دانلود و خرید کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو ترجمه فرهاد سخا
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند

کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند

کتاب نگذارید به بادبادک‌ها شلیک کنند! اولین اثر نویسنده و فعال سیاسی ترک، فریده چیچک‌اوغلو است که در قالب نامه‌نگاری نوشته شده است. نامه‌نگاری‌هایی از نوع کودکانه اما پر از مفاهیم ناب انسانی. این اثر با ترجمهٔ فرهاد سخا در نشر ماهی چاپ شده است.

در سال ۱۹۸۷، تونک بازاران فیلمی بر اساس این رمان ساخت که توانست اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان سال ۱۹۹۱ را به دست آورد. این اثر در بیست و ششمین دوره جشنواره فیلم پرتقال طلایی آنتالیا نیز خوش درخشید و توانست برنده بهترین فیلم، بهترین هنرپیشه زن، بهترین فیلمنامه و فیلمبرداری شود.

درباره کتاب نگذارید به بادبادک‌ها شلیک کنند!

چیچک‌اوغلو در این اثر از زبان یک کودک، وضعیت زنان در زندان‌‌های ترکیه را توصیف کرده و امیدها و حسرت‌هایشان را برشمرده است. زبان باریش، شخصیت اصلی داستان کودکانه و بی‌آلایش است اما در بخش‌هایی هم کاملا زبان دل نویسنده‌اش می‌شود و نگاه کودکانه را کنار می‌گذارد.

باریش پسر کوچکی است که در زندان زنان برگ شده چون مادرش زندانی است. او به زندگی در زندان عادت کرده است؛ اما در میان زندانی‌ها به یکی از زنان زندانی سیاسی به اسم «اینجی» بسیار وابسته است. اینجی به‌زودی از زندان آزاد می‌شود و باریش شروع می‌کند به نامه نوشتن برای اینجی. نامه‌هایی که هیچوقت به دست او نمی‌رسند:

«امروز روز ملاقات بود. اما پرنده‌ها هیچ‌چیز برایم نیاوردند. نه بابام را، نه تو را. مگر نمی‌گفتی اگر دلت چیزی را خیلی می‌خواست، به پرنده‌ها بگو، آن‌ها برایت می‌آورند؟

چند روز است دارم به پرنده‌ها التماس می‌کنم. به همهٔ پرنده‌های توی حیاط گفته بودم روز ملاقات از تو و بابام برایم خبر بیاورند. حتی از لای میله‌های زندان داد زدم. اما امروز برای همه نامه آمد جز من. تازه آن‌ها هیچ‌کدامشان به پرنده‌ها چیزی نگفته بودند. شاید هم پرنده‌ها صدای من را نشنیدند. نکند هنوز با من قهر باشند؟ یادت هست که یک بار به یک پرنده سنگ انداختم و تو گفتی: «نکن، وگرنه قهر می‌کنند.»؟ به نظر تو پرنده‌ها با من قهرند؟»

این اثر در دوران کودتای سال ۱۹۸۰ ترکیه نوشته شد و حکومت آن را سانسورهای زیادی کرد. فریده چیچک‌اوغلو علاوه بر نویسندگی، فعالیت‌های سیاسی نیز می‌کرد و به خاطرش چهار سال هم زندان را تحمل کرد و این رمان را تحت تاثیر فضای زندان نوشت.

کتاب نگذارید به بادبادک‌ها شلیک کنند! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به ادبیات ترکیه و داستان‌هایی با شیوهٔ نگارش نامه‌نگاری پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب نگذارید به بادبادک‌ها شلیک کنند!

وقتی مادرم دید از بابا خبری نیست، خیلی ناراحت شد. قبلا بابام همیشه می‌آمد، اما الان چندوقتی است که مرتب نمی‌آید. کاشکی امروز می‌آمد. مادرم هم خیلی منتظرش شد.

امشب باز مادرم گریه می‌کند. بعد از آن‌که همه خوابیدند یواشکی گریه می‌کند. من هم خودم را به خواب می‌زنم. یک‌وقت می‌بینم که موهایم دارد خیس می‌شود. آن‌وقت می‌فهمم که مادرم دارد گریه می‌کند. اما صدایم درنمی‌آید. اگر بفهمد که من می‌دانم، بیش‌تر ناراحت می‌شود.

نامه‌ها را بعد از ساعت ملاقات آوردند. برای ننه‌کلثوم سه تا نامه یکجا آمده بود. نوه‌هایش هم به دیدنش آمده بودند. قرار شد عصر همهٔ سلول را چای مهمان کند. ننه‌کلثوم خیلی به نگهبان التماس کرد که اجازه بدهد نوه‌هایش را بغل کند. اما نگهبان حق نداشت اجازه بدهد. حتی پنجرهٔ بین ماها و ملاقاتی‌ها را قفل می‌کنند. همه همدیگر را از پشت توری می‌بینند. بغل‌کردن ممنوع است.

خیلی‌وقت پیش که من کوچولو بودم و می‌توانستم از آن پنجره رد بشوم، مادرم من را از همان‌جا داده بود بغل بابام. آن‌وقت‌ها پنجره را قفل نمی‌کردند. بابام هم اجازه گرفته بود و من را برده بود بیرون و برایم سیمیت خریده بود. آن روز نمی‌خواستم از بابام جدا بشوم. برای همین هم دیگر مادرم من را بغل بابام نداد.

ننه‌کلثوم هم از همان پنجره می‌خواست نوه‌هایش را بگیرد و بغل کند، اما اجازه ندادند. اینجی، اگر ما هم برویم بیرون، به ما هم اجازه نمی‌دهند که برگردیم این تو؟ نوه‌های ننه‌کلثوم خیلی گریه کردند. اگر من بودم، گریه نمی‌کردم. این تو که سیمیت‌فروش پیدا نمی‌شود!

Mohadese
۱۳۹۹/۱۱/۱۳

فریده چیچک اوغلو، نویسنده ترک زبان کتاب، چند سالی به خاطر فعالیت های سیاسی اشون زندان بودن و این باعث شده داستان خیلی ملموس باشه. داستان به سبک نامه نگاری ست که حرفای خیلی درست و حسابی ای زده. کتابی کوتاه که

- بیشتر
naqme
۱۳۹۹/۰۹/۱۰

لذت بردم تموم مدت پراز بغض بودم هیچوقت این کتاب رو فراموش نمی کنم❤

امیررضا
۱۴۰۰/۰۸/۱۳

باریش کوچولو راوی کنجکاو و دوست داشتنی این کتابه داستان تو زندان زنان جایی که هر کدومشون به خاطر یه عمل که کمی به سیاست ربط داشته دستگیر شدن و اومدن اینجا از کتاب های سیاسی خوندن تا نویسنده بودن و ... تو

- بیشتر
مهری
۱۴۰۰/۰۱/۳۱

این کتاب خیلی خوبه وزبان اصلیش بهترم هست کاش می ذاشتید تو بی نهایت

مرجان
۱۴۰۰/۰۵/۲۳

چقدر قشنگ بود...

Lea
۱۳۹۹/۱۱/۰۵

عالی! یکی از بهترین کتاب‌هایی هست که تا به حال خووندم! حتما بخوونید و به تک‌تک جملاتش فکر کنید.

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۳/۰۳/۰۸

من کتاب را با این ذهنیت خریدم که همیشه در مورد زندگی در زندان کنجکاو بودم.اما این کتاب از آن کتابهای سیاه و سفید و هیجان زده با گرایش چپ بود که در آن همه زندان‌بان ها احمق و بد

- بیشتر
مادرم می‌گوید که دیگر از بابام خوشش نمی‌آید. مادرم به زن‌ها می‌گفت: «حالا که من را نمی‌خواهد، برود به جهنم!» اما شب که شد، دوباره گریه کرد.
Lea
یادت می‌آید یک بار که من و تو هیزم برده بودیم، توی سینهٔ من چیزی تکان‌تکان می‌خورد و من ترسیدم و خیال کردم قابلمه‌ها دارند جرینگ‌جرینگ به هم می‌خورند؟ تو به من خندیدی و گفتی این قلب توست که دارد می‌زند. حالا دیگر این را می‌دانم. هفتهٔ قبل که با نِوین هیزم جمع می‌کردیم، پرسیدم: «قلب تو هم می‌زند؟» نِوین گفت: «قلب همه می‌زند، اما قلب بعضی‌ها روشن است و قلب بعضی‌ها تاریک.» اینجی، چطور می‌شود از بیرون فهمید که قلب کی روشن است و قلب کی تاریک؟ این را از نِوین هم پرسیدم. گفت: «این یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست.»
naqme
از نِوین پرسیدم: «تو چرا این‌جایی؟» گفت: «به خاطر این‌که من هم آدم‌ها را دوست دارم.» اینجی، من وقتی بزرگ بشوم، آدم‌ها را دوست نخواهم داشت، چون هرکس که از آدم‌ها خوشش بیاید می‌اندازندش توی قفس
ava
«کسی چه می‌داند؟ ناگهان می‌بینی آن‌که دوستش داری دیگر تو را نمی‌خواهد. نگو چیز مهمی نیست. برای یک زندانی این یعنی شکستن شاخه‌ای سرسبز!»
مهری
نِوین هم منتظر نامه بود. اما برای او هم مثل من نامه نیامد. او دلواپس نامزدش است. از نِوین پرسیدم چرا نامزدش به ملاقاتش نمی‌آید؟ گفت که نمی‌تواند بیاید، چون او هم مثل ما توی قفس است. نِوین گفت: «فقط پرنده‌ها می‌توانند از او خبر بیاورند.» گفتم: «نامزدت برای چی توی قفس است؟» گفت: «برای این‌که آدم‌ها را دوست دارد.» از نِوین پرسیدم: «تو چرا این‌جایی؟» گفت: «به خاطر این‌که من هم آدم‌ها را دوست دارم.» اینجی، من وقتی بزرگ بشوم، آدم‌ها را دوست نخواهم داشت، چون هرکس که از آدم‌ها خوشش بیاید می‌اندازندش توی قفس.
sadafi
امروز روز ملاقات بود. اما پرنده‌ها هیچ‌چیز برایم نیاوردند. نه بابام را، نه تو را. مگر نمی‌گفتی اگر دلت چیزی را خیلی می‌خواست، به پرنده‌ها بگو، آن‌ها برایت می‌آورند؟ چند روز است دارم به پرنده‌ها التماس می‌کنم. به همهٔ پرنده‌های توی حیاط گفته بودم روز ملاقات از تو و بابام برایم خبر بیاورند. حتی از لای میله‌های زندان داد زدم. اما امروز برای همه نامه آمد جز من. تازه آن‌ها هیچ‌کدامشان به پرنده‌ها چیزی نگفته بودند. شاید هم پرنده‌ها صدای من را نشنیدند. نکند هنوز با من قهر باشند؟ یادت هست که یک بار به یک پرنده سنگ انداختم و تو گفتی: «نکن، وگرنه قهر می‌کنند.»؟ به نظر تو پرنده‌ها با من قهرند؟ اما من که دیگر بعد از آن روز به آن‌ها سنگ نینداخته‌ام!
sadafi
خاله‌سحر هم زینب را دعوا کرد و گفت: «آدم نباید روی بزرگ‌تر از خودش دست بلند کند!» اینجی، یعنی آدم می‌تواند روی کوچک‌تر از خودش دست بلند کند؟
Lea
زینب دستی به پشت ننه‌کلثوم کشید و گفت: «مادرجان، نمی‌خواهم سرزنشتان کنم، اما هر ظلمی که به ما می‌کنند به همین دلیل است. تا وقتی که با هم نباشیم، خیلی بلاها سرمان می‌آورند.»
Lea
اینجی، تقسیم‌کردنِ چیزی با دیگران کار بدی است؟ اگر بد نیست، پس چرا سِویم می‌گوید شماها را به خاطر طرفداری از این عقیده به این‌جا آورده‌اند؟ آن عموکلیدزیاده هم از کلمهٔ «تقسیم» که توی نامهٔ تو بود، خیلی بدش آمده بود.
ava
آبجی‌سلما همین‌طوری که تعریف می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: «خنده باید کرد بر این حال زار!»
Lea
ما با همهٔ این‌ها، باز هر صبح وشب ما را به حیاط می‌آورند و می‌شمارند. البته من را نمی‌شمارند. معمولا من یا توی بغل نِوین هستم یا بغل فیلیز. وقتی تو بودی، بغل تو می‌آمدم. اینجی، تو بچه‌های دیگر را هم بغل می‌کنی؟ بهتر نیست بغل نکنی؟
Lea
اینجی، اگر دروغ‌گفتن بد است، پس چرا تو هم دروغ می‌گویی؟ می‌گویی: «ببین باریش، دروغ‌ها دو جورند: دروغ‌های بجا و دروغ‌های بیجا. این دروغ من بجاست!» «اما من هم دروغ‌های خودم را بجا می‌دانم!» عصبانی می‌شوی: «بچه‌ها نباید دروغ بگویند، چون هنوز نمی‌دانند دروغ بجا کدام است و دروغ بیجا کدام.» «باشد، من هم صبر می‌کنم و وقتی بزرگ شدم دروغ می‌گویم.»
Lea
آخرِ کارت‌پستالت حال من را پرسیده‌ای و گفته‌ای آیا تو را فراموش کرده‌ام یا نه. من فراموشت نکرده‌ام. خیلی هم برایت نامه نوشته‌ام، اما نامه‌هایم به دستت نمی‌رسند. یعنی از در آهنی رد نمی‌شوند. اگر این نامه هم به دستت نرسید، به من خبر بده! باشد؟
naqme

حجم

۷۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

حجم

۷۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان