کتاب باید بدانم
معرفی کتاب باید بدانم
باید بدانم رمانی معمایی و جاسوسی نوشته کارن کلیولند، نویسنده و تحلیلگر سابق سازمان سیا است.
درباره کتاب باید بردانم
ویوین میلر تحلیلگر سازمان سیا است. وظیفهٔ او کشف جاسوسان روسی است که در پوشش شهروندی آمریکا سالهاست در این کشور زندگی و فعالیت میکنند. او پس از دسترسی به محتویات کامپیوتر یک جاسوس روسی موفق به کشف پنج جاسوس میشود که بهظاهر شهروندان عادی آمریکا هستند. این کشف بهای سنگینی برای ویوین دارد: بهتدریج تمام چیزهای مهم زندگیاش در معرض خطر قرار میگیرند، شغلش، همسرش و چهار فرزندش...
ویوین سوگند خورده است که از منافع کشورش در مقابل دشمنان داخلی و خارجی دفاع کند؛ اما حالا در مقابل انتخابهای دشواری قرار گرفته است. انتخاب بین وفاداری و خیانت، قانونمندی و قانونشکنی و عشق و سوءظن. به چه کسی میتواند اعتماد کند؟
خواندن کتاب باید بدانم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای سیاسی به ویژه با موضوعات جاسوسی.
درباره کارن کلیولند
کارن کلیولند یک تحلیلگر سابق سازمان سیا است. او مدرک کارشناسی ارشدش را از کالج ترینیتی دوبلین گرفته و به عنوان یک محقق فولبرایت در دانشگاه هاروارد تحصیل کرده است. او به همراه همسر و دو فرزند خردسالش در شمال ویرجینیا زندگی میکند.
بخشی از کتاب باید بدانم
«این کارو نمیکنی؟» حتی با وجود تاریکی هوا میتوانم ترس و حیرت را در چهرهٔ مت ببینم. دقیقتر نگاهش میکنم، بهجز ترس و حیرت میتوانم ناراحتی را هم در چهرهٔ مت تشخیص دهم.
از جایم برمیخیزم و به داخل خانه برمیگردم. برای اینکه از باران فرار کنم، از مت فرار کنم. در اینکه پاسخم به درخواست آنها منفی است شکی ندارم. چیزی که الان فکرم را به خودش مشغول کرده این است که چطور میتوانم از دستور یوری، سر باز بزنم و زندان هم نیفتم و بتوانم کنار بچههایم بمانم.
مت پشت سرم به داخل خانه میآید، در را میبندد. دیگر صدای باران را نمیشنویم. «اونا مجبورت میکنن این کارو بکنی.»
چیزی نمیگویم. از پلهها بالا میروم و وارد اتاقخواب میشوم. دوست داشتم به مت پاسخ میدادم که اگر با آنها مقابله کنم مجبورند کوتاه بیایند، اما میدانستم که در پاسخم تنها نگاه معنیداری میکند و پوزخند میزند. انگار در وضعیت موجود انتخابی ندارم اما...
خب، شاید من قویتر از چیزی هستم که مت فکر میکند.
یک روز چیزی نمانده بود لوک را از دست بدهیم. من و مت در حال مشاجره بودیم. دقیقاً خاطرم نیست بحثمان سر چه بود؛ بحثی پوچ و احمقانه بر سر لزوم خرید میوههای ارگانیک یا خرید جنس اشتباهی از سوپرمارکت. ما در گاراژ بودیم. من کمربند ایمنی لوک را باز کردم. از داخل ماشین برش داشتم و روی زمین گذاشتمش و کیسهٔ خریدمان را هم از پشت ماشین برداشتم. مت هم صندلی نوزاد را از داخل ماشین برداشت. الّا داخل ماشین خواب بود. هیچکدام از ما متوجه نشدیم که لوک دوچرخهٔ جدیدش را از گاراژ بیرون آورده و وارد جاده اصلی شده است.
قبل از اینکه ببینمش، صدایش را شنیدم. به سمت منبع صدا چرخیدم. لوک سوار بر دوچرخهاش داشت بهسرعت در خیابان میراند و بدتر از آن ماشینی هم داشت از انتهای خیابان به سمت خانهمان میآمد.
انگار زمان برای یک لحظه ایستاد و من تمام وقایع را به شکل حرکت آهسته دیدم. دوچرخه و ماشین هر دو در حال حرکت و هر دو در یک مسیر. برخوردشان اجتنابناپذیر بود. لوک! لوک من! قلبم! زندگیام! امکان نداشت بهموقع خودم را برسانم. دوچرخه خیلی سریع حرکت میکرد و نمیتوانستم متوقفش کنم.
پس جیغ کشیدم. صدایی چنان بلند و حیوانی که طنینش برای خودم نیز غریب بود. همان جیغ باعث شد که لوک به سوی من برگردد و فرمان دوچرخه هم با گردش سر او بچرخد و دوچرخه نامتعادل و واژگون شود. لوک روی زمین افتاد و دوچرخه هم روی او. ماشین با فاصلهٔ بسیار اندکی از کنارشان رد شد.
بهسرعت خودم را به لوک رساندم، بلندش کردم و صورتش را بوسیدم. زانویش زخمی و خراشیده بود. سرم را بالا گرفتم و دیدم مت بالای سرمان ایستاده است. مت خم شد و لوک را که همچنان به خاطر زانوی زخمیاش زار میزد بغل کرد. طفلک نمیدانست که تا مرگ فاصلهٔ چندانی نداشت. از آنجا میتوانستم صندلی کودک ماشین را ببینم. الّا همچنان در کمال آرامش در ماشین خوابیده بود.
مت نفس عمیقی کشید و گفت: «خدای من! چیزی نمونده بود.»
نمیتوانستم صحبت کنم. اصلاً نمیتوانستم حرکت کنم. ترس فلجم کرده بود. تنها کاری که میتوانستم بکنم محکم چسبیدن لوک بود. انگار اگر کمی فشارم را کم میکردم از دستم رها میشد. اگر آن تصادف مرگبار رخ میداد، من هم میمردم. شک ندارم. اگر لوک را از دست میدادم نمیتوانستم ادامه دهم.
مت با لحن عذرخواهانهای توضیح داد: «اون ماشین رو وقتی دیدم که هیچ کاری ازم برنمیاومد.»
لوک را سختتر از قبل در آغوشم فشردم. ذهنم در حال پردازش حرفهای مت بود. او چیزی را که در شرف وقوع بود دید، اما کاری نکرد. نمیتوانستم او را مقصر بدانم. ترس و وحشت هر دوی ما را فلج کرده بود. فریاد بلند من اصلاً کاری ارادی نبود. واکنشی کاملاً غریزی بود.
واکنشی غریزی که زندگی پسرمان را نجات داد.
آن شب راحت خوابیدم و فردا وقتی بیدار شدم مصمم و سرشار از اطمینان بودم. به آنها اجازه نمیدهم که مرا از بچههایم بگیرند. اجازه نمیدهم که مرا به زندان بفرستند.
وقتی مت وارد حمام میشود مشغول مسواکزدن هستم. به تصویرم در آینه نگاه میکند و میگوید: «صبح بهخیر.» از آن چیزی که فکرش را میکردم آسودهتر به نظر میرسد. خم میشوم و مخلوط خمیردندان و آب را در سینک تف میکنم. «صبح بهخیر.»
کنارم میآید، مسواکش را برمیدارد، خمیردندان میزند و شروع به شستن دندانهایش میکند، خیلی تند و با شدت. من او را در آینه میبینم و او مرا. مایع درون دهانش را تف میکند و در حالی که مسواکش را در هوا نگه داشته به سوی من برمیگردد.
«خب حالا چی؟»
حجم
۲۸۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۸۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه