
بریدههایی از کتاب عشق و اسلحه
۴٫۰
(۹)
آنقدر غمگین بودم که مطمئناً میبایست عاشق میشدم.
niloufar.dh
کوراسون گفت «لباس عروسی و کفن آدمها از بهشت میآن. خودت نمیتونی بفهمی چه وقتی اون لباسها سراغت میآن و میپوشندت.»
niloufar.dh
مادرم مثل یک فنجان شکر بود. میتوانستی هر وقت بخواهی قرضش بگیری.
آنقدر شیرین بود که دستهایش مزهٔ کیک تولد میداد و نفسش بوی آبنباتهای نعناعی و میوهای.
و تمام ترانههای عاشقانه را از بر بود.
اما تنها فایدهٔ شیرینی این بود که مردِ بد او را توی جمعیت پیدا کرد.
niloufar.dh
هیچوقت با او مخالفت نمیکردم. عاشق بودن یعنی اینکه باید با همهچیز موافق باشی.
niloufar.dh
مادرم میگفت زندگیِ بعضیها در یک کتاب خلاصه میشود، اما برای بعضی دیگر دایرةالمعارفی کامل لازم است. اگر بود میگفت «برای زندگی لئو یه جمله هم کافیه.»
niloufar.dh
«اگه ازم دور نشی چهطور میتونم دلتنگت بشم؟»
niloufar.dh
به من گفت «واقعیت اینه که هرگز نمیتونی بفهمی آخرین روز زندگیت چه وقت میرسه. هیچکس نمیدونه.»
mahya
مدتی طول کشید تا بفهمم نوئل متن تمام جملات قصاری را که از توی بیسکویتشانسی درمیآورد و کاغذ همه را در کیسهای نگه میدارد مثل شعر از بر دارد.
میگفت «بیگانه دوستی است که هنوز نمیشناسی.»
«نمیتوانیم به همه کمک کنیم، اما هر کسی میتواند به کسی کمک کند.»
«ماه کامل بعدی برایت شبی دلانگیز به ارمغان خواهد آورد.»
از مادرم پرسیدم «به نظرت نوئل غمگینه؟»
«آره. بدترین نوع غمگین. خودش نمیدونه غمگینه. سرگردونه.»
مادرم به هر کس یا هر چیزی که به نظر تنها میآمد یا جایی بود که نباید باشد میگفت سرگردان. آدمهای سرگردان، سگها، پروانهها و حتی گلولههای سرگردان.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
گلولهها درختان را ریشریش کردند، نودتا سوراخ با یک مسلسل توی هوا ایجاد شد، گلولهها قطرههای باران را کُشتند، بیست گلوله برای ماه، کلمات با آتش سلاحها از پا درآمدند، حروف با گلولهها سوراخ شدند و از حروف الفبا فقط ماند اِی، بی، سی، اِل، آر، اِس، تی، اِکس، زِد، عشق مُرد، اشک و گلوله بر زمین ریخت، عزیزترینم، یکی یکدانهام، کوچولوی من، ما همه بیهمتاییم، و همه تنهاییم و همه ترسیدهایم و همه همهجا به دنبال عشق و گلوله میگردیم.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
میگفت «تو مثل سیبی هستی که روی درخت من دراومده.»
niloufar.dh
بدن دیگری را نمیشناختم که از من محافظت کند. او پوست سیب و پرتقال بود، پوست تخممرغ، غلاف پنبه یا پوست درخت.
niloufar.dh
مادر گفت «پدرم برای تولد دهسالگیم یه چرخفلک بزرگ کرایه کرد و روی چمنهای جلوِ خونه گذاشت. چمنها کلاً از بین رفت. مردهایی که چرخفلک رو نصب کردند همهجای چمن رو لگدکوب کردند، جا به جا سوراخ درست کردند و باعث شدند روغنموتور همهجا پخش بشه. چرا این کار رو کردند؟ چرا؟ میتونستند زیرش مقوا بذارند یا یه جور پلاستیک، چمن بیچاره زجر میکشید.»
«از کجا میدونی؟»
«پِرل، میشد حسش کرد. یه روز یه دانشمندی راهی پیدا میکنه که زبون گیاهها رو بفهمه، فقط صبر کن و روزی رو ببین که درختها بتونند به ما بگن قطع کردن شاخههاشون چه حسی داره. اون روز بهزودی میرسه. اون وقت دنیا حسابی مبهوت میشه.»
1984
نوئل گفت «شنیدی چی گفتم؟ مارگو تیر خورد. یه پسربچه مامانت رو کُشت. پِرل، مارگو مُرده.»
ساکت ماندم. و بعد، از قلبم ممنون شدم که خودش شروع به تپیدن کرد، چون اگر دست خودم بود برای راه انداختنش کاری از من ساخته نبود. ضربههای خودکار قلبم، ضربههایی که برایشان فرق نمیکرد چه اتفاق وحشتناکی افتاده، ضربههایی که باعث شدند زندگی بیمعنی و ناچیزم را دوست داشته باشم.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
مادرم بارها گفته بود دلش میخواهد من قبل از او بمیرم.
میگفت «تو بدونِ من نمیتونی از پس کارهات بربیای. میدونم خیلی سخته، پِرل. حتی یه ترانه هم در اینباره نساختهند. ولی من دلم میخواد تو زودتر از من بمیری.»
مادرم درست میگفت. من باید زودتر میمُردم.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
بعد از رفتنِ آقای دیگه برنگرد مادرم دلتنگش شد. شاید دلش برای سرنوشت خودش تنگ شده بود.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
«خب، لابد دلت میخواد مادرت رو ببینی. همهٔ بچههایی که میرم دنبالشون همین احساس رو دارند، چون مرگ رو باور ندارند. خوب به حرفم گوش بده. همچین چیزی امکان نداره. هیچکس بهت اجازه نمیده اون رو ببینی، دخترجون. بدنش سوراخسوراخ شده. نه، من هم ندیدهمش، خودم شخصاً ندیدهم، از کسی شنیدهم. یکی از اون پلیسها گفت که بدن مادرت پُر از سوراخ گلولهست.»
جواب ندادم.
«چرا اینقدر ساکتی؟ هان؟ کَری؟ با این قیافهٔ خندهدارت حرف هم نمیزنی؟ حتی نمیخوای برای مامانت گریه کنی؟ ندیدم چشمهات خیس شده باشه.»
جواب ندادم.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
زن گفت «من این رو به همهٔ بچههایی که میرم دنبالشون میگم. لطفاً هر دفعه که زمین میخورید و دستوپاتون خراش برمیداره به من تلفن نکنید. من مددکار اجتماعی شمام. شما هم موردی هستید که من بهش رسیدگی میکنم. من رو با خاله و عمه یا یکی از فکوفامیلهای راه دورتون اشتباه نگیرید. دارم تو رو میبرم پیش یه سرپرست موقت. گوش کن، فقط وقتی با من تماس بگیر که اتفاقی افتاده باشه. اون کمربند ایمنی رو هم ببند.»
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
اگر مادرم روی صندلی عقب نشسته بود حتماً میگفت «خیال میکنی سهمیهت رو از فاجعه گرفتهای و همهش همینه؟ خیال میکنی دیگه بدتر از این نمیشه؟ اما فاجعه مثل دارو نیست که یه قرص یا یه قاشق شربت رو که خوردی همهچی درست بشه. فاجعه همیشه ادامه داره.»
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
ادرم میتوانست درون هر کسی را ببیند؛ شکافهایی که پُر بودند از بطریهای اشکهای ریخته یا خُردههای قلبهای شکسته.
مری
تمام بالاتنهاش پوشیده بود از خالکوبیهایی به یاد دوستانش که در افغانستان کُشته شده بودند.
میگفت دردناکترین جا برای خالکوبی پوست بالای دندههاست.
مری
واقعاً هم یک فنجان شکر بود.
اما شیرین بودن باعث میشود دنبال آقای بد بگردی، و آقای بد هم میتواند مثل آهنرُبا شیرینخانم را توی جمعیت پیدا کند. آقای بد یخچال است و شیرینخانم آهنرُبایی با مگنتهای درختهای پرتقال فلوریدا که به درِ یخچال میچسبد.
مری
حجم
۲۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۶ صفحه
حجم
۲۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۶ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان