کتاب کتاب فروشی
معرفی کتاب کتاب فروشی
کتاب کتاب فروشی نوشتهٔ پنلوپه فیتزجرالد و ترجمهٔ محمدمهدی قاسملو است. نشر البرز این رمان معاصر انگلیسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب کتاب فروشی
کتاب کتاب فروشی برابر با یک رمان معاصر و انگلیسی است که در ده فصل نوشته شده است. این رمان در سال ۱۹۷۸ میلادی منتشر شد، در فهرست نهایی نامزدهای جایزۀ بوکر قرار گرفت، اما نهایتاً موفق به کسب این جایزه نشد. داستان این کتاب برابر با ماجرای زنی به نام «فلورانس» است که قصد راهاندازی یک کتابفروشی در دل شهر ساحلی هاردبورو را دارد. او بهخیال آنکه با برپایی این کتابفروشی مردم بومی و اهالی منطقه به آن رونق میبخشند، شروع به برنامهریزی میکند اما همهچیز طبق برنامه پیش نمیرود. این کتاب روایتگر ماجرای این زن در راه بازکردن این کتابفروشی است و چالشهایی که حین و پس از برپایی آن بر سر راهش قرار میگیرد را بازگو میکند. «فلورانس» با مخالفتهایی در برابر راهاندازی کتابفروشیاش روبهرو و ناچار است برای بهدستآوردن دل اهالی منطقه با برخی از خواستههای آنها درمورد کتابفروشی کنار بیاید. با وجود مدارای فلورانس با افراد، تنشها و مشکلات همچنان ادامه دارد و او را با دشواریهایی در مسیرش مواجه میکند. گفته شده است که این رمان نشان میدهد حتی بهترین نیتها نیز ممکن است با موانع غیرمنتظرهای روبهرو شوند و ثابتقدمی ما در راه اهدافمان لزوماً تنها ضامن رسیدن به آنها نیست.
خواندن کتاب کتاب فروشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کتاب فروشی
«در مدرسهٔ ابتدایی هاردبورو، بعد از اینکه بچهها به خانه رفتند، نمرهٔ امتحان نهایی را به روش معمول خانم مدیر ندادند. اوراق امتحانی با دبستان ساکسفورد مبادله شد. این ضمانت برای بیطرفی لازم بود تا در شهر کوچکی که چهارچشمی مراقب بود به قول خانم تریل، او را از تکهتکه شدن بعد از اتمام امتحانات نجات بدهد. شاید او درمورد نتایج چندان حساس نبود. قبولیهای دبیرستان فلینتمارکت را در پاکت سفید مربعی اعلام میکردند. اسامی آنهایی که برای هنرستان قبول شده بودند هم در پاکت قهوهای میآمد. تکتک بچهها، وقتی صبح آن روز تابستان به مدرسه میآمدند، به میزشان نگاه میکردند، پاکتشان را میدیدند و بلافاصله با سرنوشت روبهرو میشدند.
بچههای هاردبورو در سالهای آینده و در طول عمر طولانی خود، وقتی به گذشته فکر میکردند هیچچیز دردناکتر یا تعیینکنندهتری از پاکتی که روی میز منتظرشان بود به خاطر نمیآوردند. بیرون هوا خوب بود. گرمای تابستان هم به کلاس هجوم آورده بود. از دانشآموزان خواسته شده بود چیزهایی را از طبیعت برای کلاس زیستشناسی مقدماتی بیاورند. شیشههای کامپیون سفید، نسترن و سیلن به چشم میخورد. مقداری حصیر هم روی میز معلم پخش بود و جلوی پنجره، یک مارماهی داخل یک مخزن شیشهای بهزحمت حرکت میکرد.
همهچیز ظرف یک دقیقه تمام شد. کریستین یکی از آخرین کسانی بود که وارد مدرسه شد. به پاکتش نگاه کرد و بلافاصله فهمید همان چیزی است که همیشه انتظارش را داشت. پاکت او قهوهای و بلند بود.
خانم گیپینگ خودش را به کتابفروشی کهنهعمارت رساند – امتیازی قابلتوجه چون با روز پرمشغلهای که داشت فقط زمانی ظاهر میشد که فکر میکرد کاملاً ضرورت دارد. آمده بود تا به فلورانس بگوید که کریستین دیگر آنجا کار نخواهد کرد، اما بلافاصله دید که فلورانس خودش متوجه این موضوع شده و نیازی به رساندن پیام نیست. بهجای آن، با هم در پستو نشستند. مغازه بسته بود و صدای مسافران تعطیلات امسال از ساحل شنیده میشد.
خانم گیپینگ گفت: «انگار رپر پیر تا وقتی من اینجا هستم ظاهر نمیشه. لابد میدونه وقتش رو نباید اینجا تلف کنه.»
فلورانس گفت: «تازگیها زیاد صداش نمیآد،» و بعد با یادآوری دمنوش قدیمی، پیشنهاد کرد که با هم چیزی بنوشند. «بیایید یه فنجون دمنوش بخوریم، خانم گیپینگ. من هیچوقت بعدازظهر این کار رو نمیکنم اما شاید فقط امروز ایرادی نداشته باشه.»
خانم گیپینگ گفت: فکر میکنم توی قرعهکشی کلیسا هم برنده بشین. سه ساله کسی برنده نشده. اسقف نمیدونه چهکار باید بکنه.»
شاید این دمنوش شانس بیاورد. هر دو زن جرعهای از دمنوش قرمزرنگشان را سرکشیدند.
«میگن شاهزاده چارلز هم این دمنوش رو دوست داره.»
«اون هم توی این سنوسال!» بعد فلورانس که میدانست بهعنوان میزبان وظیفهٔ اوست که سر اصل مطلب برود گفت: «از شنیدن این خبر درمورد کریستین خیلی متأسف شدم.»»
حجم
۱۱۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
حجم
۱۱۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه