کتاب کافورپوش
معرفی کتاب کافورپوش
درباره کتاب کافورپوش
آبجی گم شده است. داستان کافور پوش اینطور شروع میشود. مانی رفعت مهندس جوانی است که خواهر دوقلویش را گم کرده است. جستوجوی مانی برای یافتن خواهرش او را به منشأ بسیاری از زخمها، تشویشها و سرخوردگیهای زندگی حاصل از حجم رازهای پشت پرده ماندهٔ زندگی خودش و خانوادهاش میرساند. دخترک نوعی بیماری دارد که نتیجه یک جهش ژنتیکی است. جهشی که از رحم مادر شروع شده است و دو جنین غیرهمجنس در یک کیسهٔ آب باعث بروز نقصی مادرزاد شده است. کافورپوش داستان گمشدن است. کافورپوش خلاف دو اثر بعدتر عطایی، یعنی مجموعه داستان چشمِ سگ و ناداستان کورسُرخی، فضایی شاعرانهتر دارد و درعینحال وجوه نمادین در آن نقش مهم و مؤثری بازی میکنند.
کتاب کافورپوش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به ادبیات افغانستان پیشنهاد میشود.
درباره عالیه عطایی
عالیه عطایی نویسنده اهل هرات افغانستان است که در ایران بزرگ شده است. او از دانشگاه هنر تهران مدرک تئاتر گرفته است و در حوزه نگارش نمایشنامه و فیلمنامه نیز فعالیت دارد. عالیه عطایی را میتوان روایتگر مرزها دانست. او سالها در مناطق مرزی ایران و افغانستان زندگی کرده است و تاثیر زندگی و مهاجرتش در آثارش بازتاب دارد. از میان آثار عالیه عطایی میتوان به چشم سگ، کافور پوش که برنده جایزه مهرگان ادب شده است و مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد، اشاره کرد.
بخشی از کتاب کافورپوش
«وقتی آبجی گم شد، تازه تعطیلات عید تمام شده بود. اشتباه میکنی زن! تابستان معطل میماند تا بهار تمام شود و بعد میآید. این دنیا نظمی دارد که هر کارش بکنی روال خودش را طی میکند. هنوز یک هفته از روزی که آبجی گم شد نمیگذرد. با امروز میشود هفتم! آن وقت این زن…، همینِ زنها دلم را میلرزاند. زود به آخر میرسند، هم مغزشان، هم جسمشان. مثل آبجی که از همان اول مغزشان شروع نشده است، این خطر برایشان کمتر است. لااقل چیزی از دست نمیدهند. نکند آبجی از این فکرها کرده و رفته و خودش را گم کرده است؟ بیخیال پسر! او سادهدلتر از این اداهای روشنفکری است. آبجی که شاعر نیست. برای آبجی، زن بودن از تولد شروع میشود و تا مرگ ادامه دارد. آبجی دنیا را همینقدر سهلوممتنع میبیند. همین است که نبودنش اینطور نگرانم میکند. هر چند که نگین هر روز بگوید «به خودت مسلط باش، برمیگرده.»
بیشتر به رویش نمیآورم. تشکر میکنم و پشتم را به سمتش میگیرم. چیزی به پشتم فرومیرود، انگار تختهٔ دارتم و کسی دارتی را رو به من نشانه رفته. داد میزنم «زنبور!»
زن آخآخکنان به طرفم میآید، میگوید «این هم از دستت افتاد پسرم.»
ساعتمچی بزرگ آقاجان که وقتی دانشگاه قبول شدم هدیه گرفتم. این ساعت را به آبجی داده بودم! ذهنم تلنگر میخورد؛ در موقعیتی که انتظارش را ندارم، از غریبهای چیزی میشنوم که به جرقه میماند. دستم را از روی پشتم برمیدارم. آبجی میخواست ساعت را به هما نشان دهد. هما… هما… چرا این بازی به تو رسید؟ انگار قرار است مدام یک سرِ بازیهای من و آبجی تو باشی. به خانهات آمد؟ چرا نگفتی؟ حتماً باز هم ترسیدی. در خانهٔ تو چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی به تو زل زده، شوهر الدنگت خانه بود؟ بچهات کجا بود؟ هما… هما… باز چه قولی به آبجی دادهای که آمده سراغت؟ ساعت بزرگ من را تو خواستی؟ سرم را پایین میاندازم و زن را به حال خودش رها میکنم و به سمت کوچهٔ هما میروم، کوچهٔ خودمان.»
حجم
۱۷۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه
حجم
۱۷۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه
نظرات کاربران
چی بنویسم ؟ اصلا چی باید بگم ؟ نوشته های این کتاب خود زندگیه ، دردناک ، زجرآور و سوزان ، کاش می تونستم نویسنده رو ببینم و بغلش کنم و بگم : چطوری اینقدر نویسنده ای ، انگار نویسندگی
همینکه یه داستان خیلی سطحی و آبکی رو بتونی هیجانیش کنی جالبه واسه یه بار خوندن خوبه..
هرچقدرسعی کردم نتوانستم کتاب راتمام کنم اواخرکتاب آن رارهاکردم این اشتباه است که هرکتابی رایکبارمی توان خواند
من تحت تاثیر اینستاگرام که از کتابای عالیه خانم تعریف و تمجید میکردن؛ کتاباش رو خوندم. کتاب چشم سگشون که جز یکی دو تا داستان خوب هیچی نداشت و من نمیدونم رو چه حسابی جایزه ی مهرگان ادب رو هم