانی که مینویسند شنیدهام که هیچچیز نمیتواند به اندازهٔ نگاه کردن به رهگذران، آن هم از بالکن آپارتمانی در طبقهٔ سوم، برای یک نویسنده الهامبخش باشد. از بالکن به آدمها و ماشینهایی که در خیابان عبورومرور میکنند نگاه میکنم؛ ایدهٔ خاصی به ذهنم نمیرسد. برمیگردم و کتابهای داخل ساک را برمیدارم و ورق میزنم. اگر یک جملهٔ الهامبخش هم پیدا کنم دستکم میتوانم داستانم را شروع کنم. چشمم به دفتر نوشتههای آخرم میافتد که داده بودم استاد بهرامی بخواند. استاد بهرامی در حاشیهٔ داستانهایم نوشته بود «اینا هیچکدوم داستان نیست، همهشون نوشتهن. همه رو بریز دور، بشین از نو بنویس. شخصیتات مصنوعیان، حوادث غیرمنطقیان و دیالوگا خام. البته بهنظر من میتونی نوشتن رو به صورت جدی پیگیری کنی. از حجم نوشتههات معلومه پشتکارت خوبه.»
حجم
۱۳۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۷ صفحه
حجم
۱۳۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۷ صفحه