دانلود و خرید کتاب ملاقات با هلن زهرا صادقی مقدم
تصویر جلد کتاب ملاقات با هلن

کتاب ملاقات با هلن

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ملاقات با هلن

کتاب ملاقات با هلن داستانی نوشته زهرا صادقی مقدم است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.

درباره کتاب ملاقات با هلن

داستان درباره خانواده نورمن است. ویکتور پدر خانواده و روان شناس موفق، هریت هسرش و دو پسر شانزده ساله و دوازده‌ساله آنها.

خانواده نورمن باید خانه فعلی را ترک کنند به محل جدیدی بروند. ویکتور در حال جمع و جور کردن وسایل چشمش به روزنامه‌ای می‌افتد که در آن خبر قتل اعضای خانواده‌ای به دست دختر پانزده ساله خانواده نوشته شده است. روزنامه ای که مربوط به سیزده سال پیش است اما فکر ویکتور را به خود مشغول می‌کند. او می خواهد بداند چه برسر آن خانواده آمده است....

 خواندن کتاب ملاقات با هلن را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 علاقه‌مندان به رمان و داستان مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب ملاقات با هلن

از نظر ویکتور همسرش زیباترین زن دنیا بود. هریت با دقت ظروف چینی را از کابینت چوبی‌شان بیرون می‌آورد و آن‌ها را روی میز غذاخوری می‌گذاشت. با دیدن ویکتور لبخند زد و گفت: «عزیزم، میشه کمکم کنی چینی‌ها رو تو کارتن بچینم؟»

‌ویکتور با کمال میل پذیرفت. رفت و روی صندلی، پشت میز غذاخوری نشست. روی میز یک کارتن، یک بسته‌ی بزرگ روزنامه‌ی قدیمی و باطله و تعداد زیادی ظرف چینی قرار داشت. هریت به‌سمت میز آمد و گفت: «بذار بگم چه‌جوری باید روی هم بذاریشون.» او ابتدا یک بشقاب را برداشت و یک روزنامه را تا زد و بین بشقاب اولی و بشقاب بعدی قرار داد.

همین کار را تا پنج بشقاب انجام داد و در آخر آن‌ها را در کارتن گذاشت. سپس دوباره به‌سمت کابینت چینی‌ها رفت.

‌ویکتور درست همان طور که همسرش توضیح داده بود، مشغول کار شد. در حالی که روزنامه‌ها را برمی‌داشت و تا میزد، تاریخ آن‌ها نظرش را جلب کرد. پرسید: «این روزنامه‌ها رو از کجا آوردی؟ خیلی قدیمی‌ان!»

‌هریت نگاهی به روزنامه‌ها انداخت و گفت: «یادته چند سال پیش می‌خواستیم خونه‌ی خانواده‌ی ادامز رو بخریم ولی نشد؟ این‌ها روزنامه‌های چند سال قبل از اون بودن! نتونستم دور بندازمشون...فکر کردم ممکنه یه روز لازم شه!»

‌ویکتور لبخند زد و گفت: «تو بیشتر از اونی که فکرشو می‌کردم آینده‌نگری!»

‌هریت خندید و با غرور گفت: «اگه نگهشون نمی‌داشتم، الان نمی‌دونستیم باید چیکار کنیم!»

‌ویکتور لبخندی زد و به همسرش که مشغول کار کردن بود نگاه کرد. از نظر او همسرش امروز جذاب‌تر از دیروز شده بود! به کارش ادامه داد. همان طور که روزنامه‌ها را تا میزد، نگاهی به تاریخ و سرخط خبرها می‌انداخت. بعد از گذشت چند دقیقه، روزنامه‌ای را برداشت که دران عکس دختری چاپ شده بود. دخترک پانزده سال داشت با رنگی پریده و چشمانی بی‌روح. زیر چشمانش هاله‌ای تیره وجود داشت و موهایش چندان مرتب نبود. تیتر خبر این بود «قتل اعضای خانواده توسط نوجوان پانزده‌ساله». ویکتور از دیدن این تیتر تعجب کرد. نمی‌دانست این خبر را شنیده بود یا نه! شروع کرد به خواندن ادامه مطلب: «صاحب این تصویر، لارا مک کین، دختر ناتنی جوزف مک کین، سهام‌دار سه شرکت معتبر در نیویورک می‌باشد که روز گذشته چهار تن از اعضای خانواده‌ی خود را به قتل رساند. او سعی داشت با همان اسلحه به زندگی خود پایان دهد که با ورود مأموران پلیس این کار او ناتمام ماند و دستگیر شد.» ویکتور با کنجکاوی این مطالب را دنبال می‌کرد. «تنها عضو زنده‌ی این خانواده، دیوید مک کین، پسر جوزف مک کین است. جوزف مک کین پس از مرگ همسرش، سرپرستی پسرش را برعهده گرفت. او زمانی که این اتفاق افتاد، آماده‌ی فارغ‌التحصیلی در رشته‌ی اقتصاد از دانشگاه شیکاگو بود.»

‌ویکتور شروع به خواندن پاراگراف دیگری کرد: «دیوید مک کین دراین‌باره می‌گوید: اتفاق وحشتناکی بود و وقتی این خبر رو شنیدم خشکم زد.نمی‌دونستم باید چیکار کنم. من تو یک روز تمام اعضای خانواده‌ام رو از دست دادم. خواهرهایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم و رابطه‌ی خوبی با هم داشتیم. دوست داشتم بیشتر بشناسمشون. لایلا زن خوبی بود. پدرم...من خیلی بهش علاقه داشتم...نمی‌دونم بدون اون چیکار کنم؟» ویکتور به پاراگراف دیگری نگاه و شروع به خواندن ان کرد. این پاراگراف درباره‌ی خانواده‌ی مک کین بود: «جوزف مک کین سهام‌دار سه شرکت معتبر در نیویورک، از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود. او دو ازدواج داشت.» ویکتور می‌خواست بداند چه بر سر خانواده‌ی جدید مک کین آمده است؛ بنابراین چند خط را رد کرد تا به این جملات رسید: «...جوزف و لایلا مک کین با هم ازدواج کردند. لایلا با سه دختر هفده، پانزده و هشت‌ساله و جوزف با پسر سی‌ساله‌ی خود، خانواده‌ی جدیدی را تشکیل دادند.» ویکتور در حال خواندن روزنامه و غرق در افکار خودش بود که هریت او را از افکارش بیرون آورد: «حالا می‌خوای اینجا بشینی و روزنامه‌های ده سال پیش رو بخونی یا به من کمک کنی؟»

‌ویکتور لحظه‌ای دستپاچه شد و بعد گفت: «ببخشید عزیزم. داشتم این خبر رو می‌خوندم. تعجب می‌کنم که چرا اصلاً این خبر رو یادم نمیاد؟»

‌هریت به‌سمت ویکتور رفت و روزنامه را از او گرفت. نگاهی به تاریخ و خبر انداخت و گفت: «این مال سیزده سال پیشه...فکر کنم اون موقع درگیر کتاب جدیدت بودی!» دوباره نگاهی به آن انداخت: «آره یادم اومد! تازه فهمیده بودم که جک رو حامله‌ام.وقتی این خبر رو خوندم خیلی نگران آینده‌ی خودمون و بچه‌ها شدم. همش نگران بودم نکنه اتفاقی برامون بیفته.»

‌ویکتور که آثار نگرانی را در چهره‌ی همسرش دید، روزنامه را از دست او گرفت و گفت: «بی‌خیال عزیزم. بذارش کنار...قول میدم دیگه تیتر روزنامه‌ها حواسمو پرت نکن!» روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. قصد داشت در اولین فرصت تمام جزئیات این اتفاق را با دقت بخواند. ویکتور روزنامه‌ی دیگری برداشت؛ اما آن روزنامه نیز همان خبر را چاپ کرده بود. متوجه شد از یک روزنامه چند عدد وجود دارد. هر روزنامه‌ای که برمی‌داشت، عکس آن دختر و خبر قتل خانواده‌اش را می‌دید. تصویر آن دختر بیشتر در ذهنش حک می‌شد و صدای افکارش بلندتر... .

Atiyeh
۱۴۰۰/۱۰/۱۹

بسیار زیبا و جذاب بود داستان با اینکه خارجی بود ولی همچنان دلچسب و غیر منتظره بود همچنان منتظر و مشتاق کتاب های شما نویسنده خوش ذوق و خوش انرژی و تازه کار هستم به امید فتح قله های موفقیت عزیزم

fateme
۱۴۰۰/۱۰/۰۴

دوستش دارممم😍

leila.ahmadi
۱۴۰۰/۱۰/۰۴

فوق العاده زیبا و رمز آلود

کاربر 7337827
۱۴۰۳/۰۹/۲۶

خوب بود

kamyar.gzi
۱۴۰۱/۰۶/۲۷

کتاب راجع به یک روانشناس‌ که شروع میکنه با متهم قتل هایی حرف بزنه، که این شروع پایان جذابی رو‌داره. خوب و‌ روون بود خوندنش. درکل کیف داد خوندنش.

Ghazal762
۱۴۰۰/۱۰/۲۸

بسیاررررررررر عالییییییییی و جذاب

حجم

۱۲۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

حجم

۱۲۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

قیمت:
۲۳,۰۰۰
تومان