دانلود و خرید کتاب راز عمارت متروک محمد‌علی گودینی
تصویر جلد کتاب راز عمارت متروک

کتاب راز عمارت متروک

انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب راز عمارت متروک

کتاب راز عمارت متروک نوشته محمدعلی گودینی روایت جذابی است از اتفاقاتی که در یک روستا در سال‌های گذشته افتاده است، این کتاب شما را به گذشته می‌برد و داستان‌های جذابی برایتان روایت می‌کند.

درباره کتاب راز عمارت متروک

کتاب راز عمارت متروک، داستان جست و جوی پرویز و کیانوش در گذشته است. این دو پسر جوان می‌خواهند برای کنکور آماده شوند، تصمیم می‌گیرند که برای راحت‌تر درس خواندن به روستای پدر پرویز بروند که سال‌ها در آنجا ارباب بوده و رعیت‌های بسیار داشنه. این دو پسر جوان وقتی به روستا می‌رسند همه چیز به نظر عادی است تا اینکه متوجه رازهای پنهانی می‌شوند، رازهایی که سی‌سال قبل در این عمارت مدفون شده است. در کتاب راز عمارت متروک با داستانی جنایی و جذاب روبه‌رو می‌شوید. نویسنده در خلال یک داستان معمایی، آینه‌ای قرار داده است وضعیت زندگی مردم روستایی را پیش از انقلاب بیان می‌کند.

خواندن کتاب راز عمارت متروک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب راز عمارت متروک

کیانوش با همان لحن داش‌مشتی‌های تقلیدی از فیلم‌فارسی، گفت: «نوکرتیم ننه!» بعد با ولع مشغول لیسیدن گوشت‌کوبیدهٔ روی گوشت‌کوب شد. با پشت دست به دهانش کشید: «امروز اومدنی، دیدم دار و دستهٔ یارو فیروزخان، قشلاق - ییلاق کردن. پرویزم دیدم. ولی خودمو نشون ندادم. عصری باید یه سری برم ببینم اوضاع از چه قراره.»

مینو با اکراه «ایش» ی گفت و سهمیهٔ گوشت‌کوبیدهٔ خودش را لای نان سنگک، ساندویچ کرد. برادر و خواهرهای دیگر هم، همان کار را کردند. مینو مثل همیشه در کَل‌کَل کردن با برادر، کوتاه نمی‌آمد: «تو با پرویزخان چه رفت‌وآمدی داری؟ اونا خان و خان‌زاده‌اَن. باباشون یه پارچه آبادیِ شش‌دونگ داره. تو چی؟ غیر از اینه که آقاجان، شریک سمساری میزنصرته؟!»

کیانوش نگاهش را گرداند توی سفره. پارچ پلاستیکی قرمزرنگ آبدوغ را گرفت کف دست. تا جلوی دهانش برد. اما بعد نگاه کرد به مادرش و پارچ را گذاشت روی سفره. یک کاسهٔ رویی اضافه را از کناردست مادر برداشت. از پارچ، آبدوغ ریخت و یک‌نفس سر کشید. با آستین، به دهانش کشید: «آبجی‌خانوم! درسته بابای من سمساره و بابای پرویز، خان و زمین‌دار و فئوداله و از این‌جور فرمایشات؛ با این حال، من و پرویز یه جورایی با هم نداریم!»

مینو خیال دست برداشتن از کَل‌کَل با برادر را نداشت: «آره، خوب گفتی. تو نداری، ولی پرویز داراست. دارا و ندار که با هم جور درنمیان!»

کیانوش این بار گفت: «اما اونا خانوادگی خاکی‌اَن.» 

عادله‌خانم لقمه را از جلوی دهانش برگرداند و تندی گفت: «می‌خواین ناهارو کوفتمون کنین امروز شما دوتا خروس‌جنگی!»

عصر شده بود. کیانوش در اصل برای دیدن پرویز، ولی تنها و بی‌هدف توی خیابان قدم می‌زد. ستون‌های آجری دیوار باغ شازده گلستانی را می‌شمرد. یادگاری‌های روی قسمت‌های سفیدکاری سینهٔ دیوار را که گچِ جای جای آن ریخته بود، می‌خواند. از داخل باغ سروصدا شنیده می‌شد. گوش تیز کرد. صدای پرویز و خواهرش بود. برادر و خواهر، توپی را برای هم پرتاب می‌کردند. به نظر وسایل را یک‌ساعته جابه‌جا کرده بودند. توپ یک بار به شیروانی کلاهک روی دیوار خورد. کمانه کرد و برگشت داخل. یک تاکسی خالی در حال حرکت رو به سربالایی خیابان، بوق زد. نگاه کیانوش برگشت به سمت خیابان. زن و مرد جوانی، قدم‌زنان در حال پیاده‌روی بودند. راننده تاکسی به هوای مسافر بوق زده بود. کیانوش شمار ستون‌های آجری را از خاطر برده بود. رسیده بود نزدیک درِ کوچک و چوبی باغ شازده. به هوس افتاده بود زنگ بزند و پرویز را ببیند و به او خوش‌آمد بگوید. اما انگشتش را از نزدیک دکمهٔ زنگ پایین انداخت. با خودش گفت: «امروز تازه از راه رسیدن. بهتره بذارم برای فردا و یا پس‌فردا.»

داتیس
۱۴۰۳/۰۶/۱۱

داستان خوب بود ولی دوتا اشکال داشت اول اینکه کمی دیر وارد ماجرا شد ودوم اینکه بعضی کلمات که به لهجه محلی گفته شده ،معنی نشده بود.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۱۸۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان