کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات
معرفی کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات
کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات نوشتهٔ هرمان درک ون دودویرد (آرماندو) و ترجمهٔ مرسده هاشمی است و انتشارات پریان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات
کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات دربارهٔ یکسری موجودات واقعی یا خیالی است که افسانههایی درخصوص آنها روایت میشود. همچنین گفتوگویی با بعضی از این موجودات در این کتاب انجام شده است که بسیار جالب و خواندنیاند. در این کتاب به دلیل سوررئالبودن داستانها و موقعیتی که خواننده در آن قرار میگیرد در حقیقت این مورد بیشتر به چشم میآید. خواننده در داستانهایی کوتاه گفتوگوی غیرمنتظرهٔ نویسنده با حیوانات را میخواند که خود نویسنده هم هر بار با تعجب از این موقعیت قصه را روایت میکند.
و اما حیوانات، که هرکدام ادبیات خاص خود را دارند، طوری که یکی با خونسردی و آرامش وارد خانهٔ نویسنده میشود و یا دیگری که در خیابان سرِ راهش سبز میشود؛ یکی تند و عصبی و یا بیحوصله است و یکی صمیمی و مهربان یا آن دیگری که شتابزده و... البته با خواندن قصهها بیشتر با آنها آشنا خواهید شد. اما چیزی که تقریباً در همهٔ گفتوگوها مشترک است تعجبی است که از برخورد با انسان دارند.
در کتاب افسانهها اما، آرماندو قصههایی را در قالب افسانههای عامیانه به تحریر درآورده که حالوهوای قصهگویی کلاسیک دارند. درحالیکه تماماً تولید ذهن خودِ او هستند و حتی میتوان ردِ پای گرفتاریهای بشر مدرن را درشان دید. مانند سرعت و بیدقتی ناشی از آن که در زندگی مدرن ضمیمهای جدا نشدنی از روزمرگیهاست.
از موجوداتی که در این کتاب از آنها نقل شده میتوان به درک کوتوله، پرنده، هوف جادوگر، غول قوی، اندیشمند، ماجراجو و قورباغه اشاره کرد. در این کتاب با شیر، شاهین، اسب، خرگوش صحرایی، موش، گوزن، خرس، سار، لاک پشت، درنا و بوف گفتوگو شده است.
خواندن کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این قصهها را به کودک و نوجوان، و تعمق در آنها را مشتاقانه به کودکانِ دیروز پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب افسانه ها و گفت و گو با حیوانات
«اسب»
زنگ در را زدند. رفتم و دیدم یک اسب پشت در ایستاده. در را باز کردم.
اسب گفت: «من میتوانم ساعت بخوانم.»
پاسخ دادم: «عجب!»
تکرار کرد: «من میتوانم ساعت بخوانم.»
پرسیدم: «میخواهید تشریف بیارید تو؟»
اسب آمد تو و شروع کرد به پاک کردن پاهایش. توضیح داد: «خیابان خیلی کثیف بود.»
گفتم: «بفرما بنشین. راحت باش.»
اسب نشست.
گفتم: «یک فنجان چایی میل دارید؟»
گفت: «عالی است.»
چایی نوشیدیم و اسب باز هم گفت که میتواند ساعت بخواند.
گفتم: «بله متوجه شدم، گفته بودید.»
گفت: «اِه، جدی؟ بله همینطور است. اما هرچه بگویم باز هم کافی نیست، برای اینکه این یک ویژگی ممتاز است. فکر کنم من تنها اسبی باشم که میتواند ساعت بخواند.»
فکر کردم خب حق با اوست.
و ادامه داد: «و می دانید که چه کار دیگری هم میتوانم بکنم؟ میتوانم صدای فاخته هم دربیاورم.»
پرسیدم: «یک بار این کار را بکن.»
اسب بلند شد و ایستاد، دهانش را جمع کرد و صدا داد: «کوکوک! کوکوک!»
من خندهام گرفته بود.
پرسید: «نظرتان چیست؟»
گفتم که خیلی تعجب کردم.
اسب خیلی جا خورد و گفت: «خب، من از روی ساعت عتیقهٔ شما میبینم که ساعت نزدیک به پنج شده.»
با تعجب پرسیدم: «پس شما میتوانید ساعت بخوانید؟»
«همان اول به شما گفتم که میتوانم ساعت بخوانم، فراموش کردید؟»
«بله، فراموش کرده بودم. تازگی خیلی فراموشکار شدهام.»
ادامه داد: «بله، من میتوانم ساعت بخوانم و میبینم که ساعت نزدیک به پنج است و من ساعت پنج کلاس آواز دارم. متأسفانه باید بروم.»
«چه حیف شد! خیلی داشت خوش میگذشت.»
تأیید کرد: «بله، همینطور بود. موافقم، خیلی خوش گذشت، اما جدی باید بروم، برای اینکه میخواهم از شیرینیفروشی سر نبش هم کیک بخرم. هرروز باید یک کیک بخورم؛ تجویز پزشک است.»
«و گفتید باید به کلاس آواز برسید.»
«اوه، واقعاً اینطور گفتم؟ میبینی؟ باز هم اینطوری شد، اخیراً فراموشکار شدهام.»
دیگر داشت حوصلهام سر میرفت.
گفتم: «انگار بهتر است کمکم بروید. من دیگر از این گفتوگو سر در نمیآورم.»
صمیمانه خداحافظی کردیم، اما وقتی دوباره تنها شدم و برگشتم تو، سرم را بهشدت تکان دادم. به نظرم ملاقات عجیبی بود، میفهمید که! او اسب خیلی مهربانی بود، به این کاری ندارم، اما خیلی گیجومنگ بود.
حجم
۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه