دانلود و خرید کتاب ناطور دشت جی. دی. سلینجر ترجمه رضا زارع

معرفی کتاب ناطور دشت

کتاب ناطور دشت نوشتهٔ جی. دی. سلینجر و ترجمهٔ رضا زارع است و انتشارات پر آن را منتشر کرده است. این کتاب سرگذشت هولدن کالفیلد پسر نوجوانی است که سرکشی می‌کند، تحمل زندگی روزمره را ندارد و تنها آرزویش این است که ناطور کورکان شود.

درباره کتاب ناطور دشت

رمان ناطور دشت داستان هولدن کالفیلد است که به دلایلی و برای چندمین باز از مدرسه اخراج می‌شود. او که دیگر چیزی برای ازدست‌دادن ندارد، راهی نیویورک می‌شود و تصمیم می‌گیرد چند روز را همینطور سر کند. در این بین، با چند نفر؛ زنی در هتل، دو خواهر روحانی، معلم سابقش، خواهرش فیبی و... برخورد می‌کند و هرکدام از آن‌ها باعث می‌شوند هولدن به تصمیم اصلی زندگی‌اش نزدیک‌تر شود.

هولدن یکی از معروف‌ترین نوجوانان سنت‌شکن و سرکش ادبیات دنیاست. هرکسی که کتاب‌خوان می‌شود یک روز عاشق این کتاب و قهرمان نوجوانش بوده است. حدود هفتاد سال از چاپ ناطور دشت می‌گذرد؛ اما هنوز هم جوانان حس می‌کنند هولدن حرف آن‌ها را در این کتاب می‌زند.

زبانی که این کتاب دارد روان و محاوره است و به صورت اول‌شخص روایت می‌شود؛ به همین دلیل خوانندگان با آن بسیار ارتباط برقرار می‌کنند.

این اثر ماندگار ادبیات آمریکا که در سال ۱۹۵۱ به جاپ رسید و در فهرست ۱۰۰ کتابی که باید پیش از مرگ خواند هم آمده، روایت بیگانگی جوانی است به نام هولدن کالفیلد با دنیای پیرامونش که در نظرسنجی مجلهٔ کتاب عنوان دومین شخصیت ادبی جهان را به دست آورد. علت این انتخاب را زمانی متوجه می‌شویم که حتی وقتی کتاب را می‌بندیم هم حس می‌کنیم او تا ابد همراهمان است و قسمتی از فکر و احساسمان را به خودش اختصاص می‌دهد. هولدن مظهر جوانان در جای جای دنیاست، جوانانی که فشارها و تنش‌هایی از قبیل زندگی کردن مطابق قوانین، تلاش برای رهایی از ارتباطات بی‌معنای انسانی و محدود کردن شخصیتشان، آنان را از هر طرف احاطه کرده است.

این رمان تأثیرگذار که با بیان شیرین سلینجر گاهی لبخند بر لب خواننده نیز می‌نشاند، سرگردانی و یأس متعلق به این جوان جستجوگر را به‌گونه‌ای دلنشین ساخته که با او هم‌دل و هم‌فکر می‌شویم. یکی از تأثیرات بزرگ و جنجال‌برانگیز این رمان هم قتل جان لنون، اسطورهٔ بی‌همتای موسیقی راک و مؤسس گروه بیتِلز است که توسط «مارک دیوید چپمن» به قتل رسید. چپمن بارها ادعا کرده که انگیزهٔ اصلی کشتن لنون، بعد از خواندن این کتاب به او الهام شده‌است. در واقع ناطور دشت را می‌توان حکایت جوان‌های جستجوگری دانست که به دنبال مفهوم واقعی زندگی، گاهی موفق و یا گاهی ناموفق، هم‌رنگ جماعت نمی‌شوند، حتی اگر به قیمت خوبی برایشان تمام نشود.

یکی از جملات مشهور این رمان از این قرار است: «...همیشه در ذهن خودم بچه‌های کوچکی را مجسم می‌کنم که در دشت مشغول بازی هستند. هیچ آدم‌بزرگی هم جز خودم اون دور و بر نیست. منم لبهٔ یه پرتگاه خیلی بلند ایستادم. کارم هم گرفتن بچه‌هایی است که به سمت پرتگاه می‌آیند. منظورم اینه که اگر بدوند به سمت پرتگاه و حواسشون پرت باشه، من اون‌ها رو از افتادن نجات می‌دم. در طول روز، کل کاری که انجام می‌دادم همین بود. می‌شدم «ناطوردشت». شاید مسخره به‌نظر برسه، ولی واقعاً نگهبانی رو دوست دارم.»

خواندن کتاب ناطور دشت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را باید تمام کتاب‌خوانان دنیا بخوانند. علاوه‌بر آن خواندن این رمان را به علاقه‌مندان به رمان کوتاه نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره  جی دی سلينجر

جِروم ديويد سلينجر، نويسنده تأثيرگذار آمريكایی در اول ژانويه سال ۱۹۱۹، در مَنهتن نيويورک به دنيا آمد. پدرش يهودی و مادرش مسيحی بود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايی، او را به دانشكده نظامی والی پِنسيلوانيا فرستادند و در آنجا عنوان بدترين دانشجوی تاريخ دانشكده را به دست بياورد. او در سن هجده‌سالگی، چند ماهی را به اروپا رفت و به محض برگشتن به آمريكا، در سال ۱۹۳۸ وارد يكی از دانشگاه‏‌ها شد، ولی بازهم تحصيلاتش را نيمه‌كاره رها كرد.

جروم در جوانی عاشق اونا اونيل شد و تا توانست برايش نامه نوشت، با اين حال اونا اونيل با چارلز چاپلين ازدواج كرد.

او در سال ۱۹۴۰ اولين داستانش را به نام جوانان در مجله اِستوری به چاپ رساند سپس وارد ارتش شد و به عنوان گروهبان يكم پياده در جنگ جهانی دوم شركت كرد. وقتی متفقين در خاک فرانسه و ساحل نورماندی پياده شدند، شجاعت زيادی از خودش نشان داد.

سلينجر در سال ۱۹۴۵ با يک زن فرانسوی به نام سيلويا كه پزشک بود، ازدواج كرد. اما اين زندگی مشترک دوامی پيدا نكرد. او پس از جدا شدن از سيلويا، با دختر هنرمند انگليسی، رابرت لنگتون داگلاس، ازدواج كرد و تا سال ۱۹۶۷ بيشتر نتوانست با او زندگی كند.

سلينجر پس از جدايی از همسر دومش، به دنيای شخصی خودش پناه برد. او تا سال ۲۰۰۹ در خانه‌‏ای پرت و دور افتاده در نيوهمپشاير به همراه همسر خود و دو فرزندش زندگی می‌‏كرد.

سلينجر از سال ۱۹۶۵ به بعد، هيچ داستانی را منتشر نكرد و سرانجام در سن ۹۱سالگی به مرگ طبيعی در ۲۷ ژانويه سال ۲۰۱۰ ميلادی چشم از جهان فرو بست.

بخشی از کتاب ناطور دشت

آقا و خانم اسپنسر هرکدام برای خود اتاق‌خواب جدایی داشتند. هر دوی آن‌ها سنشان به هفتاد یا بالای هفتاد سال رسیده بود. شاید نباید بگویم،‌ ولی آن‌ها از زندگی خوب و خوشی برخوردار نبودند. من به هیچ‌وجه قصد بدی از زدن این حرف‌ها ندارم، ولی هرچه‌قدر بیشتر به آقای اسپنسر فکر می‌کردم، بیشتر از زنده بودن او شگفت‌زده می‌شدم. او قوز داشت و زوار دررفته بود و از شکل و قیافهٔ جالبی هم بهره‌مند نبود. هر زمان که سرکلاس گچ از دستش می‌افتاد،‌ نمی‌توانست خودش بردارد،‌ بلکه یکی از بچه‌های ردیف اول باید بلند می‌شد و گچ را به او می‌داد. به اعتقاد من،‌ این کار باعث ناراحتی آدم می‌شود، ولی اگر کسی به‌قدر کافی در مورد او فکر کند،‌ خیلی راحت می‌فهمد که او خیلی هم آدم بدی نیست. مثلاً یک روز یکشنبه، که من و چند تا از بچه‌ها برای خوردن شکلات داغ به خانهٔ آن‌ها رفته بودیم، آقای اسپنسر یک گلیم دستباف به ما نشان داد که از یک سرخ‌پوست در پارک اِستون خریده بود. او از این خریدش بسیار خوشحال بود و لذت می‌برد. در ذهن خود مجسم کنید،‌ یک آدم پیر که سن خیلی زیادی هم دارد،‌ به‌خاطر خریدن یک گلیم در پوست خودش نمی‌گنجد.

در اتاقش باز بود و من فقط به نشانهٔ ادب در زدم. جایی که نشسته بود را به‌راحتی می‌توانستم ببینم. او روی یک صندلی چرمی بزرگ نشسته بود و همان گلیمی را که خریده بود،‌ دور خودش پیچانده بود. وقتی در اتاقش را زدم، نگاهی به من انداخت و بلند پرسید: کیه؟ کالفیلد؟ بیا تو پسر.

اسپنسر همیشه عادت دارد که داد بکشد. این کار گاهی اوقات حسابی حرص آدم را در می‌آورد. هنگامی‌که وارد اتاق شدم، پشیمان شدم. او داشت ماهنامهٔ آتلانتیک را می‌خواند و اطرافش هم پر بود از انواع قرص و دارو. هرچیزی که توی اتاقش بود،‌ بوی قطرهٔ بینی گرفته بود. احساس خفگی می‌کردم، چون زیاد از آدم‌های مریض خوشم نمی‌آید. چیزی که خیلی روی اعصابم راه می‌رفت، روبدوشامبر خیلی کهنه و پارهٔ آقای اسپنسر بود که انگار خودش توی همان لباس متولد شده بود. از این‌که پیرمردها را با بیژامه و روبدوشامبر ببینم، بیزارم. همیشه سینهٔ پر چین‌وچروک آن‌ها و نیز پاهایشان دیده می‌شود. پاهای پیرمردها همیشه در ساحل و این‌جور جاها سفید و بی‌مو به‌نظر می‌آید.

گفتم: سلام، من نامه‌ای را که نوشته بودید، گرفتم. خیلی ممنونم.

او برایم نامه‌ای نوشته بود و خواسته بود که قبل از شروع تعطیلات برای خداحافظی پیش او بروم، چون دیگر قصد برگشتن به آن‌جا را نداشتم.

ـ نباید شما خودتان را به زحمت می‌انداختید. من خودم برای خداحافظی می‌آمدم.

اسپنسر پیر گفت: پسر جان، این‌جا بنشین.

منظورش روی تخت بود. من هم روی تخت نشستم.

پرسیدم: سرماخوردگی شما برطرف شد؟

اسپنسر گفت: اگر بد بودم، باید دکتر خبر می‌کردم.

او یک‌دفعه مثل دیوانه‌ها زد زیر خنده و بعد خودش را صاف کرد و گفت: چرا برای مسابقه نرفتی؟ فکر می‌کردم مسابقهٔ بزرگی برپا می‌شه!

گفتم: درست است. منم بودم ولی همین الآن با تیم شمشیربازی از نیویورک برگشتیم.

تختش مثل یک تکه سنگ سفت بود. او یک‌دفعه قیافهٔ جدی به خودش گرفت. می‌دانستم که این کار را می‌کند.

گفت: پس داری از پیش ما می‌ری؟

گفتم: بله، فکر کنم بروم.

طبق معمول شروع به تکان دادن سرش کرد. هیچ‌کس در زندگی به اندازهٔ اسپنسر سرش را تکان نداده است.

گفت: پسر! دکتر ترمر چه حرفی به تو زد؟ من متوجه حرف زدن شما دوتا شدم.

گفتم: بله، ما با هم حرف زدیم. به‌نظرم حدود دو ساعتی در دفترش بودم.

گفت: چه حرفی به تو زد؟

گفتم: وای... در مورد این‌که زندگی شبیه یک مسابقه می‌ماند و این‌که چطور باید طبق قوانین خودش بازی کنیم. او خیلی حرف‌های خوبی می‌زد. منظورش این بود که داد نزنیم و یکدیگر را عصبانی نکنیم. از این جور چیزها.

گفت: پسرم، زندگی یک‌جور مسابقه است که باید طبق قوانین آن بازی کرد.

گفتم: بله، آقا متوجه‌ام.

چه مسابقه‌ای؟ اگر کسی که در یک تیمی بازی کند که همهٔ بازیکنانش زرنگ باشد، این حرف را قبول دارم، ولی اگر هر دو طرف هیچ بازیکن زرنگی نداشته باشد، که به آن نمی‌شود گفت مسابقه... چه مسابقه‌ای؟ هیچی!

اسپنسر گفت: آیا تابه‌حال آقای ترمر در مورد این قضیه چیزی به پدرت گفته؟

گفتم: گفته که تصمیم دارد روز دوشنبه نامه‌ای برایش بنویسد.

گفت: تو خودت حرفی به آن‌ها زده‌ای؟

گفتم: نه، حرفی نزده‌ام. احتمالاً چهارشنبه‌شب که به خانه برسم،‌ می‌توانم آن‌ها را ببینم.

گفت: فکر می‌کنی، وقتی این خبر را بشنوند چه واکنشی نشان می‌دهند؟

گفتم: خب، معلوم است. ناراحت می‌شوند. واقعاً ناراحت می‌شوند، چون تا الآن این چهارمین مدرسه‌ای است که عوض کرده‌ام.

بعد سرم را تکان دادم. معمولاً این کار را انجام می‌دهم.

معرفی نویسنده
عکس جی. دی. سلینجر
جی. دی. سلینجر
آمریکایی | تولد ۱۹۱۹ - درگذشت ۲۰۱۰

جِروم ديويد سلينجر، نويسنده تأثيرگذار آمريكایی و خالق رمان مشهور ناتور دشت است. او در اول ژانويه سال ۱۹۱۹، در مَنهتن نيويورك به دنيا آمد. پدرش يهودی و مادرش مسيحی بود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايی، او را به دانشكده نظامی والی پِنسيلوانيا فرستادند و در آنجاعنوان بدترين دانشجوی تاريخ دانشكده را بدست بياورد. او در سن هجده سالگی، چند ماهی را به اروپا رفت و به محض برگشتن به آمريكا، در سال ۱۹۳۸ وارد يكی از دانشگاه‏‌ها شد ولی بازهم تحصيلاتش را نيمه كاره رها كرد.

imsarahshirley
۱۳۹۸/۰۹/۰۶

واقعا تاسفباره که کتابهای فوق العاده رو با ترجمه ی بد به لجن میکشن و مخاطب تهش فقط از خودش میپرسه خب که چی؟این دومین باره دارم نظرات رو درباره ی یک کتاب میخونم و متوجه چنین چیزی میشم. من دو

- بیشتر
زهرا۵۸
۱۳۹۸/۰۹/۰۸

کاش نویسنده هایی با این میزان توانایی و شهرت اثار موثرتری به جا بزارن روایت افسردگی یه فرد توی خیلی از کتابها دیده میشه و معروف هم شدن ولی موندم چرااااا!!!!؟؟؟؟ احتمالا همون جریان عدم درک از نقاشی های با سبک خاص

- بیشتر
همتا
۱۳۹۸/۱۰/۲۷

ترجمه واقعا ایراد داشت... خیلی جاها جمله ها بی ربط بود که ناشی از سانسور و حذف ِ بیخودیه‌.. درست مثل ترجمه‌ی کتاب مزایای منزوی بودن.. اونم یه سری جاها رو انقد بد حذف و سانسور کرده مترجم، که اصلا

- بیشتر
عباس علی یراگدیاد
۱۳۹۷/۱۰/۱۴

چیزی تو مایه های مزایای منزوی بودن

sama
۱۳۹۸/۰۹/۰۶

نمونه یک آدم تنبل و بدبین و ایراد گیر،زیادی سردرگم بود. در کتاب "انتهای عمیق اقیانوس " یک خانواده یکی از فرزندانشون رو از دست میدن و همین مساله باعث میشه والدین به بقیه فرزندانشون خیلی اهمیت ندن و متاسفانه

- بیشتر
آلوین (هاجیك) ツ
۱۳۹۷/۰۲/۱۷

میخوام بدونم کدوم ترجمه بهترس؟ این یا اون

elham
۱۳۹۷/۱۰/۲۶

من اصلا نتونستم ترجمه متین کریمی رو بخونم ، خیلی نامفهوم بود‌. ولی این ترجمه بسیار روان و عالی بود. ممنونم.

مری
۱۳۹۹/۰۵/۱۲

کتابه ضعیفیه اتفاق خاصی توی داستان نمیوفته و نتیجه جالبی هم نمیگیری. فقط روایت چند روز پوچ یه نوجوان افسرده اس.

کولی
۱۳۹۹/۰۲/۱۲

کتاب عجیبی بود.. در عین حال که میتونی شخصیت اصلی رو درک کنی و بهش حق بدی میفهمی همون واقعیتهای تلخ همیشه دور و بر تو هم وجود داشته ولی شاید تا قبل این توجهی بهش نمیکردی یا عادی به

- بیشتر
up
۱۳۹۸/۰۳/۲۴

متن جذابه ولی محتوای چندانی نداره ترجمه هم خوب بود

با این‌که زیاد اهل مطالعه بودم،‌ ولی بازهم خیلی سواد نداشتم.
miladmt30
راهروی خانهٔ ما بوی خاصی می‌دهد که تا به حال در هیچ خانه‌ای چنین بویی را احساس نکردم. نمی‌دانم چه بویی بود. نه بوی گل کلم است، نه بوی عطر. نمی‌دانم چه بویی بود، ولی هرچی بود، آدم می‌توانست متوجه شود که این‌جا خانه‌اش است.
sama
من به کتاب‌هایی علاقه دارم که وقتی آن‌ها را تا آخر می‌خوانم، بگویم ای کاش نویسنده‌اش یکی از دوستان صمیمی‌ام بود تا هروقت دوست داشته باشم، بتوانم با او تلفنی حرف بزنم و در مورد احساس واقعی‌ام با او صحبت کنم.
Mähi
بعضی از افراد را حتی اگر حقشون باشه، نباید اذیت کرد.
اسطوره
همهٔ ابلهان زمانی‌که آن‌ها را ابله صدا می‌زنی، ناراحت می‌شوند.
همتا
جزء دخترانی بود که در همان نگاه اول دلبری می‌کرد. خوشگل هم بود.
علیرضا
برای این‌که حوصلهٔ کسی رو سر ببری، لزومی نداره آدم بدی باشی.
مریم
پسر، دقت کردی آدم به‌محض این‌که از دنیا می‌رود، همه دورش جمع می‌شوند
علی‌سام
پرسیدم: حالا با کی دوستی؟ اگر دلت می‌خواد بگو. گفت: تو نمی‌شناسیش. گفتم: حالا بگو، شاید بشناسم
Friba
اگر آدم دل و دماغ کاری را نداشته باشد، نمی‌تواند به‌خوبی از پس آن برآید.
Friba

حجم

۱۹۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۱۹۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۱۴,۰۰۰
تومان