دانلود و خرید کتاب گودال‌ها لوییس سکر ترجمه فرزاد فربد

معرفی کتاب گودال‌ها

لوییس سکر( -۱۹۴۵ )، نویسنده امریکایی برنده نیوبری، معتبرترین جایزه‌ ادبیات کودک و نوجوان امریکا، است.

«گودال‌ها» به روایت زندگی خانواده‌‌ای می‌پردازد که تصور می‌کنند نفرین شده‌اند. بداقبالی، بخش ثابتی از زندگی پر از مشکل آنان است تا آنجا که وقایع بعدی، باور آن‌ها بر بداقبالی‌شان را به چالش می کشد.

حکایت نوجوانانی که بی‌آنکه بدانند جور اجدادشان را می‌کشند. ولی با سختکوشی و اراده‌ای که از خود نشان می‌دهند، تقدیر از پیش تعیین شده خود را عوض می‌کنند و سایه نحس نفرینی را از سرزمین پهناوری بر می‌دارند.

داستان، ماجرای پسر بچه‌ای است که خیلی اتفاقی و مضحک از اردوگاه تربیتی ویژه نوجوانان بزهکار سر در می‌آورد. از همان بدو ورود متوجه می‌شود که یک چیزی در این اردوگاه غیر عادی است و همه‌اش زیر سر زن مو قرمز مرموز و خشن رئیس اردوگاه است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:« همه ‌اش تقصیر آن جد خوک‌ دزد بی‌بو و خاصیت بود، وگرنه استنلی یلنتس با آن هیکل چاق در مدرسه مسخره نمی‌شد، بخاطر جرمی که مرتکب نشده بود به این اردوگاه لعنتی نمی‌آمد، هر روز در گرمای طاقت‌ فرسا، یک گودال عمیق نمی‌کند و از همه مهم‌ تر در حالتی‌ که توی یک گودال، بدون حرکت ایستاده است ثانیه ثانیه منتظر مرگ نبود.... اما در همین لحظه او خوشبخت‌ ترین نوجوان در سرتاسر تگزاس بود».

مطالعه داستان برای نوجوانانی که مشکلات زندگی را دلیلی بر بدشانسی و بداقبالی خود می‌دانند، توصیه می شود. جذابیت و کشش داستان، لذت مطالعه آن را دوچندان می‌کند.

معرفی نویسنده
عکس لوییس سکر
لوییس سکر

لوییس سکر نویسنده‌ی مشهور داستان‌های طنز و تلخ برای کودکان و بزرگسالان است. سکر در باب موضوعات آشنا برای کودکان و بزرگسالان، مانند دوستی، روابط خانوادگی، غلبه بر موانع، شخصیت‌سازی و پیامدهای انتخاب‌ها می‌نویسد. قهرمان‌های او معمولا افراد و شخصیت‌هایی هستند که توسط همکلاسی‌هایشان برچسب‌های مختلفی دریافت می‌کنند، اما نهایتا بر ترس‌ها و اضطراب‌های خود غلبه می‌کنند و در عین حال نقاط قوت خود را از طریق تجربیات طنز و واقع‌گرایانه و همچنین تعامل با همسالان و بزرگسالان، کشف می‌کنند. هدف سکر از نوشتن این است که خواندن را برای خوانندگانش سرگرم‌کننده کند. او در داستان‌های خود مضامینی را گنجانده است که خوانندگان را تشویق به اندیشیدن درباره‌ی درست و غلط‌ها می‌کند.

farez
۱۳۹۷/۰۳/۱۳

کتابی که میشه توش به هدفمند بودن هر چیزی تا لحظه ی آخر اعتماد کرد. انباشته ای از اطلاعات وارد شده به مغز که راهشونو پیدا میکنن..... بسیار عالی....

Sayna sedigh
۱۳۹۹/۰۷/۱۲

شما از این نویسنده هر کتابی دیدین بدون معطلی بخونید. داستان پرداز بسیار خوبیه و آدم های توی کتاباش سرنوشتی دارن که وقت خوندن فکر میکنین که شما هم می تونین از پس مشکلاتی به اون سختی بربیاید

100
۱۳۹۹/۱۲/۱۴

این کتاب درباره پسری به نام اِستَنلی هست . که به اردوگاه تربیتی فرستاده می شه و در آنجا براش اتفاق های خوب و بدی پیش می آید من از خواندن تک تک جمله های این کتاب لذت بردم البته من

- بیشتر
مریم
۱۳۹۷/۰۶/۱۱

داستان خاص و عجیبی داشت. و پایانی نسبتا غافلگیر کننده.

mitrabz
۱۳۹۴/۰۸/۲۵

بسیار داستان روان و زیبایی داره..واقعا از خوندنش لذت بردم با اینکه نسخه سینمایی این کتاب رو سال ها پیش وقتی بچه بودم دیدم(که خیلی خوب بود) و تداعی خاطرات خوب دوران کودکی بود. پیشنهاد میکنم حتما بخونید.

امیر
۱۳۹۴/۰۸/۰۸

فوق العاده

پریسا سپیدار
۱۴۰۰/۰۹/۰۲

من خیلییییی سال پیش این کتابو با یه ترجمه دیگه خوندم...داستان جذابی داره و با وجود اینکه بچه بودم و زیاد مفاهیم برام اهمیت نداشت اما حس قشنگ و عمیقش کامل یادم مونده😌

مانا
۱۴۰۰/۰۵/۰۴

خواهش می کنم در طاقچه بی نهایت بگذارید

Davood Rajabi
۱۴۰۰/۰۴/۳۰

کتاب در حوزه ی ادبیات نوجوانان است، داستانی جالب و گیرا که در آن می توان ردپای آثار ناشی از قضاوت،خودخواهی،دروغ و انسانیت را مشاهده کرد.ترجمه بسیار روان بدون پیچیدگی خاص می باشد. روایتها ساده و فلش بک های داستان

- بیشتر
Amir
۱۳۹۴/۰۸/۰۹

عالیه کتاب

«من خنگ نیستم. می‌دونم همه فکر می‌کنن من خنگم. فقط دوست ندارم جواب سؤالاشون رو بدم.»
HeLeN
استنلی جد بزرگی داشته که از یک کولی یک‌پا خوکی می‌دزدد و کولی هم او و تمام نواده‌هایش را نفرین می‌کند. البته استنلی و والدینش به نفرین اعتقاد نداشتند، اما هر بار که مشکلی پیش می‌آمد انگار با مقصر دانستن یک نفر خیالشان راحت می‌شد.
Davood Rajabi
«خلاف قانونه که یه کاکاسیاه یه زن سفید رو ببوسه.» کاترین گفت: «خب، پس باید من رو هم دار بزنی، چون من هم اون رو بوسیدم.» کلانتر توضیح داد که: «اگه تو اون رو ببوسی خلاف قانون نکردی. اما اگه اون تو رو ببوسه خلاف قانونه.» «در نظر خدا همه برابریم.» کلانتر خندید. «پس اگه من و سام با هم برابریم چرا نمی‌ذاری ببوسمت؟»
Davood Rajabi
هیچ‌کس از او خوشش نمی‌آمد و واقعیت این بود که حتی خودش هم خود را دوست نداشت. اما حالا خودش را دوست داشت.
HeLeN
آن‌قدر خوشحال بود که خوابش نمی‌برد. می‌دانست دلیلی برای خوشحالی وجود ندارد. جایی شنیده یا خوانده بود که آدم قبل از آن‌که از سرما بمیرد، ناگهان احساس گرما و راحتی می‌کند. با خود گفت شاید دارد چنین تجربه‌ای را از سر می‌گذراند.
HeLeN
«وقتی تموم زندگیت رو تو یه گودال بگذرونی، تنها راهی که داری به سمت بالاس.»
رضا
خم شد و اولین بیل پر از خاک را در آورد و خاک‌ها را به کناری ریخت. با خود گفت: «فقط یه میلیون بار دیگه مونده.»
HeLeN
خانم بِل، معلم ریاضیات، داشت تناسب را درس می‌داد. به عنوان مثال سنگین‌ترین و سبک‌ترین شاگرد کلاس را انتخاب کرد و آن‌ها را مجبور کرد تا خودشان را وزن کنند. استنلی سه برابر سنگین‌تر از پسر دیگر بود. خانم بِل تناسب سه به یک را روی تخته نوشت، بی‌خبر از آن‌که تا چه حد باعث خجالت هر دو پسر شده است.
HeLeN
زیرو نگران نبود. گفت: «وقتی تموم زندگیت رو تو یه گودال بگذرونی، تنها راهی که داری به سمت بالاس.»
کاربر... :)
لبخند از چهره‌ی زیرو محو شده بود. آقای پندنسکی از او پرسید: «می‌خوای در آینده چه‌کار کنی؟» دهان زیرو محکم بسته بود. درحالی‌که به آقای پندنسکی زل زده بود، چشم‌های سیاهش بزرگ‌تر به‌نظر آمد. آقای پندنسکی پرسید: «چه‌کار می‌خوای بکنی، زیرو؟ دوست داری چه‌کار کنی؟» «دوست دارم چاله بکنم.»
کاربر... :)
استنلی با خود گفت: احتمالاً یه محکوم‌به‌مرگ در راهِ رفتن به طرف صندلی الکتریکی هم چنین احساسی داره ـ این‌که برای آخرین بار قدر همه‌ی چیزهای خوب زندگی را بداند.
رضا
اگر استنلی و پدرش همیشه امیدوار نبودند، هر بار که امیدشان به ناامیدی مبدل می‌شد این‌قدر دچار دردسر نمی‌شدند.
Davood Rajabi
پدر و مادرش نمی‌دانستند چه بر سرش آمده است، نمی‌دانستند مرده است یا زنده. از فکر به این قضیه نفرت داشت که پدر و مادرش روزها و ماه‌ها را به امیدی واهی بگذرانند. برای او لااقل همه‌چیز تمام می‌شد. برای والدینش این درد همیشه می‌ماند.
HeLeN
ایگور پیشنهاد داد که: «برای دخترت چاق‌ترین خوکم رو می‌دم.» پدر مایرا از الیا پرسید: «تو چی داری؟» الیا گفت: «قلبی پر از عشق.» پدر الیا گفت: «من یه خوک چاق رو ترجیح می‌دم.»
کاربر... :)
خم شد و اولین بیل پر از خاک را در آورد و خاک‌ها را به کناری ریخت. با خود گفت: «فقط یه میلیون بار دیگه مونده.»
کاربر... :)
پدر استنلی مخترع بود. برای آن‌که مخترع موفقی باشد به سه چیز نیاز داشت: هوش، پشتکار و فقط کمی شانس. پدر استنلی باهوش بود و خیلی هم پشتکار داشت. وقتی کاری را شروع می‌کرد سال‌ها روی آن وقت می‌گذاشت و اکثر روزهایش را با بی‌خوابی سپری می‌کرد. او فقط شانس نداشت.
کاربر... :)

حجم

۱۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

حجم

۱۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۳۳,۰۰۰
۴۰%
تومان