کتاب هیولای شب
معرفی کتاب هیولای شب
کتاب هیولای شب نوشتهٔ متس استراندبری و ترجمهٔ ماندانا حیدریان است. انتشارات پریان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر جلد اول از مجموعهٔ «۳گانهٔ هیولا» و درمورد بچهای است که روز تولدش تبدیل به هیولا میشود.
درباره کتاب هیولای شب
کتاب هیولای شب در ۱۸ بخش نوشته شده است. این اثر داستانی از آنجا آغاز میشود که راوی میگوید در تولد ۹سالگیاش تبدیل به هیولا شده است. نام او «فرانک استین» است. خانوادهٔ او در خانهٔ کوچک کسلکنندهای در شهر کوچک کسلکنندهای به نام «ایرِد» زندگی میکردند. فرانک میگوید که هیچوقت حتی یک رازِ راستراستکی نداشته است؛ شاید بهایندلیل که اصلاً دوستی نداشته که با او کارهای پنهانی انجام بدهد. بهجایش سعی میکرده خودش را با کتابهایی که داشته مشغول کند. او میگوید کتابها مثل دوستانش بودند، شاید حتی بهتر از دوستانش. فرانک معتقد است که هیچوقت در دنیای واقعی مثل دنیای توی کتابها اتفاقهای هیجانانگیز پیش نمیآمد. او تا ۹سالگی اینطور فکر میکرده است. فران در ادامکه از پدر و مادرش، دوستانش و همسایهٔشان هم میگوید.
خواندن کتاب هیولای شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به همهٔ کودکان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب هیولای شب
«آنقدر در سوراخ ماندم که نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم دیگر هوا داشت روشن میشد. به دست و پاهایم نگاه کردم و دیدم که دوباره یک پسربچهام.
برای اطمینان صورتم را هم لمس کردم؛ پنجه نداشتم.
با بیشترین سرعتی که میتوانستم، به خانه برگشتم. پشههای گرسنه دور سرم میچرخیدند. وقتی پاهایم را میگذاشتم روی سنگهایی که زیر ماسهها پنهان بودند، دردم میگرفت. در محوطهٔ جلوِ خانهمان ماشین پلیس ایستاده بود. وقتی رفتم توی سالن، مامان و بابا خودشان را پرت کردند بهطرفم. چشمهای آنها سرخ و موهای بابا از آنچه دیده بودم بههمریختهتر بود. گفتند دوستم دارند. بعد توضیح دادند الیور دیده که هیولا از پنجرهٔ اتاق من بیرون پریده. نفهمیده بودند که من هیولا هستم. خیال کرده بودند هیولا مرا خورده! خیلی برای آنها ناراحت شدم. حتماً خیلی کلافه بودهاند. سگهای پلیس با شک مرا بو میکشیدند و یکی از آنها بهآرامی زوزه میکشید. من هم میخواستم زوزه بکشم ولی چطور میتوانستم توضیحاش بدهم؟ اصلاً جرات نمیکردم حرفی بزنم.
یکی از پلیسها توضیح داد که هیولا در جنگل به چند شکارچی حمله کرده.
دومی اضافه کرد: «اما نترسید. قبل از اینکه هیولا به کسی آسیب بزند، او را میگیریم و میکشیم.»
مامان گفت: «بله، باید همین کار را بکنید.»
مامان هنوز رهایم نکرده بود. تمام صورتم را بوسید و من بوی رُژ لبش را حس میکردم.
آرزو داشتم میتوانستم بگویم واقعیت چه بوده اما میترسیدم بابا و مامان دیگر دوستم نداشته باشند. آنها درک نمیکردند.
ولی چیزی وادارم کرد بگویم: «به نظرم هیولا مهربان بود. فقط میخواست بازی کند.»
بزرگترها به نشانهٔ مخالفت سر تکان دادند.
بابا با صدایی شبیه نالیدن خندید: «هیولای مهربان؟ بله، حتماً همینطور است.»
مامان با نگاهی هراسان گفت: «تو حق نداری فکر کنی هیولاها مهربان هستند. به من قول بده! باید از آنها دوری کنی!»
بابا گفت: «پسر کوچولوی خوبم، نگران نباش. ما از تو محافظت میکنیم.»
پس فهمیدم هیچوقت نمیتوانم برای آنها توضیح بدهم که چهکسی هستم.
من همهٔ عمرم از هیولا ترسیده بودم. حالا ناگهان خودم تبدیل به هیولا شده بودم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
جالب و فلفلنمکیه. دوست دارم بدونم تو جلدای بعدی چه اتفاقی میافته.