دانلود و خرید کتاب پسر عیسا دنیس جانسون ترجمه پیمان خاکسار
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب پسر عیسا

کتاب پسر عیسا

نویسنده:دنیس جانسون
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۶از ۱۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پسر عیسا

پسر عیسا مجموعه یازده داستان کوتاه نوشته دنیس جانسون، نویسنده آمریکایی معاصر است.

درباره کتاب پسر عیسا

در این مجموعه شما یازده داستان کوتاه به هم پیوسته از دنیس جانسون می‌خوانید که یک راوی دارند. ارتباط داستان‌ها باهم آنقدر زیاد است که برخی از منتقدان این اثر را یک رمان دانسته‌اند. جانسون بیشتر شهرت خود را مدیون همین مجموعه داستان است.

در یک نظرسنجی از نویسندگان و منتقدان امریکایی این کتاب جزء بهترین کتاب‌های بیست و پنج سال اخیر امریکا انتخاب شده است.

درباره دنیس جانسون

دنیس جانسون، نویسنده، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس امریکایی در سال ۱۹۴۹ در مونیخ آلمان غربی به دنیا آمد. کودکی و نوجوانی‌اش به خاطر مأموریت‌های پی‌درپی پدرش در توکیو و مانیل و واشنگتن گذشت.

اولین مجموعه شعرش، مردی میان فُک‌ها، را در بیست‌سالگی منتشر کرد و بعد به دانشگاه آیوا رفت و شاگرد ریموند کارور شد. در بیست و یک‌سالگی به خاطر اعتیاد در بخش روانی بستری شد. طی هفت هشت سالی که در پی آمد او اغلب درگیر سوءمصرف و بی‌خانمانی بود. سال ۱۹۸۸ به فیلیپین رفت تا برای مقاله‌ای که می‌خواست برای مجلهٔ اسکوایر بنویسد تحقیق کند، ولی مالاریا گرفت و وقتی به امریکا برگشت حالش بدتر از آن بود که کارش را تمام کند.

در ضمن همسرش هم از او طلاق گرفته بود و دیگر جایی برای زندگی نداشت و برای همین در خانهٔ یکی از دوستانش اقامت کرد و داستان‌هایی از دورهٔ بی‌خانمانی‌اش نوشت بدون این‌که انتظار چاپ شدن‌شان را داشته باشد. وقتی دید توانایی پرداخت بدهی‌اش به ادارهٔ مالیات را ندارد، داستان‌ها را ابتدا به نیویورکر و پاریس ریویو و اسکوایر فروخت و بعد مجموعهٔ یازده‌داستانی پسرِ عیسا را برای ادیتورش فرستاد و او هم چاپش کرد. کتاب برای او موفقیت زیادی همراه آورد،

جانسون خبرنگار هم هست و ده سال از عمرش را در خشن‌ترین نقاط زمین از جمله لیبریا در زمان جنگ داخلی و عراق در زمان جنگ خلیج‌فارس گذرانده و گزارش تهیه کرده.

تعدادی از رمان‌های دنیس جانسون:

فرشتگان (۱۹۸۳)؛

فیسکادورو (۱۹۸۵)؛

ستارگان در ظهر (۱۹۸۶)؛

درخت دود (۲۰۰۷)، برندهٔ جایزهٔ کتاب ملی امریکا و کاندید پولیتزر.

رویاهای قطار (۲۰۱۱)، کاندید پولیتزر.

جملاتی از کتاب پسر عیسا

جک هُتل را دیدم که کت‌وشلوار و جلیقه پوشیده بود و موهای بورش را به عقب شانه کرده بود و صورتش برق می‌زد و رنج می‌کشید. در کافه واین آدم‌هایی که او را می‌شناختند به همان سرعتی که تهِ لیوان‌ها را بالا می‌آورد دوباره مهمانش می‌کردند، آدم‌هایی که آشنایی مختصری با او داشتند، آدم‌هایی که یادشان نمی‌آمد اصلاً او را می‌شناسند یا نه. موقعیت تلخ و شیرینی بود. از سرقت مسلحانه خسته شده بود. موقع ناهار از دادگاه بیرون آمد. به چشمان وکیلش نگاه کرد و به این نتیجه رسید که محاکمه‌اش زیاد طول نخواهد کشید. براساس یک‌جور ریاضیات قانونی که فقط ذهن یک محکوم قادر به درکش بود حدس زد که دست‌کم بیست و پنج سال زندانی خواهد شد.

این‌قدر وحشتناک بود که فقط می‌توانست شوخی باشد. خودِ من به عمرم کسی را ندیده بودم که این مدت روی زمین زندگی کرده باشد. و اما هتل، هجده یا نوزده سالش بود.

این وضعیت تابه‌حال یک راز باقی مانده بود، مثل یک بیماریِ مرگبار.

قوش
۱۳۹۸/۱۲/۰۷

این کتاب یک مجموعه کم نظیر از داستان هایی است کم و بیش به هم پیوسته که به خوبی مفهوم زمان ، قدرت فرسودگی زمان و بازگشت ناپذیر بودن زندگی و گذشته را بیان می کند. در این کتاب ما

- بیشتر
Mary gholami
۱۴۰۰/۰۳/۰۲

نتونستم ارتباط بگیرم☹

...love
۱۳۹۹/۰۷/۱۰

میتوان کتاب را از سه دید برسی کرد ۱.نوع نوشتار: توصیفات بسیار موجز و زیبا،حتی اگر از داستان خوشتان نیامد به خاطر توصیفاتش بخوانید ۲.برسی در حلات جزء به جزء(جدا دانستن هر یازده داستان): پیش پا افتاده ترین داستان ها را تبدیل به یک

- بیشتر
یونا
۱۴۰۰/۱۲/۰۳

توصیف‌های بکر و تاثیر گذار، داستان‌هایی ساده از زندگی پر رنج آدم‌هایی فراموش شده.داستان آخر را به خصوص بیشتر دوست دارم.ترجمه خاکسار همیشه خوب است

محمدرضا فرهادی
۱۳۹۹/۰۱/۳۰

واقعاً نتونستم ارتباط برقرار کنم با داستانها. برای من نبود. اذیت شدم سر خوندنش با اینکه این مجموعه داستان مهمی هست. ولی خب برای من تجربه‌ی جالبی نبود.

محمد جواد اخباری
۱۴۰۱/۰۶/۱۹

من را یاد نوشته های بوکوفسکی می اندازد،ارزش یک بار خواندن را دارد .

emroz
۱۴۰۰/۰۳/۲۱

با همه تعریف های که مترجم اول از کتاب میکنه ولی در نظرمن فضای کتاب برای اکثر مخاطب ایرانی غیر قابل ارتباطه.

Pari
۱۳۹۹/۰۲/۰۸

داستان‌ها همه بی‌نظیر بودن!👌🏻

sama65
۱۴۰۰/۰۱/۰۶

به دلیل ترجمه که اصلا روان و خوشخوان نبود. اصلا توصیه نمیکنم.

وقیحانه و با صدای بلند خرخر می‌کرد. با هر نفس خون بر دهانش حباب می‌شد. دیگر چند نفس بیشتر برایش نمانده بود. من می‌دانستم ولی خودش نه. به همین خاطر به دریغ بزرگ زندگی یک انسان بر روی زمین خیره شدم. منظورم این نیست که همه می‌میریم، دریغ بزرگ این نیست. منظورم این است که او نمی‌توانست به من بگوید چه رویایی می‌بیند و من نمی‌توانستم به او بگویم که چه چیز واقعی است.
انار
مطمئن بودم به این دلیل در دنیا هستم چون جای دیگری را نمی‌توانم تحمل کنم.
یونا
چیرلیدر بودن یا تو یه تیم بازی کردن هیچی رو تضمین نمی‌کنه. زندگی یهو چنان بلایی سرت می‌آره که نمی‌فهمی از کجا خوردهٔ.
انار
تک‌تک قطره‌های باران را به اسم می‌شناختم.
انار
آسمان سرخ کبود بود، بعضی جاها سیاه، مثل رنگ‌های یک خالکوبی. غروب دو دقیقه بیشتر فرصت زندگی نداشت.
صاد
چهل و خُرده‌ای سالش بود. تمام عمرش را به باد داده بود. این‌جور آدم‌ها برای مایی که فقط چند سال به باد داده بودیم خیلی عزیز بودند.
صاد
همیشه دوست داشتم به دکترها دروغ بگویم، انگار سلامتی عبارت بود از تواناییِ گول زدن دکترها.
صاد
همهٔ کسانی که در خانهٔ بورلی زندگی می‌کردند پیر و درمانده نبودند. بعضی جوان بودند ولی افلیج. بعضی هنوز میان‌سالی را رد نکرده مجنون شده بودند. بقیه مشکلی نداشتند، فقط اجازه نداشتند با آن اندام ازریخت‌افتاده و وحشتناک‌شان به خیابان بروند. باعث می‌شدند فکر کنی کدام موجود بی‌رحمی خالق‌شان است.
یونا
زن مدتی از جایش تکان نخورد، فکر کنم حدود یک دقیقه. برای من زمان زیادی بود، برای منی که با غم و وحشت زندگیِ هنوز نزیسته‌ام تنها در تاریکی ایستاده بودم، تلویزیون‌ها و فواره‌ها صدای هزاران زندگی نداشته‌ام بودند و صداهای زودگذر ماشین‌ها دست‌نیافتنی و دور.
صاد
تلویزیون همیشه روشن بود و برنامه‌های مسخره پخش می‌کرد، برنامه‌های شنبه‌شبی. می‌ترسیدم بدون طنین گفت‌وگوها و خنده‌های آن دنیای جعلی به او نزدیک شوم چرا که نمی‌خواستم خوب بشناسمش، نمی‌خواستم میان سکوت چشمان‌مان ارتباطی برقرار شود.
صاد
«من مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها نمی‌آم بیرون. هر کار می‌خوای بکنی همین جا بکن. همین الان.» وین گفت: «این‌جا جاش نیست. زن و بچه و سگ و چلاق نشسته.» مرد گفت: «اَه، تو پاتیلی.» وین گفت: «مهم نیست. تو واسه من از صدای گوز تو یه پاکت کاغذی هم کمتری.» مرد عظیم و مرگبار چیزی نگفت.
صاد
از وین پرسیدم: «اومده‌یم دزدی؟» او که از حماقت من جا خورده بود گفت: «چیز برداشتن از یه خونهٔ خالی و متروک اسمش دزدی نیست.» چیزی نگفتم.
صاد
دست چپش نمی‌دانست دست راستش چه‌کار می‌کند. بعضی اتصال‌ها در مغزش برقرار نمی‌شد. اگر سرتان را باز کنم و یک هویهٔ داغ در مغزتان بچرخانم می‌توانم تبدیل‌تان کنم به یکی شبیه داندان.
صاد
نگاهش که کردم یاد گذشته‌هایی افتادم که با زنم می‌زدیم به دشت‌ودَمَن و این‌قدر عاشق بودیم که نمی‌فهمیدیم عشق چی هست.
صاد
زن از ته راهرو آمد. باشکوه بود، پُرشور. هنوز نمی‌دانست شوهرش مُرده. ما می‌دانستیم. همین باعث می‌شد قدرتی داشته باشد ورای ما.
صاد
کمی بعد در هر دو طرف پل ماشین‌ها صف کشیدند و چراغ جلو ماشین‌ها به آهن‌های مچاله‌ای که بخار ازشان برمی‌خاست کیفیت یک بازی شبانه را بخشید و چراغ گردان آمبولانس‌ها و ماشین‌های پلیس باعث شدند هوا نبضی رنگین پیدا کند.
کتابدوست

حجم

۷۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۵ صفحه

حجم

۷۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۵ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان