دانلود و خرید کتاب عشق و اسلحه جنیفر کلمنت ترجمه میچکا سرمدی
تصویر جلد کتاب عشق و اسلحه

کتاب عشق و اسلحه

نویسنده:جنیفر کلمنت
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عشق و اسلحه

کتاب عشق و اسلحه نوشتهٔ جنیفر کلمنت و ترجمهٔ میچکا سرمدی است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. راوی این کتاب دختر جوانی است که با مادرش در یک خودروی کهنه زندگی می‌کنند. مادر به فلوریدای آمریکا آمده و قرار بود فقط با این ماشین یک توقف کوتاه داشته باشد؛ اما این توقف چهارده سال طول کشیده. عشق و اسلحه داستان انسان‌هایی است که طرد شده‌اند و در حاشیهٔ شهر زندگی می‌کنند. در نزدیکی محل زندگی این مادر و دختر برکه‌ای پر از تمساح وجود دارد که ثروتمندان با اسلحه برای شکارشان می‌آیند. اینجاست که مردی وارد قصه می‌شود که می‌خواهد در برابر «اسلحه» بایستد. سلاح او در برابر این ابزار تنها «عشق» است.

درباره کتاب عشق و اسلحه

جنیفر کلمنت، نویسندهٔ امریکایی ـ مکزیکی، را شاید با ترجمهٔ اثر دیگرش به نام دعا برای ربوده‌شدگان بشناسید. او تحصیلات خود را در ادبیات انگلیسی و مردم‌شناسی در دانشگاه نیویورک و در رشتهٔ ادبیات فرانسه در پاریس به اتمام رساند. علاوه‌بر چند رمان، در زمینهٔ شعر نیز آثار مکتوبی دارد. کلمنت اولین زنی است که از زمان تشکیل انجمن بین‌المللی پن به ریاست آن منصوب شده است. در سایهٔ ریاست او بر این انجمن، اعلامیهٔ پیش‌گامانهٔ «زنان انجمن بین‌المللی پن» و نیز اعلامیهٔ «دموکراسی در به کارگیری تصورات» به تصویب رسید. اعلامیهٔ اخیر به نویسندگان این آزادی را می‌دهد تا فراتر از جایگاه فردی خود قرار گیرند و عقاید و تجارب دیگران را نیز به قلم بیاورند.

عشق و اسلحه داستانی است مسحورکننده دربارهٔ خانواده، اجتماع، خشونت و عشق که از دریچهٔ نگاه دختر نوجوان تیزبینی بیان می‌شود که خود به‌اجبار داستانی عجیب را زندگی می‌کند.

کتاب روزنهٔ کوچکی باز می‌کند برای دیدن انسان‌هایی که هر روز تا زانو در پس‌مانده‌های سمی فرهنگ اسلحه در امریکا فرومی‌روند. آن‌ها شاید فرزندان فراموش‌شدهٔ امریکا باشند، اما پس از خواندن این رمان دیگر هرگز آن‌ها را از یاد نخواهید برد.

تراژدی آرام کلمنت تکان‌دهنده است و غم‌انگیز با چاشنی شیرینی از عشق. داستان پُر است از شخصیت‌هایی که تا مدتی طولانی پس از پایان کتاب در ذهنتان باقی خواهند ماند.

خواندن کتاب عشق و اسلحه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های خارجی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب عشق و اسلحه

«مادرم مثل یک فنجان شکر بود. می‌توانستی هر وقت بخواهی قرضش بگیری.

آن‌قدر شیرین بود که دست‌هایش مزهٔ کیک تولد می‌داد و نفسش بوی آب‌نبات‌های نعناعی و میوه‌ای.

و تمام ترانه‌های عاشقانه را از بر بود.

اما تنها فایدهٔ شیرینی این بود که مردِ بد او را توی جمعیت پیدا کرد.

مادرم لب‌هایش را به شکل دایره‌ای کوچک باز کرد و مردِ بد را با یک نفس به درون سینه‌اش کشید.

نمی‌توانستم بفهمم چه‌طور او که تمام آن ترانه‌ها را بلد بود با چنین آدمی جور شد.

مرد به محض این‌که گفت اسمش ایلای است مادرم به زانو درآمد.

صدایش بی‌معطلی او را رام کرد. اولین کلماتی که گفت برای مادر کافی بود. سخن گفت و به آهنگی ملایم خواند من دوای دردهای تواَم عزیز دلم، آه خدایا، اسم تو از ازل روی قلبم حک شده.

و بعد از آن، کافی بود برایش سوت بزند تا او را به دست بیاورد.

***

من؟ من توی ماشین بزرگ شدم، وقتی توی ماشین زندگی کنی از توفان و رعدوبرق نمی‌ترسی، از جرثقیل یدک‌کش می‌ترسی.

من و مادرم، وقتی من نوزاد بودم و او هفده‌ساله، به ماشین مرکوری اسباب‌کشی کردیم. بنابراین، ماشین‌مان در آن گوشه از پارکینگ کاروان‌های مسکونی در وسط فلوریدا تنها خانه‌ای بود که می‌شناختم. زندگی ما در لحظه می‌گذشت، هرگز به آیندهٔ دور فکر نمی‌کردیم.

ماشین هدیهٔ تولد شانزده‌سالگی مادرم بود.

مرکوریِ توپاز اتوماتیک مدل ۱۹۹۴ زمانی قرمز بود، ولی حالا بعد از چند لایه رنگ سفید شده بود، چون مادرم هر چند سال یک‌بار، مثل کسی که خانه‌اش را رنگ می‌کند، روی آن رنگ می‌مالید. رنگ قرمز را هنوز زیر خراش‌های بدنهٔ ماشین می‌شد دید. از شیشهٔ جلوِ ماشین، منظره‌ات محوطهٔ کاروان‌ها بود و تابلویی با این نوشته: «به پارکینگ خانه‌های سیار ایندین واترز خوش آمدید».

ماشین ما زیر تابلوِ «پارکینگ مهمان» پارک شده بود. مادر اولش پیش‌بینی می‌کرد یکی دو ماه آن‌جا می‌مانیم، اما اقامت‌مان چهارده سال طول کشید.

گاهی که کسی می‌پرسید زندگی توی ماشین چه‌طور می‌گذرد، مادر می‌گفت «بد نیست، فقط همیشه دلت می‌خواد بتونی یه جا دوش بگیری.»

تنها چیزی که همیشه نگرانش بودیم این بود که سروکلهٔ مأموران سی‌پی‌اس پیدا شود. مادرم همیشه فکر می‌کرد بالاخره روزی کسی از مدرسهٔ من یا از همکاران خودش با خط ویژهٔ منع آزار کودکان تماس می‌گیرد و آن وقت است که مأموری می‌آید و مرا به خانه‌های کودکان بی‌سرپرست می‌برد.

مخفف تمام آن اسم‌ها را می‌دانست مثل سی‌پی‌اس‌ال، اف‌سی‌پی، اف‌اف.

می‌گفت «ما نمی‌تونیم دوره بیفتیم و با همه دوست بشیم، همیشه یه نفر پیدا می‌شه که دلش بخواد مقدس‌نمایی کنه و توی بهشت صندلی داشته باشه، هر دوستی می‌تونه تو یه لحظه تبدیل به قاضی بشه.»

بعد، بدون آن‌که از من انتظار جواب داشته باشد، می‌پرسید «از کی تا حالا زندگی کردن توی ماشین آزار محسوب می‌شه؟»

پارکینگ در پوتنام کانتی واقع شده بود، دست‌کم ظرفیت پانزده کاروان را داشت، اما فقط چهارتا کاروان بود که کسی توی‌شان زندگی می‌کرد. دوستم آپریل مِی با والدینش رُز و گروهبان باب در یکی، کشیش رکس به‌تنهایی در کاروانی دیگر و خانم روبرتا یانگ و دختر بزرگ‌سالش نوئل توی کاروانی کنار زمین بازی درب‌وداغون محوطه ساکن بودند. زوجی مکزیکی، کوراسون و رِی، داخل کاروان دیگری زندگی می‌کردند، در انتهای محوطه که از دروازهٔ ورودی دور بود.

ما در جنوب فلوریدا نزدیک به سواحل گرم خلیج مکزیکو یا بیشه‌های درختان پرتقال یا سنت‌آگوستین، قدیمی‌ترین شهر امریکا، نبودیم؛ ربطی نداشتیم به سرزمین‌های همیشه‌سبزی که در آن انبوه پشه‌ها و سایه‌بان درهم‌تنیدهٔ تاکستان‌ها از ارکیده‌های ظریف و شکننده محافظت می‌کنند. میامی، با آن خیابان‌های مملو از اتومبیل‌های روباز و نوای موسیقی کوبایی که در فضایش موج می‌زد، با ما خیلی فاصله داشت، دیزنی‌لند هم کیلومترها از ما دور بود، ما وسط ناکجاآباد بودیم.»

کتاب ،یار مهربان
۱۴۰۳/۰۱/۰۷

نویسنده وضع خشونت در سطوح مختلف جامعه امریکا وتاثیر ناهنجاری ها ونابسامانی ها موجود در جامعه توصیف می کند وزشتی جنگ و خرید وفروش اسلحه وتاثیر آن را بر سرنوشت تعدادی از افراد ان جامعه توصیف می کند زندگی دختر

- بیشتر
1984
۱۴۰۳/۰۱/۱۱

ی رمان جذاب و دلنشین.

didar
۱۴۰۳/۰۵/۲۴

هیچی نداره برای خوندن، واقعاً هیچی

کوراسون گفت «لباس عروسی و کفن آدم‌ها از بهشت می‌آن. خودت نمی‌تونی بفهمی چه وقتی اون لباس‌ها سراغت می‌آن و می‌پوشندت.»
niloufar.dh
مادرم می‌گفت زندگیِ بعضی‌ها در یک کتاب خلاصه می‌شود، اما برای بعضی دیگر دایرة‌المعارفی کامل لازم است. اگر بود می‌گفت «برای زندگی لئو یه جمله هم کافیه.»
niloufar.dh
هیچ‌وقت با او مخالفت نمی‌کردم. عاشق بودن یعنی این‌که باید با همه‌چیز موافق باشی.
niloufar.dh
آن‌قدر غمگین بودم که مطمئناً می‌بایست عاشق می‌شدم.
niloufar.dh
به من گفت «واقعیت اینه که هرگز نمی‌تونی بفهمی آخرین روز زندگیت چه وقت می‌رسه. هیچ‌کس نمی‌دونه.»
mahya
مادر گفت «پدرم برای تولد ده‌سالگیم یه چرخ‌فلک بزرگ کرایه کرد و روی چمن‌های جلوِ خونه گذاشت. چمن‌ها کلاً از بین رفت. مردهایی که چرخ‌فلک رو نصب کردند همه‌جای چمن رو لگدکوب کردند، جا به جا سوراخ درست کردند و باعث شدند روغن‌موتور همه‌جا پخش بشه. چرا این کار رو کردند؟ چرا؟ می‌تونستند زیرش مقوا بذارند یا یه جور پلاستیک، چمن بیچاره زجر می‌کشید.» «از کجا می‌دونی؟» «پِرل، می‌شد حسش کرد. یه روز یه دانشمندی راهی پیدا می‌کنه که زبون گیاه‌ها رو بفهمه، فقط صبر کن و روزی رو ببین که درخت‌ها بتونند به ما بگن قطع کردن شاخه‌هاشون چه حسی داره. اون روز به‌زودی می‌رسه. اون وقت دنیا حسابی مبهوت می‌شه.»
1984
«اگه ازم دور نشی چه‌طور می‌تونم دلتنگت بشم؟»
niloufar.dh
بدن دیگری را نمی‌شناختم که از من محافظت کند. او پوست سیب و پرتقال بود، پوست تخم‌مرغ، غلاف پنبه یا پوست درخت.
niloufar.dh
می‌گفت «تو مثل سیبی هستی که روی درخت من دراومده.»
niloufar.dh
مادرم مثل یک فنجان شکر بود. می‌توانستی هر وقت بخواهی قرضش بگیری. آن‌قدر شیرین بود که دست‌هایش مزهٔ کیک تولد می‌داد و نفسش بوی آب‌نبات‌های نعناعی و میوه‌ای. و تمام ترانه‌های عاشقانه را از بر بود. اما تنها فایدهٔ شیرینی این بود که مردِ بد او را توی جمعیت پیدا کرد.
niloufar.dh

حجم

۲۵۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۴۶ صفحه

حجم

۲۵۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۴۶ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان