دانلود و خرید کتاب بوی درخت گویاو پلینیو مندوزا ترجمه لیلی گلستان
تصویر جلد کتاب بوی درخت گویاو

کتاب بوی درخت گویاو

انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بوی درخت گویاو

کتاب بوی درخت گویاو مصاحبهٔ پلینیو مندوزا با گابریل گارسیا مارکز است و نشر مرکز آن را با ترجمهٔ لیلی گلستان منتشر کرده است. این کتاب سرشار از نکته‌های جالب از زندگی مارکز و جملات جذاب و شنیدنی از اوست.

درباره کتاب بوی درخت گویاو

 کتاب بوی درخت گویاو گفت‌وگوی مفصل و جالب پلینیو مندوزا با گابریل گارسیا مارکز، نویسندهٔ بزرگ آمریکای لاتین است. مندوزا در این کتاب از مارکز پرسش‌هایی دربارهٔ زندگی شخصی او، آثارش، نگاهش به دنیا، حضور آدم‌های مهم زندگی‌اش در داستان‌هایش و... می‌پرسد. مارکز به تمامی این سؤالات با دقت و کامل توضیح می‌دهد و از شرح حتی کوچک‌ترین جزئیاتی هم فروگذار نمی‌کند. سال انتشار این کتاب در فرانسه ۱۹۸۲ است، یعنی همان سالی که مارکز جایزهٔ نوبل را گرفت. پس گفته‌های مارکز متعلق به آن زمان است و اگر از ورای حرف‌هایش چیزهایی را ما می‌دانیم که او نمی‌گوید، طبعاً برای این است که چندین سال از آن مصاحبه گذشته است.

فصل‌های این کتاب از این قرار هستند:

قصهٔ این کتاب

تنهایی امریکای لاتین

ریشه‌ها

خویشان

شکل‌گیری

حرفه

شکل‌گیری

کلام و اثر آن

فقط یک اثر

انتظار

صد سال تنهایی

پاییز پدرسالار

امروز

سیاست

زن‌ها

خرافات، وسواس‌ها، سلیقه‌ها

شهرت، مشاهیر

گاه‌شمار

 مارکز هنگام دریافت جایزهٔ نوبل (۱۹۸۲) خود گفت: در مقابل اختناق و غارت و انزوا، پاسخ ما، زندگی است. نه سیل‌ها، نه همه‌گیری‌ها، نه قحطی‌ها، نه بلاهای آسمانی و نه حتی جنگ‌های جاودانی که در طول قرن‌هـا تکرار می‌شوند، نتوانستند برتری سمـج زندگی را بر مرگ لگام زنند. برتریی که بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شود.

خواندن کتاب بوی درخت گویاو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران آثار گابریل گارسیا مارکز پیشنهاد می‌کنیم.

درباره گابریل گارسیا مارکز

گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. او داستان‌نویس و رمان‌نویسی است که به حرفۀ روزنامه‌نگاری نیز مشغول بود. مارکز خبرنگار و منتقد فیلم نیز بود و نمایشنامه و فیلمنامه هم می‌نوشت. برخی گابریل گارسیا مارکز را محبوب‌ترین و شاید بهترین نویسنده در اسپانیا، پس از سروانتس، می‌دانند. این نقل قولی از کارلوس فونتس (نویسنده) است.

مارکز در کودکی، پیوسته، در معرض افکار، باورها و قصه‌های خیالی و خرافاتی مردم اطراف‌اش بود. به‌طوری‌که تفکیک خیال و واقعیت از یکدیگر برایش سخت و دشوار شده بود. این نویسندۀ مشهور، در دوران جوانی، در رشتۀ حقوق تحصیل می‌کرد اما آن را رها کرد و به نوشتن روی آورد.

گابریل گارسیا مارکز نخستین داستان خود را در سال ۱۹۴۶ در یک روزنامه به چاپ رساند. این داستان «سومین استعفا» نام داشت.

درون‌مایه‌های تاریخی که حاصل و نشان‌دهندۀ شناخت گابریل گارسیا مارکز از کشورش است، در آثار او هویداست. سبک نگارشی مارکز را رئالیسم جادویی می‌دانند. این سبک، در بستری واقع‌گرایانه، حاملِ رخدادهایی غیرواقعی است.

برخی از آثار وی عبارت‌اند از: صد سال تنهایی، عشق سال‌های وبا، شرح وقایع پیشگویی‌های مرگ، تشکیلات سری شیلی، ژنرال در دخمه پرپیچ و خم، مهاجر غریبه، عشق و مصیبت‌های دیگر، حقیقت ماجراجویی‌های من، کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد، اسیر ساعت شیطانی، یک روز پس از شنبه، خاکسپاری بزرگ مامان و... .

گابریل گارسیا مارکز در سال ۲۰۱۴ در مکزیکوسیتی درگذشت.

بخشی از کتاب بوی درخت گویاو

«**کدامیک از شخصیت‌های زن کتاب‌هایت بیشتر به مادرت شباهت دارند؟

قبل از گزارش یک مرگ، هیچ‌کدام از شخصیت هایم را از شخصیت مادرم نگرفته بودم. شخصیت اورسولا ایگواران در صدسال تنهایی خطوطی از شخصیت او را دارد اما خطوط بسیاری از دیگر زن‌هایی را که در زندگی شناخته‌ام نیز دارد. در واقع اورسولا برای من یک زن مطلوب است، از این جهت که نمونهٔ ذات زن است، یعنی همانی که من در ذهن دارم. چیزی که واقعاً تعجب‌آور است. این حقیقت واژگونه است: هرچه مادرم پیرتر می‌شود، بیش از پیش به تصویر کلیی که من از اورسولا ساخته بودم شباهت پیدا می‌کند. و تکمیل شخصیت او در همین جهت تشدید می‌شود. به همین دلیل است که رفتار او در گزارش یک مرگ می‌تواند به منزلهٔ تکرار شخصیت اورسولا گرفته شود ــ هرچند از او چیزی نداشته باشد: چون تصویر وفادارانه‌ای است از مادرم، همان‌طور که من او را می‌بینم. در کتاب هم به نام اصلی خودش ظاهر می‌شود. و تنها حرفی که او در زمینهٔ این نکته بیان کرد وقتی بود که دید او را با نام اصلی‌اش صدا زدند ــ سانتیاگاــ و آن وقت فریاد کشید که: «ای خدا، در تمام زندگی‌ام سعی کردم این اسم وحشتناک را مخفی نگاهدارم و حالا در تمام دنیا و در تمام زبان‌ها آن را یاد گرفتند.»

**تو هرگز از پدرت حرف نزده‌ای. او را چگونه به یاد داری؟ امروز او را چگونه به یاد می‌آوری؟

وقتی سی و سه سالم بود، ناگهان به یاد آوردم زمانی که پدرم را برای اولین‌بار در خانهٔ پدربزرگم دیدم، دقیقاً همین سن را داشت.. خیلی خوب یادم است. چون روز تولدش بود و یک نفر به او گفت: «تو هم‌سن عیسی مسیح هستی.» او مرد بلند قدی بود. سبزه و کشیده و جذاب، سراپا کتان سفید پوشیده بود و کلاه لبه باریکی به سر داشت. درست تیپ مردان کارائیب سال‌های سی. تعجب‌آور این است که او امروز هشتاد سال دارد و از هر نقطه نظری، خوب این سن را تحمل می‌کند. هنوز هم نمی‌توانم او را آن چنان که هست ببینم، بلکه او را همان طور که بار اول در خانهٔ پدربزرگ دیدم، می‌بینم.

مدتی پیش او به یکی از دوستانش گفته بود که من فکر می‌کنم یکی از جوجه‌هایش هستم که بی‌همدستی خروس، زاده شده‌ام. او این حرف را من باب گلایه گفت اما با لحنی مهربان و با تمام حس طنزش. من همیشه از ارتباطم با مادرم حرف می‌زنم و به ندرت از او چیزی گفته‌ام. او درست حدس زده، دلیل واقعی این سکوت این است که او را خیلی کم می‌شناسم، و به هر حال، خیلی کمتر از مادرم. و حالا که تقریباً به یک مرحلهٔ سنی مشابه رسیده‌ایم، گاه پیش می‌آید که به او بگویم ارتباط سست را استوار کرده‌ایم و دلایلی هم برای این حرفم دارم. وقتی در هشت سالگی برای زندگی نزد والدینم رفتم، تصویر بسیار محکم و استواری از پدرم در ذهن داشتم: درست مثل پدربزرگم. اما نه تنها پدرم با پدربزرگم بسیار متفاوت بود، بلکه درست عکس او بود. شخصیتش، حس قدرتمندی‌اش، دید عمومی‌اش نسبت به زندگی و نسبت به رابطه با فرزندانش کاملاً متفاوت بود. پرواضح است که من در آن سن از این تغییر ناگهانی متأثر شوم در نتیجه تا سن بلوغ رابطهٔ بسیار سختی با او داشته باشم و همیشه هم من مقصر بودم: هرگز به وضوح ندانستم رفتار من با او چگونه باید می‌بود. نمی‌دانستم چه باید بکنم تا او دل ناخوش نشود. و او آنقدر جدی بود که من جدی بودنش را با درک نکردن، عوضی گرفته بودم. به هر حال، خیال می‌کنم هردوی ما بدون هیچ برخوردی به خوبی از کنار هم گذشتیم، چون هرگز، در هیچ لحظه‌ای، و به هیچ دلیلی، برخورد جدی نداشتیم.

در عوض، خیال می‌کنم بسیاری از عناصر استعداد ادبی من از او گرفته شده. او در جوانی‌اش شعر می‌نوشته و پنهان هم نمی‌کرده. و وقتی هم که تلگرافچی آراکاتاکا بود بسیار خوب ویلون می‌نواخت. همیشه از ادبیات خوب خوشش می‌آمد و خوانندهٔ بسیار پراشتهایی بود، چون وقتی به خانه می‌رسیدیم لازم نبود بپرسیم او کجاست، همه می‌دانستیم کجاست: در اتاقش مشغول خواندن بود، اتاقی که تنها محل آرام این خانهٔ دیوانگان بود که هرگز نمی‌دانستیم سر میز ناهار آن روزش، چند نفر خواهیم بود. چون موج عظیم بچه و نوه و خواهرزاده بود که در هر لحظه می‌آمد و می‌رفت و هر کدام‌شان هم هردمبیلی خاص خودشان را داشتند. پدرم هرچه به دستش می‌رسید می‌خواند. از نویسندگان خوب ادبی گرفته تا تمام روزنامه‌ها، تمام بررسی‌ها، صورت کارهای تجارتی، کاتالوگ‌های یخچال، خلاصه هرچه که بود. هیچ کسی را نمی‌شناسم که این‌قدر گرفتار آفت خواندن شده باشد. از طرفی، هرگز نه یک قطره مشروب خورده بود و نه یک سیگار کشیده بود. اما شانزده بچهٔ شناخته شده داشت و نمی‌دانیم چند بچهٔ شناخته نشده. و حالا، با این هشتاد سال بسیار روشن و بسیار قوی‌اش که در معرض دید من گذاشته نه تنها حالتی از تغییر عاداتش ندارد که برعکس.»



نظری برای کتاب ثبت نشده است
اما چیز دیگری هم هست، منزوی شدن در قدرت و منزوی شدن در شهرت، مشکل را تشدید می‌کند. در نهایت یک مشکل اطلاعاتی هست که باعث می‌شود هم آن و هم این را از حقیقت غیرمشهود متغیر جدا کند. در قدرت و در شهرت سؤال اصلی این خواهد بود که: «چه را باور کنم؟» و وقتی به غایت درجه به سوی سرازپا نشناختن پیش بروی آن وقت به این سؤال نهایی می‌رسی: «واقعاً من که هستم؟ یک تکه گه؟» آگاهی به این خطر ــ که اگر نویسندهٔ معروفی نبودم با آن آشنا نمی‌شدم
طلا در مس

حجم

۱۵۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۱۵۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان