بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند | طاقچه
تصویر جلد کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند

بریده‌هایی از کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۸ رأی
۴٫۲
(۱۸)
یادت می‌آید یک بار که من و تو هیزم برده بودیم، توی سینهٔ من چیزی تکان‌تکان می‌خورد و من ترسیدم و خیال کردم قابلمه‌ها دارند جرینگ‌جرینگ به هم می‌خورند؟ تو به من خندیدی و گفتی این قلب توست که دارد می‌زند. حالا دیگر این را می‌دانم. هفتهٔ قبل که با نِوین هیزم جمع می‌کردیم، پرسیدم: «قلب تو هم می‌زند؟» نِوین گفت: «قلب همه می‌زند، اما قلب بعضی‌ها روشن است و قلب بعضی‌ها تاریک.» اینجی، چطور می‌شود از بیرون فهمید که قلب کی روشن است و قلب کی تاریک؟ این را از نِوین هم پرسیدم. گفت: «این یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست.»
naqme
مادرم می‌گوید که دیگر از بابام خوشش نمی‌آید. مادرم به زن‌ها می‌گفت: «حالا که من را نمی‌خواهد، برود به جهنم!» اما شب که شد، دوباره گریه کرد.
Lea
از نِوین پرسیدم: «تو چرا این‌جایی؟» گفت: «به خاطر این‌که من هم آدم‌ها را دوست دارم.» اینجی، من وقتی بزرگ بشوم، آدم‌ها را دوست نخواهم داشت، چون هرکس که از آدم‌ها خوشش بیاید می‌اندازندش توی قفس
ava
زینب دستی به پشت ننه‌کلثوم کشید و گفت: «مادرجان، نمی‌خواهم سرزنشتان کنم، اما هر ظلمی که به ما می‌کنند به همین دلیل است. تا وقتی که با هم نباشیم، خیلی بلاها سرمان می‌آورند.»
Lea
امروز روز ملاقات بود. اما پرنده‌ها هیچ‌چیز برایم نیاوردند. نه بابام را، نه تو را. مگر نمی‌گفتی اگر دلت چیزی را خیلی می‌خواست، به پرنده‌ها بگو، آن‌ها برایت می‌آورند؟ چند روز است دارم به پرنده‌ها التماس می‌کنم. به همهٔ پرنده‌های توی حیاط گفته بودم روز ملاقات از تو و بابام برایم خبر بیاورند. حتی از لای میله‌های زندان داد زدم. اما امروز برای همه نامه آمد جز من. تازه آن‌ها هیچ‌کدامشان به پرنده‌ها چیزی نگفته بودند. شاید هم پرنده‌ها صدای من را نشنیدند. نکند هنوز با من قهر باشند؟ یادت هست که یک بار به یک پرنده سنگ انداختم و تو گفتی: «نکن، وگرنه قهر می‌کنند.»؟ به نظر تو پرنده‌ها با من قهرند؟ اما من که دیگر بعد از آن روز به آن‌ها سنگ نینداخته‌ام!
sadafi
نِوین هم منتظر نامه بود. اما برای او هم مثل من نامه نیامد. او دلواپس نامزدش است. از نِوین پرسیدم چرا نامزدش به ملاقاتش نمی‌آید؟ گفت که نمی‌تواند بیاید، چون او هم مثل ما توی قفس است. نِوین گفت: «فقط پرنده‌ها می‌توانند از او خبر بیاورند.» گفتم: «نامزدت برای چی توی قفس است؟» گفت: «برای این‌که آدم‌ها را دوست دارد.» از نِوین پرسیدم: «تو چرا این‌جایی؟» گفت: «به خاطر این‌که من هم آدم‌ها را دوست دارم.» اینجی، من وقتی بزرگ بشوم، آدم‌ها را دوست نخواهم داشت، چون هرکس که از آدم‌ها خوشش بیاید می‌اندازندش توی قفس.
sadafi
«کسی چه می‌داند؟ ناگهان می‌بینی آن‌که دوستش داری دیگر تو را نمی‌خواهد. نگو چیز مهمی نیست. برای یک زندانی این یعنی شکستن شاخه‌ای سرسبز!»
مهری
آبجی‌سلما همین‌طوری که تعریف می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: «خنده باید کرد بر این حال زار!»
Lea
اینجی، تقسیم‌کردنِ چیزی با دیگران کار بدی است؟ اگر بد نیست، پس چرا سِویم می‌گوید شماها را به خاطر طرفداری از این عقیده به این‌جا آورده‌اند؟ آن عموکلیدزیاده هم از کلمهٔ «تقسیم» که توی نامهٔ تو بود، خیلی بدش آمده بود.
ava
آخرِ کارت‌پستالت حال من را پرسیده‌ای و گفته‌ای آیا تو را فراموش کرده‌ام یا نه. من فراموشت نکرده‌ام. خیلی هم برایت نامه نوشته‌ام، اما نامه‌هایم به دستت نمی‌رسند. یعنی از در آهنی رد نمی‌شوند. اگر این نامه هم به دستت نرسید، به من خبر بده! باشد؟
naqme
ما با همهٔ این‌ها، باز هر صبح وشب ما را به حیاط می‌آورند و می‌شمارند. البته من را نمی‌شمارند. معمولا من یا توی بغل نِوین هستم یا بغل فیلیز. وقتی تو بودی، بغل تو می‌آمدم. اینجی، تو بچه‌های دیگر را هم بغل می‌کنی؟ بهتر نیست بغل نکنی؟
Lea

حجم

۷۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

حجم

۷۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان