کتاب سردسته ها
معرفی کتاب سردسته ها
کتاب سردسته ها اولین کتاب ماریو بارگاس یوسا، نویسنده برنده جایزه نوبل ادبیات، شامل چند داستان کوتاه است که با ترجمه آرش سرکوهی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این اثر، با چند داستان کوتاهش، اولین کتابی است که از ماریو بارگاس یوسا در سال ۱۹۵۹ و در سن بیست و سه سالگی منتشر شده است. اما داستانهای این کتاب از این جهت حائز اهمیتند که هم بازتابی از دغدغههای همیشگی او یعنی قدرت، خشونت، دوستی و همبستگی است و هم بسیاری از قهرمانهای این داستانها در کتابهای بعدی او حضور پیدا میکنند.
سردسته ها، کرجی، برادر کوچک، یکشنبه، ملاقاتی و پدر بزرگ نام داستانهای این مجموعه است.
کتاب سردسته ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب سردسته ها را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
درباره ماریو بارگاس یوسا
خورخه ماریو پدرو وارگاس یوسا نویسنده، سیاستمدار و روزنامهنگار پرویی است که در ایران با نام ماریو بارگاس یوسا شناخته میشود. او در ۲۸ مارس ۱۹۳۶ در شهر آریکوپیا کشور پرو در یک خانواده متوسط متولد شد. یوسا از مهمترین نویسندگان ادبیات آمریکا لاتین است که برای آثارش جوایز بسیاری را از آن خود کرده است: جایزه همینگوی، جایزه سروانتس در سال ۱۹۹۴ و نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۰.
آثار یوسا، تصویری از دوران معاصر کشور پرو و تعامل مردم پرو با رویدادهای این کشور و جهان را به نمایش میگذارد. بارگاس یوسا، مانند بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین، زندگی سیاسی پرشوری داشته است. او در آغاز گرایشهای چپ داشت، اما به تدریج به سوی لیبرالیسم گرایش پیدا کرده و از منتقدان جریان انقلابی آمریکای لاتین به رهبری فیدل کاسترو شد. بخشی از این انتقادهای او متوجه گابریل گارسیا مارکز، دوست سابقش بوده است. یوسا، مارکز را به سبب پشتیبانی از فیدل کاسترو، به چشمپوشی از حقیقت متهم کرده بود.
ماریو بارگاس یوسا اکنون در دهه ۸۰ زندگی خود به سر میبرد اما هنوز کنشگری فعال و پویا است. او در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، لاتینتباران را برای رای دادن علیه ترامپ فراخواند. او هماکنون به دعوت دانشگاه پرینستون به عنوان استاد مهمان در این دانشگاه به تدریس مشغول است.
بخشی از کتاب سردسته ها
نفسش را توی سینه حبس کرد، ناخنهایش را کفِ دستها فشار داد و با شتاب گفت:
«عاشقم.»
چشمهایش گونههای ظریف و بیرنگِ فلورا را دید که سرخ شدند. انگار سیلی خورده باشند.
بدنش به لرزه افتاده بود و زبانش از آشفتگی بند آمده بود. کاش میتوانست فرار کند. در این روز آرام زمستانی باز هم به همان نفستنگییی دچار شده بود که همیشه در لحظههای مهم بهسراغش میآمد و دلش را خالی میکرد. همین چند دقیقهٔ پیش بود که میگل، میان مردمِ شاد و سرزندهای که در پارک میرافلورس قدم میزدند، هزاربار به خود گفته بود: «همین حالا، به بلوارِ پاردو که رسیدیم باهاش حرف میزنم. آه روبن، اگه میدونستی چهقدر ازت متنفرم.»
همین امروز صبح بود که چشمهایش فلورا را در کلیسا جستوجو کرده و او را دیده بودند که به یکی از ستونها تکیه زده است. با کمکِ آرنجهاش راهش را بدون عذرخواهی از بانوانِ سر راه بهسمتِ او باز کرده بود. مصمم، درست مثل صبح امروز، که درازکشیده روی تختْ طلوع خورشید را تماشا کرده و به خود گفته بود: «راه دیگهای وجود نداره. همین امروز، قبلازظهر باید کلک کار رو بکنم. تلافیش رو سرت درمیآرم روبن.»
شبِ پیش، بعد از بو بردن از آن نقشهٔ پلید، بعد از سالها گریه کرده بود. مردم هنوز توی پارک بودند و بلوار خلوت بود. به خود گفت: «باید عجله کنم وگرنه باختهم.»
زیرچشمی دور و برش را نگاه کرد. کسی دیده نمیشد. میتوانست سعیاش را بکند. دستِ چپش را آرام دراز کرد تا دستِ او را لمس کند. بدنش خیس عرق بود. دعا کرد معجزهای اتفاق بیفتد و او را از این حقارت نجات دهد.
از خودش پرسید: «چی بگم؟»
فلورا دستش را عقب کشید. احساس مسخرگی و درماندگی وجود میگل را فرا گرفت. جملههای زیبا و درخشانی که دیشب انگار در هذیان بههم بافته بود از هم وا رفتند و چون حبابِ صابون ترکیدند.
حجم
۸۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
حجم
۸۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
نظرات کاربران
لطفا کتاب چرا ادبیات ازین نویسنده هم اضافه کنید. ممنونم.
مجموعه داستانهای کوتاه، جالب بودند.