کتاب پنج داستان
معرفی کتاب پنج داستان
کتاب پنج داستان نوشتهٔ جلال آل احمد است و انتشارات مجید آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب پنج داستان
پنج داستان نام یکی از مجموعهداستانهای مشهور جلال آلاحمد است که سه داستان اول آن به هم مربوط هستند و هرکدام به چند ماجرا از زندگی راوی داستان که پسربچهای بهنام عباس، پسر یک آخوند است مربوط میشوند. داستان اول با عنوان گلدستهها و فلک شرح بازیگوشیها و کنجکاویهای کودکانهٔ عباس است. حس کنجکاوی کودکانه مدام او را تحریک میکند که از گلدستهٔ نیمهکاره مسجد کنار مدرسه بالا برود و برای رسیدن به این هدف، خطراتش را هم بهجان میخرد و حتی از فلکشدن ناظم مدرسه هم ترسی به خود راه نمیدهد و وقتی موفق میشود، مجازاتش را هم بهراحتی میپذیرد. راهیافتن و رفتن به بالای گلدسته تمام ذهنش را پر کرده و برایش بهصورت یک هدف درآمده است. البته این داستان مقدمهای برای شناخت خانواده عباس است تا در داستانهای دوم و سوم با آشنایی به شخصیتها، سراغ آنها برویم.
داستان دوم، جشن فرخنده اعتراصنامهای علیه کشف حجاب رضاشاهی و طرح انجمن آزادی بانوان است که بهعقیده نویسنده با این طرح نهتنها هیچ آزادیای به زنان داده نمیشود؛ بلکه باعث اسارت و محدودیت بیشتر زنان هم است؛ زیرا زنانی که در خانوادههای مذهبی و بااعتقاد زندگی میکنند؛ اعتقاد و باور دینی چنین خانوادههایی به آنان حتی اجازه خروج از خانه را نمیدهد و بهناچار باید همیشه درون خانه زندانی شوند و نیز اعتقاد خودشان هم مانع از حضورشان در جامعه میشود؛ زنانی هم که در خانوادههایی که چنین قید و بندهایی ندارند زندگی میکنند، بازهم گرفتار اسارتی ازنوع لاقیدی و بیبندوباری و تقلید از کشورهای بهاصطلاح متجدد میشوند. پس درهرصورت، با این طرح دولت، اسارت و محدودیتشان بیشتر از پیش خود را نشان میدهد. اعتراض جلال از این است که اگر طرح، آزادی زنان را شعار میدهد، چرا نباید خودش نوع پوشش خود را انتخاب کند و مأموران حکومتی و آجانها باید بهزور این آزادی را به آنان تحمیل کنند و چادر از سر زنان بردارند! و آیا اصولاً میشود آزادی را بهزور به کسی داد؟ آیا این اعمال فشار و زور خود نوعی سلب آزادی نیست؟
داستان سوم، خواهرم و عنکبوت باز هم ماجرایی دیگر از زندگی راوی داستان است. خواهر عباس به بیماری سرطان مبتلا شده و اکنون سرطان آنقدر پیشرفته شده که دیگر امیدی به زندگیش نیست و زمینگیر شده است. شوهرش هم او را به خانه پدریاش برگردانده و فقط هرروز به او سر میزند و ساعتی کنارش به دلداری مینشیند؛ اما درواقع او نیز درانتظار مرگ اوست. بالای تخت دختر، عنکبوتی تار تنیده و عباس که از این عنکبوت بدش میآید، تنها بهخاطر آنکه آن را مایه سرگرمی خواهر زمینگیرش میبیند، کاری به کارش ندارد؛ اما مدام در این فکر است که آن را ازبین ببرد و حتی به حال مگسهایی که در دامش افتادهاند، دل میسوزاند.
عنکبوت در این داستان نماد مرگ است که دامهایش را برای شکار زندگی زندهها تنیده است و زندههایی که ناخودآگاه در دامش گرفتار آمدهاند، بیهیچ قدرت تحرکی درانتظار مرگ هستند. خواهرش نیز اکنون در دام مرگ گرفتار آمده و بهانتظار مرگ، لحظههای زندگیاش را یکی پس از دیگری میکشد. اینها جسماً زندهاند؛ اما زندههایی که حتی نزدیکترین بستگانشان هم از دست او خسته شده و در دل آرزوی مرگ او را میکنند؛ هرچند در ظاهر مجبورند تا زمانی که نفس میکشند تحملشان کرده، از آنان پذیرایی کنند.
شوهر امریکایی اعتراض و هجویهای علیه غربزدگی و هجوم فرهنگی بیگانگان است. هجوم فرهنگی بیگانگان چنان در رگ و پی اجتماع آن روزگار و شاید کم و بیش در اجتماع کنونی نفوذ کرده که در ذهن مردم تفاخر به ارتباط با خارجیان و تقلید از شیوه زندگی آنها، نوعی تمدن و تجدد تلقی شده و همه سعی دارند که با تظاهر به رفتارهای فرنگیمآبانه که صرفاً تقلیدی و کورکورانه و مغایر با آداب و سنن کهن و دیرینه ملی و مذهبیشان است، در میان جامعه تفاخر کنند و ارتباط با خارجیان و همنشینی با آنان را نوعی برتری فرهنگی میدانند تا جایی که اگر خواستگاری از آنطرف مرزهای کشور برای دختر خانواده پیدا شود، حتی درصدد تحقیق برنیامده؛ چشمبسته دخترشان را میدهند و این را مایه آبرو و تفاخر بین بستگان و آشنایان میدانند و عجیب آنکه مورد حسادت اقوام خود نیز واقع میشوند؛ درحالیکه ثروت و گنجینه فرهنگی خود را که تمدنی دیرینه برایشان بهمیراث گذاشته، مایه آبروریزی و تحجر خود میدانند. در این داستان دختری از طبقه بالا به ازدواج مردی امریکایی درمیآید بدون اینکه بداند چهکاره است و وقتی درمییابد که شوهرش گورکن قبرستان است با انزجار و تنفر از او جدا میشود؛ اما فرهنگ و رفتاری را که در مدت زناشویی از او یاد گرفته، همچنان در خلق و خوی و آداب معاشرتش برجای مانده است. جلال در این داستان به غربزدگی جامعهٔ خود اعتراض میکند و آن را بهعنوان معضلی برای عقبماندهبودن اجتماعش بررسی میکند.
خونابه انار داستان دو لاشخور است که همیشه منتظر مرگ آدمها مینشینند تا به نوایی برسند. از این دو لاشخور یکی پیر و باتجربه و دیگری جوان و خام که حرص و طمع او را به کام مرگ میکشاند؛ اما لاشخور پیر که سالهای زیادی از عمرش را با بردباری و کولهباری از تجربه گذرانده و قناعت را آموخته، همچنان به زندگی خود ادامه میدهد. اما انار طبق یک باور قدیمی نماد زندگی است و گذشتگان با مرگ بستگان خود، اناری را بر زمین میکوبیدند که یعنی رشته یک زندگی از هم گسیخته شده است. لاشخور پیر نیز با خوردن دانه انار درواقع دانهها و رشته زندگی را میبلعد و این باعث طولانیشدن عمرش میشود؛ اما لاشخور جوان که به باورهای دیرینه اعتقادی ندارد و درپی تنوعطلبی و لذّت است، سرانجام نصیبی جز مرگ نمیبرد!
خواندن کتاب پنج داستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به طرفداران داستانهای آل احمد و دوستداران داستان کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پنج داستان
ظهر که از مدرسه برگشتم، بابام داشت سر حوض وضو میگرفت. سلامم توی دهانم بود که باز خوردهفرمایشات شروع شد:
ـ بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشتبون حوله منو بیار.
عادتش این بود. چشمش که به یک کداممان میافتاد، شروع میکرد به من یا مادرم یا خواهر کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهیها دررفتند و پدرم گفت: «کرهخر! یواشتر.»
و دویدم بهطرف پلکان بام. ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهیهای سفید و قرمز حوض را. وضو که میگرفت، اصلا ماهیها از جاشان هم تکان نمیخوردند؛ اما نمیدانم چرا تا من میرفتم طرف حوض، درمیرفتند. سرشان را میکردند پایین و دمهاشان را بهسرعت میجنباندند و میرفتند ته حوض. این بود که از ماهیها لجم میگرفت. توی پلکان دوسهتا فحش بهشان دادم و حالا روی پشتبام بودم. همهجا آفتاب بود؛ اما سوزی میآمد که نگو و همسایهمان داشت کفترهایش را دان میداد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایهمان کردم که تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی میکرد. یکی از کفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یکمیزان و آنقدر قشنگ راه میرفت و بقو بقو میکرد که نگو. گفتم: «اصغرآقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟»
گفت: «به! صدتا یکی ندارندش. میدونی؟ دیروز ناخونک زدم.»
گفتم: «ناخونک؟»
ـ آره یکیشون بیمعرفتی کرده بود، منم دوتا از قرقیهاش را قر زدم. بابام حرفزدن با این همسایه کفترباز را قدغن کرده بود؛ اما مگر میشد همه امر و نهیهای بابا را گوش کرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یکبار هم از بخت بد، درست وقتی که بابام سر حوض وضو میگرفت، یکتکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آنهمه ریش و عنوان، آنروز فحشهایی به اصغرآقا داد که مو به تن همه ما راست شد؛ اما اصغرآقا لب از لب برنداشت و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه امر و نهیهای بابام، هر وقت فرصت میکردم، سلامش میکردم و دو کلمهای درباره کفترهایش میپرسیدم و داشتم میگفتم: «پس اسمش قرقیه؟»
که فریاد بابام آمد بالا که: «کرهخر کجا موندی؟»
ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله بابام. بکوب بکوب از پلکان رفتم پایین. نزدیک بود پرت بشوم. حوله را که ترسان و لرزان به دستش دادم، یک چکه آب از دستش روی دستم افتاد که چندشم شد. درست مثل اینکه یک چک از او خورده باشم و آمدم راه بیفتم و بروم تو که در کوچه صدا کرد.
حجم
۶۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۶۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
اولین بار که به طور جدی به فکر خواندن آل احمد افتادم، در جمعی بود و بررسی کتاب سنگی بر گوری و به قدری جذاب و حرفه ای و صمیم تحلیل و بحث شد که من را ترغیب کرد برای
داستان، خیلی جذاب بود. خیلی خوشم اومد. اما یوهو همه چی تموم شد 😑 انگار که با یه داستان طرفیم که نویسنده نرسیده تا آخر بنویستش 😬 واقعاً نمیفهمم چرا ... سه بخش اول کتاب که داستان حسن هست، خیلی جذاب بود ولی
داستان های کوتاه سرگرمکننده