دانلود و خرید کتاب مردن آسان تر از دوست داشتن است احمد آلتان ترجمه علیرضا سیف‌الدینی
تصویر جلد کتاب مردن آسان تر از دوست داشتن است

کتاب مردن آسان تر از دوست داشتن است

نویسنده:احمد آلتان
انتشارات:نشر نو
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۲از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مردن آسان تر از دوست داشتن است

کتاب مردن آسان‌ تر از دوست داشتن است داستانی از احمد آلتان، نویسنده مشهور و پرافتخار ترک است که با ترجمه علیرضا سیف‌الدینی منتش شده است. این داستان درباره زندگی مردگانی است که عاجز از ابراز عشق بودند و حالا در مرگ، روایتی از روزهای زندگی و عجزشان بیان می‌کنند. 

درباره کتاب مردن آسان‌ تر از دوست داشتن است

مردن آسان‌ تر از دوست داشتن است داستان مردگانی‌ است که حالا در یک کوشک قدیمی جمع شده‌اند و به بیان خاطرات روزهای گذشته خود می‌پردازند. آن‌ها همه از آن دسته‌ای بودند که زبانشان، توان ابزار عشق را نداشت و این ناتوانی، سبب شده بود تا زندگیشان خالی از یک رابطه سالم و نشاط‌بخش باشد. هرچند حالا روزها از زندگیشان گذشته است و همپی به تاریخ پیوسته‌اند اما این عجز و ناتوانی، حتی بعد از مرگ هم رهایشان نمی‌کند. آنان می‌میرند اما یک کلمه ساده دوستت دارم را به زبان نمی‌آورند...

احمد آلتان در این کتاب، در خلال روایت این زندگی، به یکی از دوره‌های تاریخی حساس ترکیه می‌پردازد که پیش از این به نام دولت عثمانی خوانده می‌شد. این دوره نیز داستان پایان کار دولت عثمانی است. دولت‌های بزرگ دنیا و مخالفان داخلی زوال امپراتوری سخت تلاش می‌کنند اما این امپراطوری از درون به انحطاط خود نزدیک شده است و همین روزها، آغاز جنگ را خبر می‌دهد. جنگی که مانند تمام جنگ‌های دنیا، نتیجه‌ای جز فلاکت و تحقیر آدم‌ها ندارد و برای دولت‌ها نیز، جز تجزیه و نابودی، چیزی به بار نمی‌آورد.

آلتان با ترکیب این دو مبحث، داستانی را آفریده است که مخاطبش را همراه با خود، به دنیای دیگری می‌برد. دنیایی که هرچند در یک داستان رخ می‌دهد اما همه ما حداقل یکبار آن را در درون خود تجربه کرده‌ایم. 

کتاب مردن آسان‌ تر از دوست داشتن است را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

مردن آسان تر از دوست داشتن است، کتابی است برای تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و برای تمام کسانی که یکبار طعم عشق را چشیده‌اند...

درباره احمد آلتان

احمد خسرو آلتان ۲ مارس ۱۹۵۰ چشم به جهان گشود. او روزنامه‌نگار و نویسنده ترک است که بیش از بیست سال است به عنوان یک روزنامه‌نگار فعالیت کرده است و جوایز بسیاری را هم از آن خود کرده است. از میان آنها می‌توان به جوایز ادبیات کتابفروشی آکادمی، جایزه اول در بخش «رمان»، جایزه ادبیات یونس نادی در بخش «رمان»، جایزه بین‌المللی هارانت دینک، جایزه انجمن ناشران ترکیه، جایزه آزادی اندیشه و بیان و جایزه آزادی فکر و بیان انجمن حقوق بشر استانبول Ayşe Nur Zarakolu اشاره کرد. 

از میان کتابهای احمد آلتان می‌توان به من هرگز جهان را دوباره نخواهم دید، مردن آسان تر از دوست داشتن است، مانند زخم شمشیر، چهار فصل پاییز، تاریخ خصوصی تنهایی، اثری از آب، تقلب، عشق در روزهای شورش و طولانی ترین شب اشاره کرد.

بخشی از کتاب مردن آسان‌ تر از دوست داشتن است

شهر بیمار بود.

غرور و مهربانی روحش که چهرهٔ برازنده‌اش را که ترکیبی از زیبایی مادر و اصالت پدرش بود دوست‌داشتنی می‌کرد، به نظام جذابیتی می‌بخشید که نظر انواع و اقسام زن‌ها را به خود جلب می‌کرد. در پشت فاصله‌ای که در آن از انسان‌ها نه چیزی طلب می‌کرد و نه به آنها چیزی وعده می‌داد، ولع ساده و بچگانه‌ای را احساس می‌کرد که برای به دست آوردن تمام لذایذ زندگی بود، این تضاد عجیب و غریب، مثل همهٔ تضادها باعث می‌شد انسان‌ها به او علاقه‌مند شوند؛ آن چهرهٔ برازنده، مهربانی مؤدبانه، بی‌تفاوتی جذاب و روح رها و آزادی که گویی می‌توانست همه‌چیز را هر لحظه‌ای که اراده کرد ترک کند و برود و واقعاً هم می‌توانست برود، احساس خفته در یک تاریکی دست‌نیافتنی در پشت ظاهر اندکی سطحی و درخشان را بیدار می‌کرد و انسان‌هایی که با او مواجه می‌شدند، با آن غرایز عجیب و درک نشدنی، برای به دست آوردن چیز دست‌نیافتنی، نمی‌توانستند از گشت زدن در اطراف او خودداری کنند.

همان‌طور که بادِ شهر را که بوی مرگ می‌داد در پیشانی فراخ و روشنش احساس می‌کرد و از عرشهٔ کشتی می‌نگریست، در اطرافش گروهی متشکل از زنانی وجود داشت که اغلب آنها زیبا بودند. معمولاً آن زن‌ها را زمانی که در پاریس نزد مادربزرگش زندگی می‌کرد، با ظرایفی که کسب کرده بود، با جسارتی که از گشت‌وگذار در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر گناه به دست آورده بود و نیز با خرمن مطایبه‌های شادی‌آور ذاتی‌اش سرگرم می‌کرد اما در اثنایی که کشتی سروصداکنان لنگر می‌انداخت انگار که بوی سرنوشتی را که در انتظارش بود و نیز بوی آن جنایت هولناکی را احساس کند که مقدر بود مرتکب شود، تاحدودی درخودفروفته و ساکت شهر را تماشا می‌کرد.

هنگام تماشای بندرگاه پدرش را دید که برای استقبال از او آمده بود. حکمت‌بیک، همان‌طور به استقبال پسرش آمده بود که پدرش هنگام بازگشت او از پاریس به استقبالش آمده بود، مثل پدرش که کنار کالسکه‌اش در انتظار او مانده بود ورود پسرش را انتظار کشیده بود؛ طرز نگاه پسر از پشت نرده به بندرگاه و انتظار کشیدن پدر درست به همان شکلی بود که در گذشته روی داده بود، گویی گذشته در امروز انعکاس یافته و همه‌چیز مثل دو صبح زمستانی شبیه هم شده بود؛ همه‌چیز همان بود و این مشابهت حاوی چنان تمایزی بود که اگر کسی هردو واقعه را می‌دید، می‌توانست در ظهور همزمان این مشابهت و تمایزِ آمیخته‌به‌هم چیزهای رعب‌آور بیابد.

حکمت‌بیک، وقتی دید پسرش مرد جوانی شده، با فینهٔ عاریتی‌ای که در کشتی به او داده بودند و به‌دلیل بی‌تجربگی در استفاده از آن به‌زحمت افتاده، و با پالتوی سیاه بلندِ یقه‌پوستی و دستکش چرمی و عصای دسته‌نقره‌ای که خودنمایانه تکانش می‌دهد و با لبخند آشکارش به سمت او می‌آید، در کنار خوشحالی عادی پدری از دیدن پسرش، احساس دلگیری عجیبی کرد؛ متوجه شده بود که باناامیدی انتظار داشته است که پسرش بسیار فراتر از یک آدم سربه‌هوا بار آمده باشد و از اینکه چنین نبود ناراحت شده بود. هم از این واقعیت و هم از اینکه درمورد پسرش چنین احساس‌هایی پرورانده بود ناراحت شده بود اما از طرفی، فهمیده بود که پدرش هم وقتی بعد از سال‌ها او را دیده بود همین‌ها را احساس کرده بود و این از یک طرف به او خاطرنشان کرده بود که زمان چطور با بی‌انصافی سپری شده و در طول این مدت چه اتفاقاتی افتاده و اندوهگینش کرده بود و از طرف دیگر، به او این امیدواری را بخشیده بود که پسرش هم مانند خود او می‌تواند تغییر کند.

وقتی روبه‌روی هم ایستادند، لحظه‌ای از اینکه نمی‌دانستند چه‌کار باید بکنند ناشیانه به همدیگر نگاه کردند، نظام وقتی دستش را برای دست دادن با پدرش دراز می‌کرد، حکمت‌بیک احساس‌های اندکی قبل خود را تماماً از یاد برد و با مهر و محبت یک پدر واقعی پسرش را در آغوش گرفت.

-خوش‌آمدی پسرم... چطوری؟ سفرت چطور بود؟

-مرسی، خوبم... خوب بود، طرف‌های سیسیل دریا کمی توفانی شد اما در مجموع خوب بود.

-بیا سوار کالسکه بشویم. هوا سرد است.

موقع سوار شدن، نظام سرش را گویی بخواهد چیزی ببیند به عقب گرداند، گفت: «این بوی چی است؟ چه بوی عجیبی!»

-بوی مرگ است، پسرم. توی شهر وبا شیوع پیدا کرده، این را همه می‌دانند، ولی رازی است که حرف زدن از آن ممنوع است. همهٔ بیمارستان‌ها و پارک‌ها و حتی مساجد پر از بیمارهای وبایی است...

-جدی می‌گویید...

حکمت‌بیک، همان‌طور که دستش را به‌آرامی به زانوی نظام می‌زد، با مهربانی تلاش کرد او را آرام کند.

-نترس، ما اقدامات لازم را انجام داده‌ایم، بیماری، درواقع، بیشتر این سمت شهر است. طرف‌های ما نسبتاً مطمئن‌تر است...

آنها همان‌طور که درحال گفتگو بودند، راننده به کار جابه‌جایی و قرار دادن چمدان‌ها در کالسکه نظارت می‌کرد. هنگام حرکت، یک واحد پیاده نظام که با گام‌های سنگین و به‌زحمت راه می‌رفتند از کنار کالسکه گذشتند. سربازان گونه‌های گودافتاده‌ای داشتند و چهره‌هایشان به رنگ‌های سیاه و زرد درآمده بود؛ برای سوار شدن به قطاری که بنا بود آنها را به جبهه ببرد به سمت ایستگاه می‌رفتند. حکمت‌بیک، وقتی دید پسرش به سربازان نگاه می‌کند توضیح داد.

-دارند به جبهه می‌روند...

-به‌نظر من اگر به بیمارستان بروند بهتر است... اینها نای راه رفتن ندارند، چطور می‌خواهند بجنگند...

heliya
۱۴۰۱/۰۹/۰۹

لطفا این کتاب رو به بی‌نهایت اضافه کنید🙏🏻ممنونم.

عسل
۱۴۰۰/۰۴/۰۹

کتاب خوب وه زیبایی بود به نظرم مفهمش این بود تا وقتی که زمان هست جمله دوست دارم رو بگیم واین جمله رو از خودمون پ دیگران دریغ نکنیم

کاربر 1527589
۱۴۰۲/۰۵/۱۹

چرا از ۵۱ هزار تومن شد ۱۸۷؟!

-راغب‌بیک، بنده را باید با خطا و نقصش دوست بدارید. اگر از من بپرسید می‌گویم عشق رضامندی از نقص است. آنچه انسان در حق خودش احساس می‌کند عشق است، و آنچه در برابر نقصش نشان می‌دهد عدم تحمل. اگر پروردگار من همهٔ این انسان‌های مخلوق خود را با خطا و گناه و نقصشان دوست می‌دارد، ما هم باید این قدرت را نشان بدهیم که یک بنده را با تمام ضعف‌هایش دوست بداریم.
soha
«ثروت محافظ است. پول، به این درد می‌خورد که با آن آزادی خودت را بخری، از من بپرسی می‌گویم غیر از این به هیچ دردی نمی‌خورد.»
niloufar.dh
«هروقت نتوانستی خیال‌بافی کنی بدان که پیر شده‌ای. بزرگ‌ترین نشانهٔ جوانی داشتنِ قابلیت خیال‌بافی است، مادام که می‌توانی خیال‌بافی کنی و همچو قدرتی داری از پیری نترس... اما پیری... پیری یعنی نداشتنِ قدرت خیال‌بافی، با هر خیالی که تمام می‌شود و از بین می‌رود و دور می‌شود به مرگ نزدیک‌تر می‌شوی، به‌محض تمام شدن خیال‌ها می‌میری. وقتی به‌رغم تمام شدن خیال‌ها هنوز نفس می‌کشی به این می‌گویند پیری، وقتی آن نفس هم تمام می‌شود دفن‌ات می‌کنند.»
niloufar.dh
«شاید هم خودم خوشبختی را نخواستم. آزادی، ناآرام و مبهم است، به آدم احساس امنیت نمی‌دهد، در را برای هر نوع خطر باز می‌گذارد، آره این‌طور است، ولی برای خوشبختی لازم است بعضی درها را بست، من هرگز نتوانستم درها را ببندم، گمانم من نسبت به آزادی وابستگی بیمارگونه‌ای دارم، شیفتهٔ آن ابهام و خطرم... برای همین، نتوانستم به خوشبختی دست پیدا کنم؛ نه، کاملاً هم این‌طور نیست، گاهی توانستم به آن دست پیدا کنم، با راغب خوشبخت بودم، درهایم را بسته بودم، اما او از من خواست همهٔ درهایم را ببندم. اصلاً متوجه نبودم که این کار برایم غیرممکن است... با وجود این، خوشبختی را هم دوست داشتم، حتی گاهی شاید بیشتر از آزادی‌ام... اما هرگز نتوانستم دست کشیدن از آزادی‌ام را هضم کنم... تمام سرنوشتم را همین تناقض، همین غرابت ذاتی‌ام تعیین کرد... هر کس دیوانگی‌هایی دارد، مال من هم این است، باور به اینکه آزادی و خوشبختی نمی‌توانند با هم جمع بشوند.»
niloufar.dh
«نتوانستم آزادی و خوشبختی را کنار هم بگذارم. آزادی‌ای که خوشبختی نیاورد به چه درد می‌خورد؟ سؤال همین‌قدر ساده است اما فقط آدم‌های احمق‌اند که تصور می‌کنند این سؤال ساده جواب ساده‌ای دارد. نمی‌فهمند که گاهی پیدا کردن جواب یک سؤالِ ساده غیرممکن است. آره، وقتی خوشبختی نباشد آزادی هم بی‌معنی است، ولی این سؤال هم هست که آیا خوشبختی‌ای که آزادی‌ات را نابود کند به درد می‌خورد؟»
niloufar.dh
-این جنگ فقط در جبهه اتفاق نمی‌افتد، به همه جای زندگی سرایت می‌کند، روح همه را اسیر خودش می‌کند. همه از جنگ حرف می‌زنند، همه می‌خواهند دشمن را شکست بدهند، مرگ آدم‌هایی را می‌خواهیم که آنها را نه می‌شناسیم، نه دیده‌ایم‌شان... دیگر از ادبیات، هنر، موسیقی حرف نمی‌زنیم، اگر این جنگ اتفاق نمی‌افتاد، الآن موسیو لوزان برایمان از آخرین کتاب‌هایی که تو پاریس منتشر شده بود تعریف می‌کردند. دربارهٔ نویسنده‌ها حرف می‌زدیم، با غیبت‌های کوچک محافل ادبی سرگرم می‌شدیم، از آخرین نمایش‌ها می‌گفتیم... گاهی احساس می‌کنم روح‌مان دارد خشک می‌شود، جنگ فقط نمی‌کشد، آدم‌ها را مثل درخت‌ها می‌خشکاند. جنگ، پاییز آدم‌هاست... فصلی که قبل از مرگ می‌خشکند، شروع می‌کنند به خشک شدن.
niloufar.dh
یک روح ناامید، هرگاه باور کند که خوشبختی‌اش را گم کرده است و هرگز پیدایش نخواهد کرد، همه‌جا را دنبال آن می‌گردد، از نظر او این احتمال وجود دارد که هر چیزی وسیلهٔ تسلی و هر چیزی منبع امید باشد. این جستجوی مأیوسانهٔ آن انسان‌ها که سعی می‌کنند از دیگران پنهانش کنند، و تلاش آن کسی که با ولع دردناکِ گرسنه‌ها احتمال سیری را حتی در خرده‌های یک امید، که شاید چندان توجهی برنینگیزد، جستجو می‌کند، جزو بزرگ‌ترین بدبختی‌هایی است که آدم ممکن است با آن روبرو شود؛
niloufar.dh
راغب‌بیک در آن روزها یاد می‌گرفت که از دست دادن زن خیالی تلخ‌تر از از دست دادن یک زن واقعی است
niloufar.dh
«نه، من هرگز نگفتم که اینها تقصیر یک آدم دیگر است، کسی را متهم نکردم، مسبب آن چیزهایی که سرم آمد خودم بودم، این را همیشه می‌دانستم. من به آزادی‌های اندکم علاقه داشتم، درواقع، درمقایسه با رنج‌هایی که بردم خیلی بی‌معنی به‌نظر می‌آید اما من می‌توانم شب بلند شوم بگویم حمام را روشن کنند و حمام کنم یا می‌توانم یک روز صبح زود بلند شوم بروم در ایوب‌سلطان چای بخورم، یعنی اگر راغب‌بیک بود مانعم می‌شد؟ نه، اما سؤال می‌کرد، شاید از اینکه نتوانستم سؤال کردن را تحمل کنم، یعنی فقط به‌خاطر همین مسألهٔ کوچک و بی‌اهمیت از تمام خوشبختی‌ام دست کشیدم...
niloufar.dh
گاهی پشیمان می‌شدم، صمیمی‌تر بخواهم بگویم همیشه از کارهایم پشیمان می‌شدم اما این را هم فهمیدم که آن حماقتی را که امروز به‌نظرم خطای بزرگی می‌آید با وجود همهٔ آن چیزها باز هم انجام می‌دادم، هربار همان نتیجه را تجربه می‌کردم، من این‌طوری‌ام، خدا لعنتم کند که این‌طوری‌ام اما این‌طوری‌ام دیگر.»
niloufar.dh
برای آدم‌هایی مثل ما که با خیال‌های خودشان زخمی شده‌اند، دوستان قدیمی بهترین دوا هستند.
niloufar.dh
-من دیگر هیچ اعتمادی ندارم. گاهی به‌نظرم می‌آید این کشور نفرین شده، محکوم به درد و رنج و استبداد شده. علتش چیست، نمی‌دانم، کسی را هم ندیدم که بداند اما این‌طور... در این کشور دزدی و قلدری به این راحتی ریشه‌کن نمی‌شود. -اینقدر ناامید نباشید عزیزم... امیدمان را هم از دست بدهیم دیگر چه می‌ماند؟ حکمت‌بیک غمگینانه سرش را تکان داد: -هیچ‌چیز نمی‌ماند راسم‌بیک، هیچ‌چیز نمی‌ماند. درواقع چیزی هم نمانده... جوانی‌ام را به پای یک خیال تلف کردم... گفتنِ این، فکر کردن به این خیلی سخت است اما حقیقت است. حقیقتِ این خاک است، معلوم نیست چند نسل قرار است این‌طور تباه بشود...
niloufar.dh
«زندگی و آدم‌ها همیشه چیزی کم دارند. نه قدرت این را دارم که آن نقص را کامل کنم، نه آن شیفتگی‌ای را که راضی‌ام کند تا زندگی و انسان‌ها را با همان نقص‌شان بپذیرم.»
niloufar.dh
به او گفته بود: «از آدم‌ها نباید انتظار زیادی داشت. بنده ناقص خلق می‌شود راغب‌بیک.» -اگر همه‌مان اینقدر ناقص خلق شده‌ایم، در این صورت این میل و اشتیاق فراوان را از کجا آورده‌ایم حضرت شیخ؟
soha

حجم

۴۸۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۰۰ صفحه

حجم

۴۸۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۰۰ صفحه

قیمت:
۲۱۶,۰۰۰
۱۵۱,۲۰۰
۳۰%
تومان