بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گودال‌ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب گودال‌ها

بریده‌هایی از کتاب گودال‌ها

۴٫۵
(۵۷)
«من خنگ نیستم. می‌دونم همه فکر می‌کنن من خنگم. فقط دوست ندارم جواب سؤالاشون رو بدم.»
HeLeN
استنلی جد بزرگی داشته که از یک کولی یک‌پا خوکی می‌دزدد و کولی هم او و تمام نواده‌هایش را نفرین می‌کند. البته استنلی و والدینش به نفرین اعتقاد نداشتند، اما هر بار که مشکلی پیش می‌آمد انگار با مقصر دانستن یک نفر خیالشان راحت می‌شد.
Davood Rajabi
«خلاف قانونه که یه کاکاسیاه یه زن سفید رو ببوسه.» کاترین گفت: «خب، پس باید من رو هم دار بزنی، چون من هم اون رو بوسیدم.» کلانتر توضیح داد که: «اگه تو اون رو ببوسی خلاف قانون نکردی. اما اگه اون تو رو ببوسه خلاف قانونه.» «در نظر خدا همه برابریم.» کلانتر خندید. «پس اگه من و سام با هم برابریم چرا نمی‌ذاری ببوسمت؟»
Davood Rajabi
هیچ‌کس از او خوشش نمی‌آمد و واقعیت این بود که حتی خودش هم خود را دوست نداشت. اما حالا خودش را دوست داشت.
HeLeN
«وقتی تموم زندگیت رو تو یه گودال بگذرونی، تنها راهی که داری به سمت بالاس.»
رضا
آن‌قدر خوشحال بود که خوابش نمی‌برد. می‌دانست دلیلی برای خوشحالی وجود ندارد. جایی شنیده یا خوانده بود که آدم قبل از آن‌که از سرما بمیرد، ناگهان احساس گرما و راحتی می‌کند. با خود گفت شاید دارد چنین تجربه‌ای را از سر می‌گذراند.
HeLeN
اگر استنلی و پدرش همیشه امیدوار نبودند، هر بار که امیدشان به ناامیدی مبدل می‌شد این‌قدر دچار دردسر نمی‌شدند.
Davood Rajabi
استنلی با خود گفت: احتمالاً یه محکوم‌به‌مرگ در راهِ رفتن به طرف صندلی الکتریکی هم چنین احساسی داره ـ این‌که برای آخرین بار قدر همه‌ی چیزهای خوب زندگی را بداند.
رضا
لبخند از چهره‌ی زیرو محو شده بود. آقای پندنسکی از او پرسید: «می‌خوای در آینده چه‌کار کنی؟» دهان زیرو محکم بسته بود. درحالی‌که به آقای پندنسکی زل زده بود، چشم‌های سیاهش بزرگ‌تر به‌نظر آمد. آقای پندنسکی پرسید: «چه‌کار می‌خوای بکنی، زیرو؟ دوست داری چه‌کار کنی؟» «دوست دارم چاله بکنم.»
کاربر... :)
زیرو نگران نبود. گفت: «وقتی تموم زندگیت رو تو یه گودال بگذرونی، تنها راهی که داری به سمت بالاس.»
کاربر... :)
خانم بِل، معلم ریاضیات، داشت تناسب را درس می‌داد. به عنوان مثال سنگین‌ترین و سبک‌ترین شاگرد کلاس را انتخاب کرد و آن‌ها را مجبور کرد تا خودشان را وزن کنند. استنلی سه برابر سنگین‌تر از پسر دیگر بود. خانم بِل تناسب سه به یک را روی تخته نوشت، بی‌خبر از آن‌که تا چه حد باعث خجالت هر دو پسر شده است.
HeLeN
خم شد و اولین بیل پر از خاک را در آورد و خاک‌ها را به کناری ریخت. با خود گفت: «فقط یه میلیون بار دیگه مونده.»
HeLeN
پدر استنلی مخترع بود. برای آن‌که مخترع موفقی باشد به سه چیز نیاز داشت: هوش، پشتکار و فقط کمی شانس. پدر استنلی باهوش بود و خیلی هم پشتکار داشت. وقتی کاری را شروع می‌کرد سال‌ها روی آن وقت می‌گذاشت و اکثر روزهایش را با بی‌خوابی سپری می‌کرد. او فقط شانس نداشت.
کاربر... :)
خم شد و اولین بیل پر از خاک را در آورد و خاک‌ها را به کناری ریخت. با خود گفت: «فقط یه میلیون بار دیگه مونده.»
کاربر... :)
ایگور پیشنهاد داد که: «برای دخترت چاق‌ترین خوکم رو می‌دم.» پدر مایرا از الیا پرسید: «تو چی داری؟» الیا گفت: «قلبی پر از عشق.» پدر الیا گفت: «من یه خوک چاق رو ترجیح می‌دم.»
کاربر... :)
پدر و مادرش نمی‌دانستند چه بر سرش آمده است، نمی‌دانستند مرده است یا زنده. از فکر به این قضیه نفرت داشت که پدر و مادرش روزها و ماه‌ها را به امیدی واهی بگذرانند. برای او لااقل همه‌چیز تمام می‌شد. برای والدینش این درد همیشه می‌ماند.
HeLeN

حجم

۱۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

حجم

۱۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان