کتاب مردم مشوش
معرفی کتاب مردم مشوش
کتاب مردم مشوش اثر فردریک بکمن و ترجمه الهام رعایی در نشر نون به چاپ رسیده است.این اثر یک کمدی درخشان از فردریک بکمن سوئدی درباره یک گروگانگیری غیرعادی است و مثل بقیه کارهای بکمن پر از هیجان، غافلگیری و ــ برخلاف همه اتفاقاتش ــ پر از شور و شوق زندگی است.
درباره کتاب مردم مشوش
این ماجرا حکایتی پیچیده است از لحظههای حساس و سرنوشتساز؛ از اینکه چگونه آدمها نقشهایی را قبول می کنند که از آنها انتظار میرود و چطور این نقشها شخصیت انسان را میسازند.
در این داستان با یک گروگانگیر روبه رو هستیم که خودش هم نمیداند چه کاری می خواهد بکند. گروگانهایی که پیتزا سفارش میدهند و درخواست آتشبازی میکنند و پلیسهایی که با همه پلیسها فرق دارند. در انتها، وقتی پلیس به آپارتمان محل گروگانگیری میرسد، از گروگانگیر خبری نیست و حالا این معمای پیچیده بایدحل و فصل شود که شروع و پایان ماجرا چگونه بوده است. زندگی شخصیتهای گوناگون رمان روایت میشود و رازها کمکم فاش میشوند...
داستانهای بکمن عمیق و خوش پرداختاند. این کتاب یکراست قلب مخاطب را نشانه میرود و احساس اور را برمیانگیزد.
خواندن کتاب مردم مشوش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر رمان دوست دارید و مهمتر از آن کارهای بکمن را میخوانید و لذت میبرید، از خواندن این رمان نیز بینهایت لذت خواهید برد.
بخشی از کتاب مردم مشوش
نخستین کسی که ده سال پیش مرد روی پل را دید پسربچهای نوجوان بود که پدرش آرزو میکرد کاش او رؤیای تازهای برای خود بسازد. شاید پسرک میتوانست صبر کند تا کمک از راه برسد، اما اگر تو بودی، صبر میکردی؟ اگر مادرت کشیش باشد و پدرت پلیس، اگر با این اصل قاطع و آشکار بزرگ شده باشی که آدمی اگر دستش برسد به دیگران کمک میکند و تا مجبور نباشد کسی را تنها رها نمیکند؟
نه.
پس پسرک نوجوان دوید سمت پل و مرد را صدا کرد و مرد لحظهای ایستاد و دست از کار کشید. پسرک نمیدانست چه باید بکند، پس فقط شروع کرد به حرف زدن. تلاش کرد اعتماد مرد را جلب کند، تا مجبورش کند بهجای یک قدم به جلو، دو قدم به عقب بردارد. باد بهنرمی به کاپشنهایشان میزد. نم باران توی هوا بود و بوی پاییز میآمد. پسرک تلاش میکرد واژگانی بیابد برای گفتن اینکه چقدر دلیل برای زندگی هست حتی آن لحظه که حست عکس این را میگوید.
مردِ روی نرده دو بچه داشت. خودش به پسرک گفت. شاید چون پسرک او را یاد بچههایش میانداخت. پسرک با وحشتی که در هر کلامش موج میزد التماس کرد: "خواهش میکنم، نپر!"
مرد آرام نگاهش کرد، حتی با کمی دلسوزی، و پاسخ داد: "میدونی بدترین چیز پدر و مادر بودن چیه؟ اینه که آدم فقط بهخاطر بدترین ثانیههاش قضاوت میشه. آدم هزار و یک کار رو درست انجام میده و بعد فقط یکی غلط از آب درمیآد و بعد تو تا ابد میشی اون پدری که سرش گرم موبایلش بود و تاب خورد تو سر بچهاش. چند شبانهروز پشتسرهم چشم ازشون برنمیداری، بعد فقط میآی یه دونه پیامکت رو بخونی و همهٔ اون ثانیههات از کف میره. هیچکس نمیره پیش روانشناس تا از همهٔ اون هزاران باری حرف بزنه که تاب نخورده تو سر بچهاش. پدرومادرها با خطاهاشون تعریف میشن."
پسرک درست معنای این حرفها را نفهمید. دستهایش میلرزید و مرگ را از نرده تا آن پایین زیرچشمی میپایید. مرد لبخند محوی به او زد و نیم قدمی به عقب برگشت. انگار همهٔ دنیا را به پسرک داده باشند.
بعد مرد تعریف کرد که شغل خوبی داشته، شرکتی زده که تقریباً اوضاعش خوب بوده است و یک آپارتمان خوب خریده. بعد تعریف کرد که تمام پساندازش را در یک شرکت املاک سرمایهگذاری کرده تا بچههایش در آینده شغل بهتر و آپارتمانهای زیباتری داشته باشند، تا بچههایش در آرامش زندگی کنند و نگران چیزی نباشند، تا شبها خستهوکوفته ماشینحسابدردست خوابشان نبرد، چون وظیفهٔ پدرومادرها همین است: که شانهای باشند برای تکیه کردن، همان شانهای که بچهها تا کوچکاند روی آن قلمدوش مینشینند تا دنیا را ببینند، همان شانهای که وقتی کمی بزرگتر شدند روی آن میایستند تا دستشان به آسمان برسد و ابرها را بگیرند، همان شانهای که در لحظات تردید و ترسولرز سر روی آن میگذارند و به آن تکیه میکنند. آنها به ما اعتماد میکنند و این خردکننده است، چون هنوز نفهمیدهاند ما خودمان هم درواقع نمیدانیم چه داریم میکنیم. پس آن مرد هم همان کاری را میکرد که همهٔ ما میکنیم: وانمود میکرد میداند. وانمود میکرد میداند، وقتی بچههایش میپرسیدند "چرا پیپی قهوهایه؟ آدم بعد از مرگ کجا میره؟ چرا خرسهای قطبی پنگوئن نمیخورن؟" بعد بچهها بزرگ شدند. گاه آنی فراموش میکرد و سعی میکرد باز هم با آنها مثل بچگیشان رفتار کند. و چه خجالتی میکشیدند بچهها. و خودش. سخت است برای یک بچهٔ دوازده ساله شرح دهی بهترین لحظهٔ زندگیام وقتی بود که تو بچه بودی و من تند میدویدم و تو از پیام میدویدی و دستم را میگرفتی. انگشتانت در دستهای من. پیش از آنکه بدانی من چقدر در این کار ناموفقم.
مرد وانمود میکرد، همهچیز را. تمام اقتصاددانان به مرد اطمینان خاطر دادند که سرمایهگذاری در بازار املاکْ تجارتی مطمئن است، چون همه میدانند بازار مسکن هرگز افت نمیکند. اما بعد ناگهان افت کرد. یک بحران اقتصادی جهانی و بعد ورشکستگی یک بانک در نیویورک و بعد، هزاران کیلومتر دورتر در شهری کوچک در کشوری دیگر، مردی تمام زندگیاش به فنا میرود. با وکیلش حرف زد و بعد همینطور که گوشی تلفن را میگذاشت پل را از پنجرهٔ دفتر کارش دید. صبح زود بود. برای این فصل سال هوا کمی گرم بود اما باز نم باران در هوا پیدا بود. انگارنهانگار چیزی شده باشد، بچههایش را رساند مدرسه. وانمود کرد. دم گوششان زمزمه کرد که چقدر دوستشان دارد و دلش از سینه بیرون پرید وقتی چشمها را برایش بالا دادند. بعد آمد سمت رودخانه. ماشینش را زیر تابلوی توقف ممنوع پارک کرد و سوئیچ را هم برنداشت. رفت روی پل و روی نرده ایستاد.
همهٔ اینها را برای پسرک تعریف کرد و بعد پسرک فهمید که همهچیز درست میشود، چون اگر مردی که روی نرده آمادهٔ پریدن ایستاده وقت صرف میکند تا برای یک غریبه بازگو کند که چقدر بچههایش را دوست دارد، یعنی نخواهد پرید.
و بعد مرد پرید.
حجم
۲۹۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۹۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
نظرات کاربران
قبلا روی این کتاب و از یک نشر دیگه نظر گذاشته بودم اما چون همین نسخه رو خوندم، لازم دونستم در مورد ترجمه ی خوب کتاب نظر بگذارم. طراحی جلد این کتاب رو دوست نداشتم، اون چیزی که در اولین نسخه
طاقچه بی نهایت لطفا
مردم مشوش! جملات پایانی کتاب حق مطلب را برای معرفی این اثر به خوبی ادا می کنند: «حقیقت این است که این داستان درباره خیلی چیزها بود. اما بیش از هر چیز درباره احمقها بود، چون ما هر کار که بتوانیم
راجع به کارای بکمن واقعا همونقدر که نظر دادن خیلی راحته،به شدت هم سخته ،چون باید بتونی جملاتت رو طوری بچینی که حق مطلب رو درموردش ادا کنه، مردم مشوش داستان زندگی ماهاست، داستان زندگی مردم دنیای مدرن رو روایت
من عاشق قلم بکمن هستم. داستان هاش شاید نقطه ی اوج نداشته باشه و روی یک خط باشه ولی به شدت حال آدم رو خوب میکنه. هم حین خوندن هم بعد از تموم شدن داستان، آدم یه حال خوبی بهش
مردم مشوش ،یکی از بهترین کتابهای بکمن ... واقعا از خوندنش و درحقیقت خوندن اون پاراگرافهای تاثیرگذار و قشنگش لذت بردم انقدر حقیقته انقدررر حقیقته که حدنداره 😊🫰🏻👌
مثل سایر کتابهای "فردریک بکمن" زیبا، آموزنده و اثرگذار! و همانطور که بر روی جلد کتاب نوشته شده "با درکی بینظیر از هویت انسان"
واقعا کتاب خوبیه کتابهای بکمن همیشه داستانهاش ادمو به وجد میاره
مردم مشوش... کتابی کمنظیر با ترجمهای گیرا و درونمایهای ساده و گویا! از دیدگاه من این اثر بکمن نسبت به «و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود» قویتر بود اما به پای اثاری مثل «شهر خرس» و «ما در برابر
اکثر کتاب های بکمن رو خوندم و نکته ای که من رو خیلییی به خودش جذب کرده قلم واقعیِ اونه.تک تک حرفاش رو درک میکنی.بکمن از دل عادی ترین روزمرگی ها بهترین داستان رو در میاره و به نظر من