دانلود و خرید کتاب بانوی دام گستر کیت کوئن ترجمه زهرا جهانفریان
تصویر جلد کتاب بانوی دام گستر

کتاب بانوی دام گستر

نویسنده:کیت کوئن
انتشارات:نشر البرز
امتیاز:
۳.۶از ۲۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بانوی دام گستر

کتاب بانوی دام گستر نوشته کیت کوئن است که با ترجمه زهرا جهانفریان منتشر شده است. کتاب بانوی دام گستر داستان زنی هولناک و اتفاقات مربوط به او است.

درباره کتاب بانوی دام گستر

این کتاب داستان سه نفر را دنبال می‌کند، نفر اول نینا مارکووا دختری شجاع و قدرتمند است که می‌خواهد در زمان جنگ و حمله آلمان نازی به شوروی تاثیرگذار باشد و در گروه جادوگران زن در آسمان پرواز کند و با هواپیمای بمب‌افکن دشمن را زمین‌گیر کند. او زمانی که پشت خط مقدم است اسیر دشمن می‌شود و در دام هیولایی می‌شود که به او «زن شکارچی» می‌گویند. مامور نازی بی‌رحمی که افراد زیادی را به قتل رسانده است. اما نینا زنده می‌ماند، او تنها قربانی نجات یافته از دست این هیولای ترسناک است. داستان دوم درباره مردی به نام یان گراهام است. او خبرنگاری بریتانیایی است که در جریان دادگاه های نظامی جنایت‌کاران نازی است. او در دادگاه نورمبرگ حضور دارد. او متوجه می‌شود یک زن که او را بانوی دام‌گستر یا زن شکارچی صدا می‌زنند گم شده است. او معشوقۀ یک افسر گردان حفاظتی حزب نازی در لهستان تحت اشغال آلمان بوده است، میزبان مهمانی‌های بزرگ کنار دریاچه و یک تیرانداز باهوش بود. کسی که چندین نفر را کشته است اما چند نفر مقابل جنایتکارانی که هزاران نفر را کشته‌اند اصلا به چشم نمی‌آید و دادگاه به دنبال او نیست.  این خبرنگا سرسخت و باهوش برای پیدا کردن  زن شکارچی با تنها شاهدی که موفق شده از دست آن زن زنده فرار کند متحد می‌شود با نینا.

جردن مک‌براید دختر هفده‌ساله‌ای است که همراه با پدرش در بوستون زندگی می‌کند، او عاشق عکاسی است و می‌خواهد در آینده عکاس شود. با حرف‌های منشی پدرش متوجه می‌شود  پدرش که مدت‌ها تنها بوده و حالا با یک زن مرموز قرار می‌گذارد، زنی بیوه به نام وبر. پدر جردن به به جردن پیشنهاد می‌دهد که خانم وبر و دختر چهارساله‌اش روث را به خانه‌شان دعوت مند جردن می‌داند پدرش به یک همراه احتیاج دارد و خوشحال می‌شود ولی یک چیز غلطی وجود دارد، چیزی در گذشته این بیوه مرموز که ذهن کنجکاو و باهوش جردن را درگیر کرده است.  او شروع می‌کند به تحقیق درباره گذشته خطرناک این زن و همین موضوع او را به خطر می‌اندازد.

این کتاب داستان زنی هولناک و فراری است که همه را بازی می‌دهد.

خواندن کتاب بانوی دام گستر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پرهیجان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بانوی دام گستر

قلاب ماهیگیری را به‌سمت دریاچه پرتاب کرد و گفت: «خانم وبر زن خوبیه. ازش دعوت می‌کنم هفتۀ آینده برای شام با دخترش روث بیاد خونه‌مون. فقط خودمون چهار تا.»

با نگرانی نگاهی به جردن انداخت؛ انگار منتظر بود دخترش از کوره دربرود و حالت تدافعی به خود بگیرد. جردن اقرار کرد که در بخش کوچکی از وجودش چنین احساسی پیدا کرده. در طول این ده سال فقط او بوده و پدرش. جردن جوری با پدرش رفاقت داشت که کمتر دختری از بین دوستانش با پدرانشان چنین رفاقتی داشتند... ولی در پس این رنجش ناخودآگاهِ حاصل از حس مالکیت، آرامشی نهفته بود. پدر به حضور یک زن در زندگی‌اش نیاز داشت؛ جردن سال‌ها بود که این موضوع را می‌دانست. پدرش به کسی نیاز داشت که با او حرف بزند؛ کسی که به‌زور وادارش کند خوراک اسفناجش را بخورد؛ کسی که بتواند به او تکیه کند.

شاید اگه کس دیگه‌ای توی زندگی‌ش باشه دیگه این‌قدر دربارۀ اجازۀ رفتن تو به کالج سرسختی به‌خرج نده؛ این فکری بود که برای لحظه‌ای از ذهن جردن گذشت اما سریع آن را پس زد. الان وقت شادی برای پدرش بود، نه امید به اینکه شرایط به‌نفع خودش تغییر کند. به‌علاوه، او واقعاً برای پدرش احساس خوشحالی می‌کرد. سال‌ها بود که از او عکس می‌گرفت،‌ولی هر چقدر هم که جلوی دوربین سعی می‌کرد لبخند بزرگی به لب بنشاند بازهم خطوط چهره‌اش که مثل شبحی از میان مایع مخصوص ظهور عکس نمایان می‌شدند فریاد می‌زدند تنهایی، تنهایی، تنهایی.

جردن صادقانه گفت:‌«خیلی مشتاقم ببینمش.»

چهرۀ پدر معصوم به‌نظر می‌رسید. «چهارشنبۀ آینده ساعت شیش روث رو می‌آره. اگه دلت می‌خواد گَرِت۱۱ رو هم دعوت کن. اون هم عضوی از خانوادۀ ماست، یا می‌تونه...»

«اصلاً کار درستی نیست بابا.»

«پسر خوبیه. پدر و مادرش هم تو رو خیلی دوست دارن.»

جردن شروع کرد به حرف‌زدن. «فعلاً که به فکر رفتن به کالجه و ممکنه وقت کافی برای دخترهای دبیرستانی نداشته باشه. به‌هرحال می‌تونی من رو هم با اون به دانشگاه بوستون بفرستی. دوره‌های عکاسی اونجا...»

پدر گفت: «تلاش خوبی بود ولی بی‌فایده‌ست.» سپس درحالی‌که حواسش به دریاچه بود ادامه داد: «ماهی‌ها دم به تله نمی‌دن.» خودِ او هم همین‌طور. 

Parinaz Abbasi
۱۴۰۰/۰۶/۲۰

من از این مرور اخرهم نفهمیدم این داستانی مبتنی بر واقعیته یا نه

حسین محمدی
۱۴۰۲/۱۲/۰۹

۵

پروین
۱۴۰۲/۰۱/۰۷

چقدر لذت بردم از این داستان زیبا

hami
۱۴۰۱/۱۰/۲۱

داستان فوق العاده جذاب و پرکشش هست. نویسنده تونسته با قلمی زیبا داستان الهام یافته اش را منطبق با واقعیت و حوادث جنگ جهانی دوم به رشته تحریر درآورد، که به نظرم به نحو احسن این کار انجام داده.

Rahele Lotfi
۱۴۰۱/۰۷/۱۱

معرکه بود.

Tamim Nazari
۱۴۰۱/۰۲/۰۶

کتابی غیر قابل پیشبینی حتما بخونین، مخصوصا دخترا حتما باید بخوننش

کتاب باز
۱۴۰۰/۰۶/۲۰

مسخره

در پسِ هر جنگی مردگانی هستند، پس ما زنده‌ها باید برای آنها بجنگیم. ما باید این موضوع را در خاطرمان نگه داریم، چون چرخ‌های دیگری هم کنار چرخ عدالت در حال چرخیدن هستند. زمان، چرخی بزرگ و بی‌تفاوت است؛ وقتی بچرخد و مردم همه‌چیز را فراموش کنند آنگاه خطر برگشتنمان به عقب وجود دارد. روزی در دنیایی جدید از خواب بیدار می‌شویم و می‌بینیم به بذر نفرتی که با فراموشی کاشته و آبیاری‌شده خیره شده‌ایم، بذری که گل‌های آن جنگ‌هایی جدید هستند؛ قتل‌عام‌هایی جدید و هیولاهایی جدید همچون dieJägerin. بیایید این چرخ را متوقف کنیم.
casper
«هی، من سربازهای زیادی رو می‌شناختم که نوشته‌های تو براشون خیلی مهم بود. می‌گفتن بعد از اِرنی پایل تو تنها کسی هستی که برای سربازان پیاده‌نظامِ همیشه‌در‌صحنه مطلب می‌نویسی و نه برای ژنرال‌هایی که توی چادرهاشون هستن.»
عقل سرخ
«زمان انقلاب مدام دم از حقوق برابر زن‌ها و مردها می‌زدن، ولی حالا که ازشون می‌پرسی می‌شه توی جنگ شرکت کنی، بهت می‌گن برو پرستار شو.»
Tamim Nazari
یکی از همکاران خبرنگارش-زنی آمریکایی با ظاهری مهربان و اعصابی فولادین-مقاله‌ای کنایه‌آمیز برای روزنامه‌اش نوشته بود درمورد اینکه چطور زنان اهل شوروی به‌عنوان رانندۀ تانک و تیربارچی استخدام می‌شوند درحالی‌که ایالات متحدۀ آمریکای بزرگ و روشنفکر فقط به زنان خود گفته محصولاتی در باغ‌های پیروزی بکارند و در مصرف روغن بیکن صرفه‌جویی کنند.
عقل سرخ
زنان اهل شوروی به‌عنوان رانندۀ تانک و تیربارچی استخدام می‌شوند درحالی‌که ایالات متحدۀ آمریکای بزرگ و روشنفکر فقط به زنان خود گفته محصولاتی در باغ‌های پیروزی بکارند و در مصرف روغن بیکن صرفه‌جویی کنند
Tamim Nazari
«توی غرب دور چی هست؟» «توی آمریکا؟» پدر نینا شانه‌ای بالا انداخت. «شیاطین خدانشناس. کسانی بدتر از استالین. از آمریکایی‌ها دوری کن.»
Tamim Nazari
«خداوندا، تمام گناهانی را که به‌خاطر ضعف و سستی انسانی مرتکب شده ببخش و بیامرز و او را در پناه آرامش ابدی خود قرار بده...»
casper
سربلندی یک کشور در توانایی به‌پاخاستن طبقۀ کارگر اون نهفته‌ست...»
narsis
جادوگران شب؟ تراوش چنین کلمه‌ای از ذهن آلمانی‌ها که غالباً تصورات واقع‌بینانه‌ای دارن یه‌کم عجیبه.
شهریار
برای کدوم حزب می‌جنگید؟» ‫«جردن، این‌جور مسائل دیگه اهمیتی ندارن. جنگ تموم شده.
شهریار
«ازطرفی این یه خصلت یهودیه که ذهنت درگیر موسیقی باشه، مگه نه؟ درواقع یکی از ویژگی‌های خیلی خوب یهودی‌ها اینه که موسیقی‌دان‌های خوبی پرورش می‌دن. ولی ما نمی‌خوایم روث از قماش اونها باشه. اون با داشتن اسمی مثل روث وِبِر بدون شک یه یهودی به‌نظر می‌اومد. خدا رو شکر حداقل ظاهرش شبیه اونها نیست.»
عقل سرخ
بعد از یک شب عملیات اثرات آن روی هرکسی به شکلی متفاوت خودش را نشان می‌داد. یلنا ساعت‌ها می‌لرزید. دوشیا به پهلو روی تخت کز می‌کرد و در سکوت به دیوار خیره می‌شد. برخی از دخترها آن‌قدر حرف می‌زدند که یک جایی وسط حرف‌هایشان ناگهان به‌خواب می‌رفتند. برخی گریه می‌کردند، برخی می‌دویدند و برخی دیگر با کمترین صدا می‌پریدند. این رفتارها هر شب با شب دیگر فرق داشت.
عقل سرخ
یکی پرسید چطور وارد حرفۀ خلبانی و پرواز شده است. نینا در جواب گفت: «اولین هواپیمای عمرم رو دیدم و عاشقش شدم.» و همه سرشان را تکان دادند. یکی از دخترها گفت: «وقتی من به مدرسۀ خلبانی توی خِرسون رفتم پدرم عصبانی شد. همۀ زن‌های خانوادۀ ما توی کارخونۀ استیل‌سازی کار می‌کنن...» یکی دیگر گفت: «من به مادرم گفتم یه روزی می‌پرم، اون بهم گفت کجا؟ از روی اجاق گاز می‌پری روی زمین؟»
عقل سرخ
«ما الان دیگه اخبار رو نمی‌نویسیم، درواقع خبرها رو می‌سازیم. هر بار که کسی رو دستگیر می‌کنیم یه سوژه برای روزنامه‌ها می‌سازیم؛
عقل سرخ
ساختن یک نسل مثل ساختن یک دیواره-هربار یک آجرِ باکیفیت، هر بار یک بچۀ باکیفیت. اگه آجرهای باکیفیت به‌اندازۀ کافی داشته باشی اون‌وقت یه دیوار خوب خواهی داشت. اگه بچه‌های باکیفیت به‌اندازۀ کافی داشته باشی اون‌وقت نسلی داری که یه جنگ جهانی برپا نمی‌کنن
Tamim Nazari
آنلیز گفت: «اگه گرت بایرن بخواد تو رو دور بزنه و با هر دختر دیگه‌ای در بوستون که می‌خواد قرار بذاره مردم این حرف‌ها رو درموردش نمی‌زنن.» «همه‌چی برای مردها و زن‌ها فرق داره. تو هم این رو خوب می‌دونی.»
Tamim Nazari
برشانسکیا لبخندی زد، سیگار خود را در زیرسیگاری چوبیِ مسطحی خاموش کرد و جواب داد: «ما زمانی می‌خوابیم که مرده باشیم.» نینا با خودش فکر کرد ما همین الان هم داریم با تمام سرعت می‌میریم.
Tamim Nazari
صلح و چای و نور خورشید. نینا سعی کرد این تصویر را در ذهنش بسازد... آپارتمانی با نمای رودخانه‌ای بزرگ و پهناور، صدای خندۀ بچه‌ها، چای شیرین‌شده با مربای آلبالو... ولی تنها چیزی که در ذهنش نقش می‌بست تصویر هواپیماهایی بود که در تاریکی شب همچون گل‌هایی آتش‌گرفته از آسمان به زمین می‌افتند.
Tamim Nazari
یلنا گفت: «برام یه چیزی از مسکو بیار. هرچی باشه مهم نیست، حتی یه سنگ‌ریزه. دلم براش تنگ شده.» نینا روز اولی را که از ایرکوتسک آمده و یک لحظه چشمش به مسکو خورده بود به‌خاطر آورد و گفت: «چرا؟ اونجا خیلی زشته.» «تو باید اون رو جوری‌که در آینده قراره بشه ببینی، نه جوری‌که الان هست. اونجا یه شهر در مسیر شکوه و افتخاره. خونۀ ما در آینده و بعد از جنگ!»
Tamim Nazari
نینا وقتی دستور شمارۀ ۲۲۷ را می‌شنید با خودش فکر کرد فرمانده استالین یه بار برو جلوی رگبار اسلحه‌های ضدهوایی قرار بگیر بعد درمورد اینکه کسی یه قدم هم به عقب برنداره باهم حرف می‌زنیم.
Tamim Nazari

حجم

۶۲۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۷۳۶ صفحه

حجم

۶۲۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۷۳۶ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان