کتاب عاصف و الدار
معرفی کتاب عاصف و الدار
کتاب عاصف و الدار نوشتهٔ محمدقائم خانی است و نشر صاد آن را منتشر کرده است. کتاب عاصف و الدار مجموعهداستانی از محمدقائم خانی است.
درباره کتاب عاصف و الدار
کتاب عاصف و الدار مجموعهٔ چند داستان کوتاه از محمدقائم خانی است. خانی در این داستانها سعی کرده فضای آشفته و مبهم این روزهای ایران را به تصویر بکشد. شخصیتهای داستانهای او کسانی هستند که آیندهٔ مبهمی دارند، میان سنت و مدرنیته در نوساناند و گاهی به سمت سنت و گاهی به سمت مدرنیته گرایش پیدا میکنند. نمیدانند واقعا از زندگی چه میخواهند. تنها نقطهٔ اتصالشان به ذات زندگی در دین جمع میشود. فقط دین است که میتواند به یاریشان بشتابد و التیامشان بدهد. اگر میخواهید آدمهایی را که اطراف خود این روزها میبینید بهتر بشناسید این مجموعه داستان را بخوانید؛ چون احساس میکنید شخصیتهای این داستانها را هرروز اطراف خود میبینید.
خواندن کتاب عاصف و الدار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عاصف و الدار
«ولکن نیست مردک سهپیچ. این پشتش به یک جایی گرم است که اینطور راحت حرفهایش را میزند. اصلاً چطور شمارهٔ موبایلم را پیدا کرده؟ جز اینکه از راهش آمده؟
«اگر یک بار دیگه دوروبر این پرونده ببینمت، نه اینکه زنگ بزنی، اونموقع که میگیرمت، اگه بفهمم نزدیک این ماجرا شدی، یکی رو میفرستم سراغت تا بهت فرق خبرنگاری و فضولی رو یاد بده... اینها رو به سردبیرت بگو... مشکل توئه نه من... خداحافظ برای همیشه.»
گوشی را پرت میکنم روی میز. این پرونده دارد اعصابم را ذرهذره میجود. توی شهرک هم همینطور شد. هنور کارمان تمام نشده بود که سرباز، فیلم ۲۰ ثانیهای توی اینستایش را نشانم داد. گفتم:
«مگه نگفتم هیچکس رو راه ندید به شهرک؟»
با دست ساختمانهای پشتسرمان را نشان داد که پنجاه متر هم فاصله نداشتند. نگذاشتم چیزی بگوید و فرستادمش سمت ساختمانها:
«ببین از زاویهٔ فیلمبرداری میتونی بفهمی از کدوم ساختمون فیلم گرفتند؟»
و خودم مشغول وارسی دوبارهٔ جنازهها شدم.
صدای بوق مُقطّع آمبولانس را میشنیدم که نیممترنیممتر عقب میآمد. کارها تمام شده بود و باید روی دختر و پسر پارچه میکشیدند. عضلات صورت دختر کمی جمع شده بود. انگار که لحظات آخر چیزی آزارش میداده که ردش توی چهره مانده. حالت صورت پسر یخِ یخ بود. انگار که از اوّل مجسمه به دنیا آمده بوده، از ازل همین حالتِ صحنهٔ آخر را داشته. نقابی بود بر چهرهٔ سَری بزرگ که روی تنی لاغر گذاشته بودند، زار میزد لباسها به تنش. اتویی داشت اما مال آن تن نبود. گویی لباس دیگر نداشته و از وقتی اطرافیانش به یاد دارند، همان را میپوشیده. دخترک روی پیراهن مردانهٔ بلندش، ژاکتی داشت چرکمرده. میشد حدس زد که قبلاً قهوهای بوده و شلوار جین پاره که بهنظر میرسید چندتا از پارگیهایش را از روز اوّل داشته.
پارچه کشیدند رویشان و گذاشتند در آمبولانس. دفترچه را از جیب درآوردم و تورق کردم. پارهبرگههایی که حل معمّای پرونده را ناممکن کرده است.
دست دراز میکنم تا گوشهٔ میز و دفترچه را برمیدارم و همینطور از یک جا باز میکنم؛ فال میگیرم انگار.
«امروز مدام اشک میریختم. نه بهخاطر کبودی صورتم. بهخاطر بابا. میخواهم مقاومت کنم. اما به چه امید؟ مادر چه حالی دارد؟ امروز بالاخره گذاشتم دستش را بگذارد روی صورتم. فکر نمیکردم بزنم زیر گریه و انگشتهایش را آنطور بچسبم. گفت وقتش رسیده که با بچهها آشنا بشوم. من فقط خودش را میخواهم. هیچ علاقهای ندارم به جمعیت آنها اضافه بشوم. اما اگر او اینطور میخواهد، حرفی ندارم. بهخاطر او حاضرم همهٔ آدمهای زمین را تحمل بکنم. یک گروه کوچک در برابر خاطری که ازش میخواهم، هیچچی نیست. (۲۷ شهریور)»»
حجم
۱۴۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۱۴۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
نظرات کاربران
عاصف و الدار. شامل هشت داستان کوتاه. که البته پیشنهاد میکنم آرامآرام بخوانیدشان. داستانها بعضا سنگین هستند و حتی باید به ناخودآگاه خودتان بسپارید تا کمکم تهنشین شود. نکتهی جالب کتاب، ایدهی آن است. مثلا یک داستان با موضوع ازدیاد نسل،