کتاب اصلاحات
معرفی کتاب اصلاحات
کتاب اصلاحات نوشته جاناتان فرنزن است و با ترجمه پیمان خاکسار در نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب یکی از مشهورترین آثار جاناتان فرزن در نقد زندگی مدرن است. اصلاحات را یکی از مهمترین رمانهای قرن بیست و یکم میدانند. کتاب، برندهٔ «جایزهٔ ملی کتاب» و «جایزهٔ یادبود جیمز تیت بلک»، و نامزد «جایزهٔ ملی حلقهٔ منتقدین کتاب»، «جایزهٔ پن فاکنر»، «جایزهٔ ایمپک دوبلین» و «جایزهٔ پولیتزر» بوده است.
درباره کتاب اصلاحات
رمانهای فرنزن در ردهٔ رمانهای دانشنامهای طبقهبندی میشوند. برای مثال نویسنده در رمان اصلاحات به ریاضیات، فیزیک، شیمی، نوروشیمی، اقتصاد، موسیقی و… پرداخته است. فرنزن هنگام نوشتن رمانهای خود تحقیقاتی گسترده انجام میدهد و با طرح این موضوعاتِ بهظاهر نامربوط، به درهمتنیدگی علم و تکنولوژی با زندگی انسان مدرن اشاره میکند. اینکه چگونه تکتکشان در زیست هرروزهٔ انسان و سرنوشتش تأثیرِ پیدا و ناپیدا دارند.
آلفرد و اینید در خانه با هم زندگی میکنند وهردو درگیر یک زنگ خطر بلند و ترسناکند، زنگ خطر تشویش و استرس مداوم که هیچکس دیگری صدای آن را نمیشنود. این رمان در اواخر قرن بیستم به عقب و جلو میرود، و به طور متناوب زندگی آلفرد و اینید لمبرت را دنبال میکند. آلفرد، پدر قدرتمند و سختگیری بودده که به عنوان مهندس راه آهن کار میکرده و حالا به پارکینسون مبتلا شده است و علائم غیرقابل کنترل زوال عقل را نشان میدهد. اینید با تلاش درک زندگی سعی میکند همچنان فرزندانشان را کنترل کند. پسر بزرگ آنها میخواهد پدرش را به فیلادلفیل ببرد و درمان کند. ما در این کتاب سرنوشت سه فرزند خانواده را میخوانیم که هرکدام به نوعی نابود شدهاند.
خواندن کتاب اصلاحات را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اصلاحات
دیوارهای آجری باراندازِ ایست ریوِر از باران کتک سختی میخوردند. چیپ آرزو داشت هوا آفتابی باشد، نقاط دیدنی و آب آبی پیدا، همهچیز آشکار. تنها رنگ خیابان در آن صبح، قرمزِ چرکِ چراغترمز ماشینها بود.
آلفرد با لحنی احساساتی گفت «این یکی از بهترین شهرهای دنیاست.»
چیپ بالاخره توانست بپرسد «این روزها حالت چهطوره، بابا؟»
«یهکم بهتر باشم تو بهشتم و یهکم بدتر تو جهنم.»
اینید گفت «بابت شغل جدیدت خیلی خوشحالیم.»
آلفرد گفت «وال استریت ژورنال یکی از بهترین روزنامههای کشوره.»
«بوی ماهی نمیآد؟»
چیپ گفت «نزدیک اقیانوسیم.»
«نه. بوی توئه.» اینید خم شد و سرش را فروکرد توی آستین چرمی چیپ. «کُتت بدجور بوی ماهی میده.»
خودش را از دست مادرش خلاص کرد. «ول کن مامان.»
مشکل چیپ نداشتن اعتمادبهنفس بود. روزهایی که جرئت داشت به بورژوازی حمله کند تمام شده بودند. بهجز آپارتمانش در منهتن و دوستدختر خوشگلش، جولیا وِری، تقریباً هیچچیز نداشت تا بتواند با آن خودش را قانع کند که یک مرد بالغ کارآمد است، هیچ دستاوردی نداشت که بشود با دستاوردهای برادرش، گری، که بانکدار بود و پدر سه فرزند قیاس کرد، یا با موفقیتهای خواهرش، دنیس، که در سی و دوسالگی سرآشپز یک رستوران تازهتأسیس سطحبالا در فیلادلفیا بود. چیپ پیش خودش گفت کاش فیلمنامهاش را تا حالا فروخته بود، ولی نسخهٔ اولیه را تازه نیمهشب سهشنبه تمام کرده بود و، بعد، سه شیفت چهاردهساعته در برَگ نوتر اند اسپی کار کرده بود تا پول اجارهٔ ماه اوتش را درآورد و به مالک آپارتمانش (چیپ خودش آنجا را از یک مستأجر اجاره کرده بود) بابت اجارهٔ سپتامبر و اکتبر اطمینانخاطر بدهد و، بعد از اینها، باید برای شام خرید میکرد و خانه را نظافت میکرد و دستآخر، قبل از سحرِ امروز، قرص زاناکسی را که مدتها یک گوشه قایم کرده بود میبلعید. علاوهبراین، حدود یک هفته بدون دیدن و حرف زدن رودررو با جولیا گذشته بود. در جواب چندینوچند پیغام حاکی از نگرانیای که در چهل و هشت ساعت گذشته روی پیامگیرش گذاشته بود و التماس کرده بود ظهر شنبه برای دیدن دنیس و والدینش به آپارتمانش بیاید و در ضمن، لطفاً، اگر ممکن است، جلوِ پدرومادرش نگوید همسر دارد، جولیا به سکوت تلفنی و ایمیلیاش ادامه داده بود که حتی آدمی باثباتتر از چیپ هم از آن برداشتهای بدی میکرد.
در منهتن باران شدیدی میبارید؛ آب از نمای ساختمانها جاری میشد و خروشان به سمت دریچههای فاضلاب میرفت و آنجا کف میکرد. بیرون آپارتمانش در نهم شرقی چیپ از مادرش پول گرفت و کرایهٔ راننده را داد و، درست موقعی که رانندهٔ عمامه به سر از او تشکر کرد، متوجه شد که انعامش خیلی ناچیز است. از کیف خودش دوتا یکدلاری درآورد و گرفتشان نزدیک شانهٔ راننده.
اینید جیغ زد و مچ دست چیپ را گرفت. «بسشه، بسشه. تشکر کرد دیگه.»
ولی پول دیگر رفته بود. آلفرد داشت زور میزد با دستگیرهٔ پنجره در را باز کند. چیپ گفت «با اون نه، با این.» و خم شد در را باز کند.
حجم
۷۱۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۴۳ صفحه
حجم
۷۱۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۴۳ صفحه
نظرات کاربران
یک داستان منسجم و یکپارچه و بی عیب از زندگی یه خانواده عادی با روزمره های عادی به طور کلی داستان زندگی بود. از ابعاد روانشناسی نویسنده خوب کار کرده بود. شعاری نبود. ترجمه های پیمان خاکسار و نشر چشمه
با خوندن این کتاب میتونید خودتون رو در پلشتیهای زندگی یک خانوادهی آمریکایی بپلکونید! چون کتاب در مذمت زندگی آمریکایی نوشته شده، یک سری مطالب همیشه سانسور شده هم مجاز دونسته شده! من که تا ربع کتاب پیش رفتم.
به نظرم یک کتاب از افراد عادی با زندگی عادی ومعولی است. ترجمه کتاب هم عالیه
من ترجیح میدم بجای خوندن یک داستان خیلی کسل کننده (از نظر من) در حجم ۷۰۰ و خورده ای صفحه، کتابی بخونم که بعد از خوندنش یک چیز جدید و با ارزشی بهم اضافه بشه در صورتی که تا اواسط
خیلی خسته کننده و بیخود یک خانواده افسرده ی بی اخلاق هستن همه شون .انگار اضافه کردن بی اخلاقی میشه شخصیت پردازی کارکتر . از این مردهای سفید پوست که فقط بلدن بیخودی غر بزنن