کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی
معرفی کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی
کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی نوشته محسن دامادی است. این کتاب روایت سه دوره اتفقا تاثیرگذار در تاریخ ایران است که در بستر روایتی عاشقانه بازگو میشود و خواننده را با خودش همراه میکند.
درباره کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی
کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی داستان پسری بهنام مانی است که در سال ۱۳۳۲ عاشق زن جوانی بهنام ستاره میشود که نزدیک خانه آنها زندگی میکند اما این عشق به آتش و خون کودتا سپرده میشود چون ستاره درگیر ماجراهای کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ میشود و سرنوشت شومی در انتظارش است. مانی نیز در دوری ستاره دچار جنون میشود و خودش و زندگیاش را گم کیکند. اما تاریخ بار دیگر ستاره را در تابستان سال ۶۰ به او برمیگرداند. داستان پیش میرود و دختری بهدنیا میآید ستارهای دیگر و باز هم مانی و عشقی که اینبار سرنوشتی دیگر دارد.
این کتاب روایتی جذاب است خواننده را یک لحظه رها نمیکند و او را با خود به قلب عشق و جنون میبرد.
خواندن کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به رمانهای ایرانی یپشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب افسانه یک نجیب زاده ایرانی
من ماندم و پدرم. کنارم ایستاد. گفت مانی، بابا. گفتم بله. دستم را گرفت. چیزی نگفت. راجو از پشتسر آمد، مثل گربه نوکپا رفت چراغالکلی را خاموش کرد، سرنگ آرام گرفت. برگشت جلوِ در ایستاد. پدرم با او کاری نداشت. راجو گفت دکتر ناراحت بود. گفتم چون امروز آمپول نزد. پدرم گفت ارواح پدرش. راجو نزدیک شد. پدرم کاری نداشت. با گریه گفت دیدی این دکتر بیدین با بچهام چه کرد؟ راجو سر تکان داد، حالتی بین دیده و ندیده. پدرم از راجو ناامید شد. رو به خدا کرد، گفت تو خواستی، حرفی ندارم، اما قرارمان این نبود. لابد با خدا شرطوشروطی کرده بود، داشت به رُخَش میکشید. گفت مانی؟ گفتم بله. ایستاد. خط قوس گنبد سقفْ مثل تیغهٔ شمشیر بالای سرش بود. گفت خودت بگو به مادرت چه بگویم؟ یکبار هم دیدم پدرم حرف حکیمانه ندارد!
"توی بازار میگویند اینهمه دانایی و حکمت از کجا آمده!"
پدرم به رخ میکشید که سواد ندارد ولی داناست. توی خانه هم حرف حکیمانه میزد. میگفت همه توی حکمت حرف او میمانند. به مادرم میگفت، صبر میکرد اثر حرفش را ببیند. با لبخند مادرم کیف میکرد. ستاره گفت حتماً راست میگوید. گفتم پدرم که مثل تو و بهنام کتاب نخوانده. گفت دانایی به خواندن نیست. وقتی دوباره پدرم از حکمتِ حرف خودش گفت، کیف کردم تا خوشحال شود. گفتم دانایی به تجربه است. پدرم خوشش آمد. گفت حلالزادهای. این حرف را از کی یاد گرفتی؟ نگفتم از ستارهخانم. خجالت کشیدم. گفتم خودم بلدم. گفت گل گفتی.
نمیدانست حرف ستاره بوی گُل دارد. توی دفتر بهنام هم از این حرفها بود. دفتر بهنام پیش من بود. ستاره گفت امانت است. بهنام نوشته بود حرف از دل بیاید، رنگ احساس دارد. احساس میرود توی نگاه.
راز نگاه ستاره همین بود.
حبیب گفت چشم را همه دارند. نگاه فرق دارد. حبیب شاعر بود. بیخود نمیگفت. خیلی خواستم نگاه ستاره را ببینم، نتوانستم به چشمهایش نگاه کنم. بهنام نوشته بود چشم آینهٔ وجود است، ریا کند، حرف آدم رنگ دروغ میگیرد. توی دفترم نوشتم. بعد ــ از خودم ــ نوشتم هیچ چشمی مثل چشمهای ستاره نیست.
پدرم جلوِ در ایستاد. قدش اندازهٔ در چوبیِ مطب بود. دکتر جانسن خم میشد رد شود. پدرم به راجو گفت نمیخواهی شریک جنایت این لامذهب باشی؟ راجو مثل بَره نگاه کرد. یعنی نمیخواهد. مانده بودم کی جنایت کرده. پدرم گفت شکایت میکنم. خواست راجو به دکتر جانسن بگوید. گفته بود هر حرفی از من شنیدید، حکمتی دارد. نگویید چرا گفتی؟ گاه به در باید گفت، دیوار بشنود. گفت شکایتم به جایی نرسد، حوالهٔ دکتر جانسن به خدا. شاید همین شرط را با خدا کرده بود. راجو گفت بگویید کسی بیاید.
حجم
۱۸۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۱۸۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
نظرات کاربران
حقیقتا تا صد صفحه از کتاب رو خوندم ولی واقعا نتونستم با کتاب ارتباطی بگیرم: ◀️از نظر جذابیت: اینقدر به طور مداوم شخصیت وارد داستان میشه به شخصه گیج میشدم که کی به کیه. و تا وقتی شخصیتها رو متوجه نشم نمیتونم
اصلا اصلا دوستش نداشتم