دانلود و خرید کتاب خون شهدا استیون وینسنت بنه ترجمه محمدعلی مختاری اردکانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب خون شهدا

کتاب خون شهدا داستانی نوشته استیون وینسنت بنه است. این داستان درباره دانشمندی است که به دلیل عقاید سیاسی‌اش، در مرز اعدام شدن است و هر بار با تجسم صحنه اعدامش، خاطره عجیبی در ذهنش نقش می‌بندد....

نشر چشمه این اثر را با ترجمه محمدعلی مختاری اردکانی در مجموعه تجربه‌های کوتاه منتشر کرده است.

درباره کتاب خون شهدا

خون شهدا داستان آمریکایی است که درباره یک مرد محکوم به اعدام می‌گوید. دانشمند به نام مالزیوس که به دلیل عقاید سیاسی‌اش، در زندان است. 

او را به اعدام محکوم کرده‌اند و قرار است به زودی تیرباران شود. او بعضی شب‌ها خواب تیرباران شدنش را می‌بیند و روزی تصمیم می‌گیرد آن را در ذهنش تجسم کند. اما با شکست روبه‌رو می‌شود و در عوض تصویر گراوری قدیمی (تصویر چاپ شده) جلوی چشمش می‌آید. گراوری که از اعدام ویلیام واکر آمریکایی در هندوراس گفته است. عجیب است که او تا به حال به جز آن صحنه، هیچ صحنه اعدام دیگری را ندیده است. 

مالزیوس روزی در سلولش، رویاها و آرزوهای خودش سیر می‌کند که نگهبان وارد می‌شود...

کتاب خون شهدا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب خون شهدا را به تمام دوست‌داران ادبیات داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خون شهدا

مردی که منتظر بود تیرباران‌اش کنند با چشمان باز دراز کشیده بود و به گوشه بالای سمت چپ سلول‌اش خیره شده بود. بعد از آن مشت‌ومال آخری، حالا حال‌اش خوب بود، و هرآن ممکن بود دوباره به سراغ‌اش بیایند. لکه زردی گوشه سلول، زیر سقف بود؛ اول از آن خوش‌اش آمده بود، بعد بدش آمده بود، حالا دوباره داشت از آن خوش‌اش می‌آمد.

اگر عینک می‌زد، آن را بهتر می‌دید، اما عینک‌اش را دیگر در موارد خاص به چشم می‌زند ــ اول صبح، وقتی غذا را می‌آورند، و موقع مصاحبه با ژنرال. شیشه عینک‌اش چند ماه پیش در حین تمشیت ترک برداشته بود و اگر زیاد به چشم‌اش می‌زد، اذیت می‌شد. خوش‌بختانه در زندگی کنونی‌اش، خیلی کم پیش می‌آمد که نیاز به دید دقیق داشته باشد. با وجود این، شکستن شیشهٔ عینک‌اش او را، مثل همهٔ نزدیک‌بین‌ها، ناراحت کرد. اول صبح که آدم عینک می‌زند، همه چیز ابعاد مناسب پیدا می‌کند. اگر چنین نشود، حتماً اشکالی در کار دنیا هست.

مرد اعتقاد چندانی به تعبیرات نداشت، اما این روزها همیشه خواب می‌دید که ناگهان و بی‌خبر تکه بزرگی از یکی از شیشه‌های عینک‌اش می‌افتد و او کورمال‌کورمال در سلول به دنبال آن می‌گردد. با دقت و احتیاط بسیار، کورمال‌کورمال ساعت‌ها در تاریکی می‌گردد، اما همیشه آخرِ خواب یک جور تمام می‌شد: قرچ‌قرچ خفیف و مشخص شیشه عینک نازنین‌اش را زیر پا یا زانویش می‌شنید. آن‌وقت، خیسِ عرق، با دست‌های یخ‌کرده از خواب می‌پرید. این کابوس همیشگی او بود، فقط گاهی کابوس تیرباران‌شدن جای آن را می‌گرفت، اما از این جابه‌جایی هم چیزی عاید او نمی‌شد.

در حالت درازکش می‌شد دید که کلّهٔ روشن‌فکری دارد ــ مثل کلّه متفکران یا دانش‌مندان، پیر و طاس، با پیشانی گِردِ بلند. فی‌الواقع از آن کلّه‌های مشهوری بود که اغلب در ستون روزنامه‌ها و مجلات گراور می‌شوند و گاهی در میانِ مطلبی بود که زبان‌اش را پروفسور مالزیوس هم نمی‌فهمید. بدن‌اش، با آن که خمیده و فرسوده بود، اما هنوز بنیهٔ دهقانی‌اش را داشت و می‌توانست تا مدت‌ها بدرفتاری‌ها را تاب بیاورد، این را شکنجه‌گران‌اش نیز فهمیده بودند. از زمانی که به زندان افتاده بود، تعداد دندان‌هایش کم‌تر شده بود، هم دنده‌ها و هم زانویش را بد جا انداخته بودند، اما این‌ها اهمیتی نداشت. حتی احساس می‌کرد تعداد گلبول‌های خون‌اش هم احیاناً پایین آمده، منتها اگر روزی از این‌جا بیرون می‌رفت و در بیمارستان درجه‌یکی بستری می‌شد، شاید ده‌سال دیگر هم می‌توانست کار کند: اما پرپیدا ست که نمی‌تواند از آن‌جا خارج شود. پیش از آن تیرباران‌اش می‌کنند و کار تمام می‌شود.

گاهی از ته دل آرزو می‌کرد کار تمام شود ــ امشب ــ همین‌حالا. گاهی از ترسِ کورِ مرگ لرزه بر اندام‌اش می‌افتاد. مورد دوم را مثل حملهٔ مالاریا تلقی می‌کرد، می‌دانست که حمله‌ئی بیش نیست، و همیشه هم به نتیجه نمی‌رسد. او می‌بایست بهتر از دیگران با مرگ روبه‌رو شود ــ آخر او گرگور مالزیوسِ دانش‌مند است ــ اما این تلقین همیشه کارساز در نمی‌آمد. ترس مرگ دست‌بردار نیست، حتی وقتی آن را واکنشی صرفاً فیزیکی به شمار آوری. وقتی از زندان بیرون برود، می‌تواند مقالهٔ موجز بسیار آموزنده‌ئی راجع‌به ترس از مرگ بنویسد. اگر لوازم‌التحریر داشت، همین‌جا هم می‌توانست آن را بنویسد. اما قلم و کاغذخواستن فایده‌ئی ندارد. یک‌بار به او داده بودند و او دو روزی را خوش گذرانده بود. اما اثرش را پاره کردند و جلوی چشم‌اش بر آن تف انداخته بودند. کارشان بچه‌گانه بود، اما به هرحال آدم را از کار دل‌سرد می‌کرد.

عجیب بود که هرگز تیرباران‌شدن کسی را ندیده باشد، اما ندیده بود. در طول زمانِ جنگ، اشتهار و ضعف بینایی، او را از خط مقدم جبهه معاف کرده بود. وقتی جزو گروهان ذخیره از پل راه‌آهن محافظت می‌کردند، یکی دوبار مورد بمباران قرار گرفته بود، اما آن فرق می‌کند. کند و زنجیر بر پایت نیست و هواپیما قصد کشتن شخص تو را ندارد. جائی را که افراد تیرباران می‌شدند بلد بود، اما زندانیان اجرای تیرباران را نمی‌دیدند؛ اگر باد در جهت موافق می‌وزید، فقط صدای آن را می‌شنیدند.

بارها سعی کرده بود صحنه تیرباران را پیش خود مجسم کند، اما همیشه تصویر یک گراور فولادی قدیمی که در بچگی دیده بود ــ اعدام ویلیام واکر امریکایی در هندوراس ــ با آن می‌آمیخت.

AS4438
۱۴۰۱/۱۰/۰۷

مختصرومفید، دانشمندی که با شهیدشدنش آموخت که زیربارظلم وزور نبایدرفت، گرچه کوتاه،ولی عالی بود.

اما اگر ذره‌ئی از حقیقت باقی بماند، برای همیشه باقی خواهد ماند، و همیشه کسانی خواهند بود که آن‌ها را به یاد آورند و کشف‌اش کنند. این دروغ‌گویان و زورگویان اند که همواره محکوم به شکست اند.
mehbang101
جهان آزاد توهّمی بیش نیست؛ آدمی در این جهان آزاد نیست.
AS4438

حجم

۲۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۷ صفحه

حجم

۲۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۷ صفحه

قیمت:
۱۱,۰۰۰
تومان