دانلود و خرید کتاب در دل طوفان کریستین هانا ترجمه مریم مهدوی
تصویر جلد کتاب در دل طوفان

کتاب در دل طوفان

معرفی کتاب در دل طوفان

کتاب در دل طوفان نویسندهٔ کریستین هانا و ترجمهٔ مریم مهدوی و الهام‌سادات یاسینی و ویراستهٔ سیما سرشار است و انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است. این کتابْ یک حماسهٔ مدرن آمریکایی دربارهٔ عشق، قهرمانی و امید در زمانی است که آمریکا درگیر بحران‌های داخلی بود.

درباره کتاب در دل طوفان

سال ۱۹۲۱ جنگ جهانی به پایان رسیده و آمریکا در آستانهٔ یک تحول و رشد سریع و خوش‌بینانه است؛ اما برای السا ولکات آینده تاریک به نظر می‌رسد. در زمانی که ازدواج تنها گزینه برای خوشبختی زن است، او حس می‌کند برای ازدواج سنش گذشته است. تا اینکه با رافه مارتینلی ملاقات می‌کند و تصمیم می‌گیرد مسیر زندگی خود را تغییر دهد. او حالا فقط یک انتخاب دارد: ازدواج با مردی که او را به‌سختی می‌شناسد.

تا سال ۱۹۳۴، جهان تغییر کرده است. چندصدهزار نفر بیکار شده‌اند و خشکسالی دشت‌های بزرگ را ویران کرده است. کشاورزان برای حفظ زمین و معیشت خود می‌جنگند؛ زیرا محصولات زراعی از بین می‌روند و آب خشک می‌شود. طوفان‌های مهیب در سراسر دشت‌های آمریکا می‌چرخد. همه چیز در مزرعهٔ مارتینلی در حال نابودی است، از جمله ازدواجش با السا. او هر روز در حال نبرد ناامیدانه با طبیعت و مبارزه‌ای برای زنده‌نگه‌داشتن فرزندانش است.

در این زمانِ بحرانی و پیش‌بینی‌ناپذیر، السا مانند بسیاری از همسایگانش، باید انتخاب دردناکی بکند: برای سرزمینی که دوست دارد بجنگد یا آن را پشت سر بگذارد و به غرب، به کالیفرنیا، در جست‌وجوی زندگی بهتر برای خانواده‌اش برود.

در دل طوفان رمانی غنی و پرمعناست که به طرز خیره‌کننده‌ای رکود بزرگ آمریکا در آن سال‌ها را نشان می‌دهد و همچنین مردمی را که در آن دوره زندگی کرده‌اند و سختی‌هایی را که متحمل شدند به تصویر می‌کشد؛ سختی‌هایی که آمریکا را به کشور کنونی آمریکا تبدیل کرد. این کتابْ شاهدی بر امید، انعطاف‌پذیری و قدرت روح انسان برای زنده‌ماندن در سختی‌هاست.

خواندن کتاب در دل طوفان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌هایی با درونمایهٔ رنج و سختی انسان‌ها پیشکش می‌کنیم.

بخشی از کتاب در دل طوفان

«اِلسا وُلکات چندین سال را به تنهاییِ اجباری و با خواندن ماجراهای خیالی و تصورِ زندگی دیگران گذرانده بود. او در اتاقش تک‌وتنها بود و دوروبَرش پر بود از رمان‌هایی که جای خالی دوستانش را پر می‌کردند. به‌ندرت، گاهی هم جرئت پیدا می‌کرد ماجرای خودش را توی ذهنش تصویر کند. خانواده‌اش مدام به او می‌گفتند در کودکی از بیماری‌ای جان سالم به در برده و پس از آن زندگی‌اش تغییر کرده و به آدمی ضعیف و منزوی تبدیل شده است. در روزهای خوب، السا این حرف را باور می‌کرد.

در روزهای بدی مثل امروز، می‌دانست که همیشه در جمع خانواده‌اش غریبه بوده است. آن‌ها همان اوایل دیده بودند که او با بقیه فرق دارد و متوجه این عیبش شده بودند.

دردی همراه با نارضایتیِ دائمی او را آزار می‌داد؛ حس گم‌کردن چیزی ناشناخته، بی‌اسم‌ورسم. السا این درد را با سکوت، با جلب‌توجه‌نکردن، با پذیرفتن اینکه دوست‌داشتنی است اما دوستش ندارند، تاب آورده بود. این درد آن‌قدر برایش عادی شده بود که به‌ندرت حسش می‌کرد. او می‌دانست آن‌طورها هم که می‌گویند، طردشدنش به‌خاطر بیماری‌اش نبوده.

ولی حالا که توی اتاق نشیمن، روی صندلی محبوبش نشسته بود، کتابِ روی پایش را بست و فکر کرد. کتاب عصر بی‌گناهی۳ احساسی را در او بیدار کرده و عمیقاً گذر زمان را به یادش آورده بود.

فردا تولدش بود.

بیست‌وپنج‌سالگی.

به‌چشمِ بیشترِ افراد، دورهٔ جوانی؛ دوره‌ای از عمر که مردها مشروب خانگی می‌خوردند و بی‌پروا رانندگی می‌کردند و به نوای رَگ‌تایم۴ گوش می‌سپردند و با زنانی که پیراهن‌های ریشه‌دار و دستمال‌سر پوشیده بودند می‌رقصیدند.

اما قضیه برای زن‌ها فرق داشت.

همین که زنی به بیست‌سالگی می‌رسید، امیدش رفته‌رفته رنگ ناامیدی به خود می‌گرفت. بیست‌ودوساله که می‌شد، نگاه‌های تأسف‌برانگیز طولانی و پچ‌پچه‌ها در شهر و در کلیسا شروع می‌شد. در بیست‌وپنج‌سالگی دیگر کار از کار گذشته بود و آن زن می‌شد پیردختر. مردم سر تکان می‌دادند و بابت فرصت‌های سوخته‌اش نچ‌نچی می‌کردند و صدایش می‌زدند «ترشیده». عموماً برایشان عجیب بود که چرا و چطور زنی کاملاً معمولی از خانواده‌ای خوب، بی‌شوهر مانده. ولی ماجرای السا را همه می‌دانستند. لابد فکر می‌کردند کَر است که آن‌طور بلندبلند جلوی او می‌گفتند: «طفلکی لاغره، عین‌هو نیِ قلیون. حتی یه‌ذره از خوشگلیِ خواهرهاش بهش نرسیده.»

خوشگلی. السا می‌دانست که مسئلهٔ اصلی همین است. او زن دل‌ربایی نبود. در بهترین حالت و با پوشیدن قشنگ‌ترین لباسش، شاید به‌چشم غریبه‌ها تا حدودی خوش‌قیافه می‌شد؛ ولی فقط در همین حد. او «زیادی» بود؛ زیادی بلند، زیادی لاغر، زیادی رنگ‌پریده، زیادی نامطمئن از خود.»



reyhaneh
۱۴۰۳/۰۹/۰۷

فک کنم اگه دنبال کتابی هستین که واقعیت رو بگه این کتاب گزینه مناسبی هست خیلی خوب جامعه آمریکای اون سالها رو به تصویر کشیده پایان غیر منتظره ای داشت برعکس رمانهای ایرانی از خوندنش لذت بردم.

کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
۱۴۰۲/۰۹/۲۴

داستان در مورد دختر ،زن ومادریست که با عشق ،شجاعت وایستادگی در مقابل سختی ها به قهرمان زمان خودش تبدیل میشه.رمانی بازبان ساده و دلنشین که احساسات را به شدت درگیر میکنه،ودر پایان عبرت آموزه.

mahboob Salavati
۱۴۰۲/۰۱/۲۸

نسخه ی چاپی شو دارم، البته اسم اصلیش چهارباده، کتابهای هانا بهترینن همه

nina61
۱۴۰۳/۰۹/۱۶

عالی بود

عشق در بهترین روزهای زندگی شبیه رؤیاست؛ در بدترین روزها مایهٔ نجات و رستگاری.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
چیزی به اسم شجاعت نداریم. شجاعت همون ترسه که تو بهش بی‌محلی می‌کنی.»
reyhaneh
فقط در صورتی می‌توانی بدون عشق زندگی کنی که هرگز طعمش را نچشیده باشی.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
«آرزو مثل رعدوبرق و طوفانه. یه‌هو می‌آد و یه‌هو هم می‌ره. آدم رو تا آسمون‌ها می‌بره؛ درست؛ ولی بعدش با سر می‌کوبونه زمین. چیزی که تو رو نجات می‌ده و ازت محافظت می‌کنه، همین زمین‌هاست.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
فقر روح‌وروان آدم‌ها را خرد می‌کند. غاری است تنگ که با سپری‌شدن بدون تغییر روزهایی مملو از درماندگی، روزنهٔ نورش مدام تنگ و تنگ‌تر می‌شود.
reyhaneh
فقط در صورتی می‌توانی بدون عشق زندگی کنی که هرگز طعمش را نچشیده باشی.
reyhaneh
وقتی به زمین آسیب می‌رسانیم، داریم به بچه‌هایمان آسیب می‌رسانیم. وِندِل بِری، کشاورز و شاعر
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
عشق همان است که وقتی همه‌چیزت را از دست دادی، برایت باقی می‌مانَد.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
من اومدم غرب... دنبال یه زندگی بهتر... ولی فقر و سختی و طمع، رؤیای آمریکایی من رو به کابوس تبدیل کرد.»
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
گاهی زندگی خودش مسیر رو برای آدم انتخاب می‌کنه»
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸

حجم

۴۹۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۰ صفحه

حجم

۴۹۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۰ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
۱۴,۴۰۰
۷۰%
تومان