دانلود و خرید کتاب زل آفتاب سروش چیت‌ساز
تصویر جلد کتاب زل آفتاب

کتاب زل آفتاب

معرفی کتاب زل آفتاب

کتاب زل آفتاب رمانی نوشته سروش چیت ساز است که در نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب داستان زندگش شش جوان در مقطعی از زندگی‌شان است که با رخدادهایی غیر قابل باور و خلاهایی عجیب عجین شده است.

درباره کتاب زل آفتاب

سروش چیت ساز برای نوشتن رمان زل آفتاب به سراغ شش جوان رفته است و داستان بخشی از زندگی آن‌ها را نوشته است. جوانانی که زندگی‌هایشان به خاطر شکست‌ها و روابط عاطفی نافرجامی، بهم گره خورده است. 

او در این نوشته به جامعه نگاه می‌کند، زندگی شخصیت‌های کتابش را در نظر دارد و به دوراهی‌های زندگی هم نگاه می‌کند تا بتواند گسست‌های ارزشی را در همین ده سال اخیر بررسی کند. او به گذشته و آینده نامعلوم این جوانان می‌نگرد و از مواجهه‌شان با نظام‌های ارزشی و تضادهایی می‌گوید که مدام پیش روی شخصیت‌های داستانش قرار می‌گیرد. 

کتاب زل آفتاب در پنج مقطع زمانی مختلف و با ۵ روایت مجزا، تعریف می‌شود. در هر بخش کتاب مقطعی از زندگی هر کدام از این شخصیت‌ها بیان می‌شود و در هر کدام از روایت‌ها، زندگی این افراد انگار از زیست همیشگی خود فاصله‌ جدی گرفته و دچار یک خلاء می‌شود. این خلا به شکل اتفاقی که در هویت آن‌ها رخ می‌دهد، ظاهر می‌شود و همین داستان را به لایه جذاب دیگری می‌برد. به طوری که نمی‌توان به سادگی پیش‌بینی کرد پس از این واقعه زندگی‌شان چگونه می‌شود؟

کتاب زل آفتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

زل آفتاب را به تمام دوست‌داران رمان‌های فارسی و علاقه‌مندان به آثار سورئال پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب زل آفتاب

مدت‌ها بود می‌خواستم برای سهراب از خانه‌مان بگویم؛ خانه‌ای که پدربزرگ دورِ همین درخت ساخته بود. چنار را سال‌های سال پیش، پدرِ پدربزرگش به نشانه نذری مرموز نشانده بود که هنوز هم برآورده نشده، جایی حوالی روستایی که حالا فقط کوچه و خیابان بود. آن قدیم‌ها درخت جایی قرار داشت بیرونِ امیرآباد و بعد نصرت‌آباد و بعد افتاد توی محله جلالیه، نزدیک میدان مشق، و بعد اسمش باز چرخید به امیرآباد و باز اسم عوض کرد تا برسد به این‌که الآن هست. اسم درخت را همان موقع، یا شاید بعدها، گذاشته بودند نیاز و هنوز اسمش همان بود. وقتی جدِ بزرگ نهال را می‌کاشته لابد نهری هم از کنارش می‌گذشته و مرد خیالش بابت پا گرفتن و ماندن درخت راحت بوده. بعدها هم که شهر شروع کرد به بلعیدن زمین‌ها و روستاهای دوروبر، پدربزرگ دورتادورِ زمینِ اطرافِ درخت حصاری کشید و قبل از آمدن متفقین، خانه را در آن عَلَم کرد. حالا درخت، بی‌آن‌که در تمام زندگی‌اش ثمری داشته باشد، با تمام عظمتش از بیخ بیرون آمده و افتاده بود. در آن تاریکیِ دم غروب، انگار بار اولی بود که می‌دیدمش؛ شبیه انسان کهن‌سالی که تا پیش از مرگش کسی متوجهِ بودنش نیست ــ نه مثل پدر که ناپدید شدنش خاطره‌اش را هم برده بود. عمه می‌گفت چیزی که مُردگان را در خاطره زنده نگه می‌دارد چندوچونِ مُردن‌شان است.

مُردن پدر دور از دایره حضور ما رخ داده بود. مدت‌ها پیش از آن‌که تصویر واضحی از او در حافظه‌ام ثبت شود، از مدار زندگی ما خارج شده بود و من او را به خاطر نمی‌آوردم. در خانه هم جز سپهر، که آن روزها پنج شش سالی داشته و چند جمله‌ای از او را هرازچندی بلغور می‌کرد، کسی از مُرده یا زنده‌اش حرف نمی‌زد. مادر جوری پدر را در طبقهٔ «مَگو» ها جا داده بود که صحبت از او، حتی برای عمه، ناممکن بود.

خانه برای ما سرنخِ یک کلاف بلند بود که در تمام زندگی‌مان، هر جا که می‌رفتیم، دور جهان می‌پیچیدیم. یک نخ آریادنه که ما را از چنگِ مینوتورِ گاوسرِ هزارتوها به جهان امن بازمی‌گرداند. من از وقتی چشم باز کرده بودم توی همین خانه بودم، پدر و عمه هم چشم‌شان را همین جا باز کرده بودند و مادر و عمه و خیلی‌های دیگر هم همین جا چشم‌های‌شان را برای همیشه بستند. در همین عمارت درندشت دوطبقه، حوالی پارک لاله، با دو در توی یک کوچه فرعیِ بن‌بست که هر کدام به یک حیاط مجزا می‌رسید. یادم می‌آید بچه‌تر که بودم چه‌قدر دلم می‌خواست می‌شد از درِ حیاط اصلی که ته بن‌بست بود بروم خانه، اما آن حیاط راهی به طبقه دوم که ما می‌نشستیم نداشت. اگر هم از آن در داخل می‌شدم، برای رفتن به حیاط دیگر باید از میان طبقه اول می‌گذشتم که با بودن قَدَرقَدْر نمی‌شد. حالا جز چند تصویرِ محو چیزی از خانه قَدَرقَدْر در ذهنم نمانده. از وقتی عقل‌رس شده‌ام دیگر کنجکاو دیدن توی خانه نیستم اما هربار از درِ یال کوچه که به حیاطِ کوچکِ نیاز باز می‌شود می‌روم تو، نگاهی هم به ته بن‌بست می‌اندازم و یاد دخترکی می‌افتم که آن حیاط را یک باغ مخفی می‌پنداشت.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
توی زیرگذر سیاهیِ مطلق بود. حتی تاریکی هم دیده نمی‌شد. آن‌قدر که زمان و مکان معنایش را از دست داده بود. نمی‌دانستم کجایم یا چه‌قدر گذشته یا به کدام سمت و به کدام دالان می‌روم. حتی مطمئن نبودم که دارم حرکت می‌کنم. نشستم و گذاشتم سیاهی مرا ببلعد. اگر زمین زیر پاهایم نبود، فکر می‌کردم در حال سقوط در چاهی بی‌انتهایم. درست مثل مغاکی که حالا توی حیاط سر باز کرده بود، گودالی که ابعادش در تاریک‌روشنای غروب تغییر می‌کرد.
artemis harmonia

حجم

۲۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۳ صفحه

حجم

۲۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۳ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان