کتاب هیولا و آدم ها
معرفی کتاب هیولا و آدم ها
کتاب هیولا و آدم ها نوشتهٔ متس استراندبری و ترجمهٔ ماندانا حیدریان است. انتشارات پریان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر جلد سوم از مجموعهٔ «سهگانهٔ هیولا» و درمورد بچهای است که روز تولدش تبدیل به هیولا شده است.
درباره کتاب هیولا و آدم ها
کتاب هیولا و آدم ها در ۲۱ بخش نوشته شده است. داستان از جایی آغاز میشود که راوی میگوید شب بود و او در جنگل میدوید. پنجههایش بالاتر از سطح زمین پرواز میکردند. دم پشمالویش مثل ابری دنبالش میآمد. بینیاش پر بود از عطر سرد شب. بدن هیولاییاش خیلی کارها میتوانست انجام بدهد که بدن انسانیاش نمیتوانست. این راوی پیش از این و در جلد اول این مجموعهداستان، در شب تولدش، به یک هیولا تبدیل شده بود. حالا او یک تغییرشکلدهنده بود. میتوانست با کمک وِردی جادویی بدنش را تغییر بدهد. میتوانست انتخاب کنم چهوقت میخواهد هیولا باشد و چهوقت آدمیزاد.
خواندن کتاب هیولا و آدم ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به همهٔ کودکان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب هیولا و آدم ها
«وقتی روز بعد به مدرسه رفتم، الکس و ایساک کنار در ورودی ایستاده و زل زده بودند به من.
توی راهروها دنبالم آمدند. انگار راه کلاس هیچوقت قرار نبود تمام شود. بیشتر و بیشتر ترسیدم. وحشتزده و کوچک و بیچاره. تمام روز در کلاس پشت سرم زمزمه میکردند. در صف غذاخوری پشت سرم ایستادند. چند میز آنطرفتر نشستند و تمام مدتِ ناهار زل زدند به من. وقتی رفتم، دنبالم آمدند.
ناگهان هُلم دادند و زمین خوردم. الکس هُلم داد به طرف دیوار. یکی از معلمها از توی کلاس نگاهی به بیرون انداخت و گفت: «چهکار میکنید پسرها؟»
ایساک درحالیکه وانمود میکرد دارد قلقلکم میدهد، گفت: «فقط داریم بازی میکنیم. مگر نه، فرانک؟»
سر تکان دادم. اگر خبرچینی میکردم، فقط اوضاع بدتر میشد.
معلم گفت: «سعی کنید آرامتر بازی کنید.» و در را بست.
الکس زمزمه کرد: «شنیدی چه گفت. به نفع خودت است دادوبیداد نکنی. دنبالمان بیا.»
او و ایساک من را از توی راهروها تا پشت مدرسه کشاندند. حواسشان به دور و بَر بود و مراقب بودند کسی ما را نبیند. فهمیدم میخواهند کار خیلی بدی بکنند.
ایساک گفت: «مادرم میگوید پدر و مادرت هیولادوست هستند.»
الکس نزدیکتر آمد و گفت: «تو هم هیولادوستی؟»
ایساک گفت: «لازم نیست سکته کنی، فقط بگو هیولادوست نیستی.»
ترسیده بودم. هیچ وقت دعوا نکرده بودم اما میدانستم توی دعوا کردن و جنگیدن افتضاح هستم. سعی کردم از کنار الکس و ایساک بگذرم اما دو نفر بودند و هر دو هم از من قویتر و سریعتر.
الکس برایم جفتپا گرفت و حتی قبل از اینکه بفهمم چه شد، افتادم روی زمین. تهیگاه استخوانی ایساک فرو رفت توی شکمم.
گفت: «بگو همهٔ هیولاها میمیرند.»
نتوانستم بگویم. واقعاً نتوانستم.
الکس گفت: «بگو!»
چرخیدم تا آزاد شوم: «ولم کن!»
ایساک زنجیر طلایی نازک دور گردنم را گرفت و گفت: «این چیست؟»
زمزمه کردم: «نه! نکن!»
ولی او کلیدی را که به زنجیر آویزان بود گرفت توی دستش. کلید کتابخانه، محل ملاقات هیولاها. اسرارآمیزترین راز من.
ایساک زنجیر را کشید و پاره کرد اما آن را نگه داشت. گفت: «این کلیدِ کجاست؟»
تقلاکنان گفتم: «هیچجا، فقط یک گردنبند است.»
اما برای وانمود کردن دیر شده بود. ایساک دیده بود وقتی به کلید نگاه کرده چهقدر ترسیدهام.
پوزخندزنان کلید را کشید. کلیدی که به اوالیسا قول داده بودم هرگز، هرگز کسی نبیندش.
کسی فریاد زد: «راحتش بگذار.»
وقتی برادرم، الیور، را دیدم که دواندوان از مدرسه بیرون آمد، باورم نمیشد.
الکس گفت: «گمشو برو.»
الیور لبهایش را به هم فشار داد و جمع کرد، مثل وقتهایی که خیلی لجبازی میکرد. ولی حالا من خیلی خوشحال بودم.»
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبی بود و اندکی چاشنی ترس به همراه داشت💜