کتاب هدیه ای از یک جن
معرفی کتاب هدیه ای از یک جن
رمان هدیهای از یک جن نوشته مصطفی خدامی است که در نشر صاد منتشر شده است. این اثر یک داستان هیجانانگیز درباره دنیای ناشناخته اجنه است. سرشت انسان همیشه بر مدار کشف و شهود وقایع ناب و عجیب استوار بوده و افراد از روبهرو شدن با وقایع ماورایی و خارج از دایره روزمرگیها لذت میبرند.
درباره کتاب هدیه ای از یک جن
رمان هدیهای از یک جن روایتی هیجان برانگیز است که مخاطب را با دنیای اتفاقات خارق العاده اما باورکردنی پیوند می دهد و حس شور انگیز خواندن یک داستان پرماجرا با فراز و نشیبهای جذاب را به او هدیه میدهد.. خواننده در رمان هدیهای از یک جن ناخودآگاه خود را در جایگاه شخصیت اصلی میپندارد و عشق، ترس، وحشت را همزمان تجربه میکند و قدم به قدم برای بدست آوردن روابط علی و معلولی اتفاقات تلاش میکند. حس تعلیقی که تا پایان داستان با شما همراه است، کمک میکند تا گره های داستانی را یکی پس از دیگری باز کنید.
داستان در فضایی روستایی جریان دارد که برخی از ساکنان آن آن جن هایی را به چشم دیدهاند و ماجراهایی برای تعریف کردن دارند که در شب نشینی هایی برای یکدیگر با آب و تاب بازگو میکنند .در این بین پسری تمامی خاطرهها را در ذهن خود ثبت میکند و در زمان دانشجویی برای دوستان خود تعریف می کند اما آنها باور نمیکنند تا این که وارد غاری می شوند که گفته میشده جنها در آن رفت و آمد دارند....
خواندن کتاب هدیه ای از یک جن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علقهمندان به داستان و رمان ایرانی مخاطبان این کتاباند.
درباره مصطفی خدامی
مصطفی خدامی زاده ۱۳۵۸ و فارغالتحصیل مددکاری اجتماعی است. او عضو انجمن بین المللی مددکاران اجتماعی است و سه اثر تالیفی در حوزه داستانک و داستان کوتاه دارد.
عبور۹( انتشارات آستان قدس رضوی)، نامههای گمشده و یک پسر و دو مادر (انتشارات قدیانی)، ها؛داستانهای مینیمال، واگن مخصوص از آثار دیگر این نویسندهاند.
خدامی برگزیده جشنواره بین المللی رضوی در بخش تولید کتاب کودک و نوجوان , برگزیده جشنواره کشوری داستان رضوی , برگزیده جایزه ادبی استان همدان در سالهای متوالی در بخش کتاب و داستانک شده است.
بخشی از کتاب هدیه ای از یک جن
شب دوباره خواب میدیدم در کوچه با بچهها بازی میکنیم و همهجا تاریک است؛ یکدفعه اسکلتی پای مرا گرفته و میخواهد زیر خاک ببرد. صبح که بیدار شدم آفتاب از داخل پنجره به اتاق افتاده بود؛ اما بخار روی شیشههای یخزدهٔ در و پنجره که بهصورت گل یخی درآمده بود، هنوز آب نشده بود. آن روز مادرم به احترام مهمان، یعنی داییجعفر، زود از خواب بیدارم نکرده بود تا او صبحانهاش را بخورد و بعد خانه را تمیز کنند. صدای پدر و مادر و داییجعفر را شنیدم که خداحافظی میکرد. بلند شدم و چشمهایم را مالیدم و بهدو به آستانهٔ در رفتم. داییجعفر همانطور که میرفت به مشهدیقربان میگفت:
«پیر شدی. دیگر اجنهها عاشقت نمیشوند.»
مشهدیقربان قاهقاه خندید و گفت:
«از کجا میدانی؟ من چند زن اجنه دارم.»
داییجعفر دهنهٔ اسب را آرام کشید تا آرامتر راه برود و گفت:
«همان قیافهات به اجنهها میخورد؛ جز آنها کسی عاشقت نمیشود.»
هر دو قاهقاه خندیدند و من داییجعفر را نگاه میکردم که با اسبش روی برفها از راه میانبُر دور میشد.
مادرم در کوچه داشت برای زیر کرسی آتش درست میکرد. دودش همهجا را برداشته بود و پدرم در کنارش ایستاده بود. بدوبدو رفتم و دست پدرم را گرفتم و گفتم:
«میشود به مشهدیقربان بگویی داستانش را برایمان تعریف کند؟»
قبلازاینکه پدرم چیزی بگوید؛ مادرم گفت:
«من هم میخواستم همین را بگویم، یک روز دعوتش کن به خانهٔ ما بیاید.»
پدرم نگاهی به چشمهای مادرم کرد و گفت:
«روی چشمم!»
مادرم را از همهٔ ما بیشتر دوست داشت. پدرم این را میدانست و گاهی از فامیلها و دوستان قدیمی دعوت میکرد که برای شبنشینی به خانهٔ ما بیایند. آنهایی هم که داستانی داشتند یا اتّفاق جالبی برایشان افتاد بود، تعریف میکردند. فهمیده بودند که برای شبنشینی باید به کجا بروند. از نگاههای پدرم میخواندم او فقط برای خوشحالی مادرم این کار را میکند. البته در روستا همه به پدرم احترام میگذاشتند. هرکس به مشکلی برمیخورد سراغ پدرم میآمد. تابهحال ندیده بودم با کسی دعوا کند و همه او را دوست داشتند.
شب موعود فرا رسید. صدای کوبیدن در آمد. مشهدیقربان با زنش بود که با یا الله یا الله وارد شد. مشهدیقربان مردی بود با موهای جوگندمی که سبیل و ریش میگذاشت و موهای سرش طوری بود که به هیچ طرف شانه نمیشد. بهقولمعروف مثل سیخ میایستاد و چندین سال بود کت سربازیاش را در زمستانها میپوشید و چند انگشتر به دستش میانداخت و مکبر مسجد بود. پدرم گفت:
«ما از دو ساعت قبل منتظرتان بودیم.»
زن مشهدیقربان گفت:
«گاومان این ماه وقت زایمانش است. گاهی بیقراری میکند و درد دارد که آدم فکر میکند وقتش است؛ بعد حالش خوب میشود؛ به همین خاطر معطل شدیم.»
پدرم و مشهدیقربان شروع کردند درمورد گاو و گوساله صحبتکردن. هرکدام از گاو خودش تعریف میکرد که روزی چند کیلو شیر میدهد. هرچه مادرم چایی میریخت نه نمیگفتم. ما هم منتظر بودیم حرفهایشان را تمام کنند. دیگر ناامید شده بودیم که مشهدیقربان داستانش را تعریف کند که مادرم کدویی که پخته بود را آورد. چشمهای مشهدیقربان برق زد و گفت:
«این کدو خوردن دارد؛ حالا نوبت هرچه باشد نوبت خاک بر سری ما موقع جوانی است.»
من دیگران را نمیدانم؛ اما خودم میخواستم از خوشحالی بال دربیاورم. درحالیکه تخمههای کدو را میخورد، شروع به تعریف کرد:
«تازه سربازیام را تمام کرده بودم و مثل الان رسم بود پسر که از سربازی برمیگشت، پدرش زود برایش زن میگرفت. آنموقع سالی یک بار هم به مرخصی نمیآمدیم؛ مثل الان نبود که اتوبوس زیاد باشد و بعد کرایه که به ما میدادند پساندازش میکردیم. از سربازی که به خانه برگشتم؛ پدرم بزرگترین گوسالهای را که داشتیم، قربانی کرد و به تمام اهالی آبگوشتی داد که در عمرشان نخورده بودند. پیش مادرم، زنهای روستا از دخترشان تعریف میکردند. فکر میکردند من چه تحفهای هستم. گاهی دخترها درِ خانه به بهانهٔ آوردن آش نذری میآمدند. مادرم هر روز یکی را برایم انتخاب میکرد و بعد پشیمان میشد. همهٔ زنهای روستا که دختر دم بخت داشتند به مادرم احترام میگذاشتند. مادرم هم خوشش آمده بود؛ گویا زنگرفتن برای من در اولویت دوم قرار گرفته بود و به خودش افتخار میکرد. کمکم خودش را میگرفت. زیاد دوست داشت به چشمه برود و دخترهای دم بخت به اصرار لباسها یا ظرفها را از دستش میگرفتند تا بشویند.
هر روز یک عیبی روی دختر مردم میگذاشت؛ انگار انتخاب برایش سخت شده بود. من دلم به حال دخترهای روستا میسوخت که گیر مادرم افتاده بودند. آنها تقصیر نداشتند. پسرها در سن کم ازدواج میکردند و دخترها هم باید حدّاقل ۵ سال از پسر کوچکتر میبودند. اگر دخترها زود ازدواج نمیکردند، در خانه میماندند.
پدرم شروع کرد به ساختن یک اتاق دیگر که من داماد شدم در آنجا زندگی کنم. مرا فرستاد تا با گاری خاک برای درستکردن آجری گلی بیاورم. باید خاکی میآوردم که رس باشد. آنهم در کنار کاریزی بود که موقعیکه سیل آمده بود قسمتی از آن فرو ریخته بود و بهراحتی میشد پا داخل کاریز گذاشت و آب خورد. مثل یک غار تاریک به نظر میرسید. با بیل خاک رس را داخل گاری میریختم.
هوا گرم بود. قطرههای عرق از صورتم به زمین میریخت. بااینکه با آستینم عرق پیشانی را پاک میکردم، گاهی به چشمم میرفت و چشمم را میسوزاند. گلویم خشک شده بود. تشنگی اذیت میکرد که بیل را کنار گذاشتم. از قسمتی که دیوارهٔ کاریز را سیل باز کرده بود، وارد کاریز شدم. چند کبوتر چاهی پرواز کردند و رفتند. آدم از زلالی آب خوشش میآمد. نور کمی از خورشید از ورودی به داخل آب افتاده بود که آب مثل الماس برق میزد. از تشنگی دراز کشیدم و مثل گوسفند آب خوردم و بعد نشستم و دست و صورتم را شستم. انتهای کاریز دیده نمیشد و ترسناک به نظر میرسید. آدم فکر میکرد چند قدم آنطرفتر جهنّم تاریک است. بیرون آمدم و بیل را داخل گاری انداختم. سوار شدم و الاغ را هُش کردم. خاک را جلوِ خانه به زمین ریختم. حدّاقل باید ده بار این کار را میکردم و دوباره برگشتم. خاک را تا نیمهٔ گاری پر نکرده بودم، باز تشنهام شد و به کاریز رفتم و درازکش آب میخوردم که صدایی شنیدم.
حجم
۵۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۵۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
صرفا چند خاطره بود
افراد یه روستا خاطره هاشون از دیدار با جن رو برای پسری تعریف میکردن و در نهایت خود پسر هم دیداری با پریان داشت داستان ترسناکی نبود
جذاب بود، نگاه دیگری به دنیای جن و پری همیشه دوست داریم داستانهای آدمهای قدیمی را در این باره بشنویم و این کتاب روایت همین داستان ها بود به خاطر نگاه جدید به زندگی مسالمت آمیز بین انسان ها و اجنه
کتاب بسیار عالی و خواندنی
کتاب بسیار جالبی بود.دوستانیکه همانند من علاقه مند به داستان های ترسناک دارند حتما مطالعه این کتاب را از دست ندهند. نکته مهم این کتاب استفاده از فضای روستایی استکه ترس بیشتری را به خواننده القا میکند .
کتاب پر بود از داستان که به صورت موردی کنار هم قرار داده بودند شاید برای بچههای شهر نشین این کتاب تخیل نویسنده باشه اما وقتی خودت به چشم دیده باشی و تجربه داشته باشی به نوعی تکرار مکررات میشه